مفهوم ابیات:
"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت"
آغاز شعر حماسی است و شاعر میخواهد حواس خواننده را به مسئله ی مهمی جلب کند، آدم ها جواب سلام را هم نمی دهند. در این مصرع گفته شده " نمی خواهند پاسخ گفت" یعنی مردم به اختیار و قصد جواب سلام را نمی دهند نه اینکه نمی توانند. آدم ها چرا جواب سلام را نمی خواهند بدهند؟!
خفقان و سردی زمستان و یأس و ناامیدی در شعر موج می زند. با توجه به اینکه زمستان و توصیفات آن نمادی از مشکلات است می توان گفت مردم نمی خواهند به روال کنونی و مشکلات موجود اعتراض کنند.
"سرها در گریبان است"
مردم وضعیت کنونی را پذیرفته اند. اما چرا این وضع را پذیرفته اند و اعتراضی نمی کنند؟! دلیلی دارد، دلیلش ترس است و نگرانی از زندان و یا جریمه عدم خودخواهی افراد؛ آنها باید احتیاط کنند. همانطور که اخوان نیز در شعر می گوید:
" نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است "
آنها احتیاط می کنند تا زمین نخورند چون زمین لغزنده است.
" نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت "
نفسی که از خود آدم بیرون می آید در مقابل اش می ایستد گویی من دشمن خودم هستم. شاید منظور از نفس این است که اگر به فکر زنده ماندن و نفس کشیدن باشیم نمی توانیم واقعیت را ببینیم، باید از جان بگذریم تا بتوانیم کاری در جهت اصلاح وضع کنونی انجام دهیم.
می توان نفس را به معنی کلامی که اگر جاری شود مانند دیوار در برابر چشم قرار می گیرد نیز معنی کرد ، در اینصورت دو مفهوم می توان از آن برداشت کرد :
1- اگر حرفی زده شود تاوان دارد
2- اگر حرفی زده شود جلوی دیدن را می گیرد، به بیان دیگر با نگاهی متعصبانه به وضعیت امور نگاه میکنیم.
" نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک"
پس وقتی خودمان جرأت تغییر نداریم چه انتظاری میتوانیم از دیگران داشته باشیم.
"مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین"
شاعر در این شرایط به سراغ کسی می رود که بتواند او و جامعه را از این وضع نجات دهد! یک مسیح! یک ناجی!
مسیحای جوانمرد، این راهب مقدس واقعیت است یا فردی مجازی از یک رهبریتی که می تواند این وضع را عوض کند؟
او کسی است که می تواند مرهمی برای دردهایش باشد. شاید منظور از مسیح، ناجی، همان خداوند باشد، صحبت های راوی با مسیحا به نوعی مناجات با خداوند است، در بیشتر ادبیات ایران از عشق به پروردگار به عنوان ** و می یاد می شود ، پس اگر این تعبیر درست باشد این بند یعنی خدایا به دادمان برس!
" ترسای پیر پیرهن چرکین " ای خدای بزرگی که از تو هم گله دارم به حرفها و درد دلم گوش کن که گوشی دیگر نمی یابم و این گله گزاری شاعر به خاطر دلتنگیاش است. شاعر از همه شکایت دارد ولی دست آخر آرام میشود و راز و نیازش را می گوید.
شاید هم منظور شاعر از مسیحا "مخاطب" شعرش باشد. او از خوانندگان طلب یاری می کند. میخواهد به نصیحتهایش گوش دهند و به فکر بیفتند. هدف او بیداری و آگاه ساختن مخاطب است که فکر کنید تا دچار عادت نشوید تا هر ظلمی را بپذیرید، او مخاطب را به تغییر و تلاش برای بهبود وضع جامعه دعوت میکند.
"مسیحای جوانمرد" و " ترسای پیر پیرهن چرکین " صفت هایی هستند که اخوان به مخاطبش می دهد. "پیرهن چرکین" می تواند به معنی افراد فقیر باشد اما فقیری که پیر است یعنی برای شاعر قابل احترام و باتجربه است همچنین جوانمرد است و برای شاعر به مثابه یک ناجی است. می توان گفت اخوان روشنفکران جامعه را مخاطب خویش قرار داده است افراد آگاه و باتجربه ای که دلسوز جامعه اند و از موقعیت خود به دنبال ثروت اندوزی نبوده اند. آنها فقیرند و جوانمرد!
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!"
شاعر در ابتدا به توصیف وضع کنونی و گله گزاری میپردازد، سپس به دنبال کورسوی امیدی است و راز و نیاز می کند تا اعتماد مسیحا را جلب کند و دلش را به رحم بیاورد:
" منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم"
لولی از کلماتی قدیمی به معنی کولی هست، لولی وش یعنی کسی که مثل کولی هاست ، کسی که زمینی ندارد و به زندگی دوره گردی و بی مکانی رو می آورد، مثل یک سنگی که با پا در پیاده رو شوت می کنیم.
" منم من سنگ تیپا خورده رنجور "
تیپا لگدی همراه با بی احترامی است و کسی که تیپا میخورد تحقیر میشود. در جامعه کسی زبان شاعر را نمیفهمد و حتی سلامش را جواب نمیدهد و این باعث تحقیر شدنش شده است. سنگ تیپ پا خورده، کسی که دیگر بود و نبودش مهم نیست.
" منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور"
شاعر از اینکه کاری از دستش بر نمیآید و نمیتواند کسی را قانع کند از خودش بدش می آید.
" نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم "
من نه چپی هستم و نه راستی! من یک آزاده خواهم!
" زنگی" یعنی بی منطق، "رومی" به معنی منطقی کامل است، شاعر می گوید نه موافق خشونتم و نه موافق بحث و منطق! او می گوید: بی رنگم! هیچ رنگی ندارم، مستقلم و به آینده ای دیگر می اندیشم! هیچ رنگی به من نیست، نه با شاهنشاهی هستم و نه با ملی گرایان. از دید شاعر رنگ به معنی انتخاب سیاست است.
" بیا بگشای در بگشای دلتنگم "
آخرین امید شاعر " مسیحا " است.
" حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد"
از آینده این سرما و حتی از وضع کنونی جامعه خیلی نگران شده است، اینجا هم طلب رحم می کند تا در را به رویش باز کند.
" تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است "
در اینجا گویا مسیحا به او میگوید که هوا در حال گرم شدن است چون در زمستان بعد از تگرگ هوا گرم میشود. اخوان میخواهد بگوید که هوا در حال گرم شدن نیست این صدای دندانهای من است که از سرما به هم میخورد یعنی وضع جامعه بهتر نشده است.
" من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم"
اخوان میگوید یک مدتی نبودهام و یا سکوت کردهام ولی الان آمدهام جبران کنم، آمدهام با تو درد دل کنم و هر چیزی که نگفتهام را بگویم!
و معترض است به خود که گویا هنوز امیدی هست:
" چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است "
چه می گویی که امید داشته باشم؟ به چه چیز امید داشته باشم؟ این واقعیت نیست! این فریب زمانه است. حتی خورشید هم یخ زده است از سرمای ایران! سپهر آزادی در تابوت محکم ظلمت پیچ در پیچ که بوی مرگ میدهد پنهان شده است.
" سرخی بعد از سحر گه " نماد آزادی هست و اینجا شاعر از نبود آن گله میکند و میگوید اینکه آزادی و گرما نزدیک است، یک فریب است و هیچ خبری نیست! هیچ چیزی عوض نمیشود.
" گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است "
سرما برده یعنی سرما زده ، یعنی دچار درد و بیماری از سرما شدن، سرمای زمستان هم که نمادی از استبداد جامعه است، یعنی از این همه حرفی که درباره زمستان شنیدهایم، گوشم سرخ شده است! اخوان از فضای جامعه آسیب دیده است. همه آسیب دیدهاند اما فقط راوی صدایش به اعتراض درآمده و میگوید من به شما سلام میکنم شما چرا جواب سلام مرا نمیدهید؟! چرا این وضعیت را پذیرفتهاید و سرما را تحمل میکنید؟! چون اگر زمستان را نپذیرند میشود تلاشی کرد اما وقتی پذیرفتند دیگر عملاً تلاشی هم برای بهبود وجود نخواهد داشت.
به نظر می رسد آخر در باز شده است که شاعر در حال مناجات است :
" حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت"
گویی در باز شده و گوشی برای شنیدن هست که راوی میگوید برو چراغ عشق را روشن کن تا برایت بگویم که سلامت را هم پاسخ نمی دهند!
"هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهر و ماه"
یعنی امیدی در زمین نیست، و در هر دو قسمت زمین دلمرده و سقف آسمان کوتاه این مساله را تکرار میکند.
"زمستان است......"
چه باید کرد؟ این سوالی است که شاعر و راوی در آخرین مصرع در ذهن و جان ما حک می کند.
گویی می پرسد: زمستان است و تو اکنون چه خواهی کرد؟ سری به پایین میگیری یا جواب سلام را که واجب است خواهی داد؟
در واقع شاعر پس از مناجات با خدا جواب خود را مییابد که همانا :
"اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم". سوره رعد، آیه11
و یا اینکه امیدی به مخاطبان روشنفکر آینده پیدا می کند که بالاخره افرادی خواهند آمد که به نصیحتش گوش دهند و برای اصلاح وضع جامعه کاری کنند.