دفترچه خاطرات [دفترچه خاطرات افسونگر]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

DELVIN.

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
194
پسندها
پسندها
224
امتیازها
امتیازها
43
سکه
0
مشاهده فایل‌پیوست 297521
|بشنوید|
ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!
‌‌​


این تاپیک متعلق به @افسونگر می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.​
 
شروع کردن همیشه کار سختی بوده برام. یادمه بچه که بودم توی مدرسه بچه‌هایی که جذاب بودن رو کتک می‌زدم؛ بعد که معلم می‌گفت همدیگه رو بوس کنید آشتی می‌کردیم و دوست صمیمی می‌شدیم!
وقتی یکی ازم دوره نمی‌تونم شروع کنم به نگه‌داشتن صمیمیت و این حافظه‌ی لعنتیم هم زود فراموش می‌کنه؛ البته شاید این بهترین ویژگی من باشه چون هیچ غمی نمی‌تونه مثل وسواس فکری بیفته به جونم و ولم نکنه، به جز تاوان یکی از اشتباهاتم که زود قضاوت کردن یه نفر بود.
من آدم غمگینی نیستم، آدم شادی هم نیستم. زندگیم همیشه به یکنواخت‌ترین شکل ممکن می‌گذره. نمی‌فهمم چی می‌خوام، اصلا کی هستم و برای چی به‌دنیا اومدم؟ هر روز نزدیک صد بار به آینه نگاه می‌کنم ولی اگه بهم بگن یه نقاشی از قیافه‌ی خودت بکش یه آدم با صورت سفید و بی‌اجزا میاد جلوی چشمم. شخصیتم از یه بچه‌ی ساده و خام، هر سال بیشتر و بیشتر تغییر می‌کنه ولی نمی‌فهمم در نهایت به چی تبدیل شدم؟ وقتی ناراحتم برمی‌گردم به چهارده سالگی، یعنی بدترین سال عمرم و همون‌جا گیر می‌افتم. نمی‌خوام الکی گله کنم، چون دوست‌های خوبی دارم که می‌تونم بگم من رو از مرگ نجات دادن. به جز دوست‌های دبیرستانم که خیلی با هم خوبیم، هر جا که میرم می‌تونم با آدم‌ها به صمیمیت تقریبی برسم، در حد دوست معمولی. ولی چرا توی خونه یا جمع‌هایی که اکثراً توش حضور دارم نمی‌تونم این‌جوری باشم؟ شخصیتم از یه آدم منزوی و گوشه‌گیر، به یه آدم باانرژی و پر از شیطنت تغییر می‌کنه و دوباره به قبل برمی‌گرده... این‌قدر این اتفاق تکرار میشه تا کاملاً گیج بشم. امروز یکی می‌گفت من آدم شوخ‌طبعی هستم ولی خودم باور نکردم. نمی‌دونم، شاید هم باور کردم و خوشحال شدم که دارم می‌نویسم.
اما بزرگترین مسئله این نیست. انگار مغزم گیر میده به یه موضوع و دیگه ول نمی‌کنه. یکی بود که مدام از مرگ می‌گفت. دروغ چرا؟ توی دلم مسخره‌اش می‌کردم و ازش خوشم نمی‌اومد که دنبال ترحمه. وقتی متوجه شدم حق داره که خودم دچار مشکلش شدم. فکر کنم دویست و پنجاه و خرده‌ای بار توی رویاهام وسط اتاقم با آهنگ‌ها مردم و بعدش خوشحال نشدم که زنده‌ام. من تابه‌حال توی موقعیت‌هایی قرار گرفتم که نزدیک بود بمیرم؛ می‌تونم بگم دلم نمی‌خواد بمیرم چون نمی‌خوام بقیه برام دل بسوزونن. دوست دارم از همه لحاظ قوی بشم و الان خیلی خیلی ضعیفم... تنها چیزی که من رو زنده نگه داشته چند تا هدفه.
در کل دوست دارم مدام توی خطر باشم تا حس کنم زنده‌ام، ولی الان چنین چیزی رو حس نمی‌کنم. نمی‌دونم چه‌طور توضیح بدم، مثل کسی که مدام غر می‌زنه و وقتی مریض میشه میگه خداتون رو شکر کنید سالمید!
الان که این‌ها رو می‌نویسم هیچ حسی ندارم.
 
من تنهاتر از اون چیزی هستم که فکر می‌کردم!
همه چیز داره یه رنگ و بوی غم‌انگیز می‌گیره... حتی اتفاق‌هایی که همه رو خوشحال می‌کنه.
حقیقتاً از زندانی به اسم خونه خسته شدم. از بقیه حق ندارم خسته باشم، پس از خودم خسته‌ام. فقط سعی کردم بدرفتاری نکنم ولی اون اشتباه برداشت کرد و امیدوار شد؛ الان هم ناامیده. هیچ‌کس از من حمایت نمی‌کنه. همه باهاش همدردی می‌کنن ولی من چی؟ دارم به این نتیجه می‌رسم خیلی بهتر بود اگه یه لیوان شربت رو سر می‌کشیدم و به فکر این‌که بقیه از مرگم ناراحت میشن نمی‌افتادم. سرنوشت همیشه برای آدم‌هایی که از زندگی استقبال نمی‌کنن مورد خشم واقع شدن رو رقم می‌زنه.
من مورد خشم واقع شدم... دیگه هیچ پشتوانه‌ای ندارم، با این‌که به نظر خودم اشتباهی نکردم که تاوانش این باشه.
کاش می‌تونستم برم به جایی که هیچ‌کس منو نمی‌شناسه. همه چیز رو از اول شروع می‌کردم و طوری با خودم رفتار می‌کردم که بهم نگن آشفته‌حال.
به هر حال هر کس یه پایانی داره و من آدم عجولی نیستم. مثل همیشه صبر می‌کنم تا به آرزوم برسم؛ حیفه بدون رسیدن به نویسنده شدن بمیرم.
 
افسردگی مثل سرماخوردگی می‌مونه. یه دوره میاد و به اوج می‌رسه، بعد یه جوری آروم میشی که خودت هم نمی‌فهمی چجوری. مشکل اینه: وقتی حالت خوب نبود چه کارهای درست و نادرستی کردی که ناراحتی نمی‌تونی زمان رو برگردونی؟
دفتر خاطرات نوجوونیم رو پیدا کردم؛ پر بود از حرف‌های خجالت‌آور. با این حال اون موقع، اون سال تنها سالی بود که به من خوش گذشت. این واقعیت رو می‌پذیرم که انسان هیچ‌وقت کامل نیست، حتی موقعی که فکر می‌کنه عاقل شده. هر کاری بکنی باز هم اشتباه می‌کنی؛ فقط مشکل اینه آیا آدم‌هایی هستن که اشتباهاتت رو بکوبن توی سرت یا اونا همیشه باهات کنار میان؟
این روزا غذاهایی که می‌پزم همش بدمزه میشه. میگن موقع پختن غذا آهنگ غمگین گوش ندید؛ امتحان کردم دیدم واقعا روی مزه تاثیر داره. حتی غذا هم می‌فهمه، ولی یه سریا نه. چه بلاهایی که سر روح و روان خودمون نیاوردیم! ارزش داشت؟ اصلا. یه آرزوهایی واسم شرط زندگی بودن که الان یک درصد هم برام اهمیت ندارن. من آدمی ام که می‌تونه دست بکشه از همه چیز، این فقط و فقط با تمرین به دست میاد. باید این‌قدر احساسات شکسته رو جارو کنی تا دیگه هیچی نمونه.
 
آدمی که خودشو توی آینه زشت می بینه، بقیه هم قبول میکنن که زشته
آدمی که خودشو توی آینه خوشگل می بینه، به مرور عضلات صورتش جوری حرکت می‌کنن که شبیه آدم‌های خوشگل بشه
وقتی به عکس معشوقه‌های زمان قاجار یا ل*ب‌های ژل‌زده و مژه‌های بیش از حد پرشده نگاه می‌کنم، متوجه میشم که هیچ آدم خوشگلی وجود نداره
هیچ آدم زشتی هم وجود نداره
چهره‌ی توی آینه ثابته. یه چهره‌ی معمولی که همه روی اجزاش برچسب می‌زنن.

مهم اینه خودت با حس خوب نسبت به خودت زندگی کردی یا نه؟
به راه نوشتن ادامه بده. یه وقتایی نوشته‌های بعضی نویسنده‌های مشهور رو میخونم و میگم این دیگه چیه؟! من که میتونم بهتر از این بنویسم! ولی اونا معروفن و ما نه.
شاید الان نوشته‌هات بر اساس معیارهای زیبایی زمان قاجار زیبا تشخیص داده نمیشه؛ تو بنویس.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین