شروع کردن همیشه کار سختی بوده برام. یادمه بچه که بودم توی مدرسه بچههایی که جذاب بودن رو کتک میزدم؛ بعد که معلم میگفت همدیگه رو بوس کنید آشتی میکردیم و دوست صمیمی میشدیم!
وقتی یکی ازم دوره نمیتونم شروع کنم به نگهداشتن صمیمیت و این حافظهی لعنتیم هم زود فراموش میکنه؛ البته شاید این بهترین ویژگی من باشه چون هیچ غمی نمیتونه مثل وسواس فکری بیفته به جونم و ولم نکنه، به جز تاوان یکی از اشتباهاتم که زود قضاوت کردن یه نفر بود.
من آدم غمگینی نیستم، آدم شادی هم نیستم. زندگیم همیشه به یکنواختترین شکل ممکن میگذره. نمیفهمم چی میخوام، اصلا کی هستم و برای چی بهدنیا اومدم؟ هر روز نزدیک صد بار به آینه نگاه میکنم ولی اگه بهم بگن یه نقاشی از قیافهی خودت بکش یه آدم با صورت سفید و بیاجزا میاد جلوی چشمم. شخصیتم از یه بچهی ساده و خام، هر سال بیشتر و بیشتر تغییر میکنه ولی نمیفهمم در نهایت به چی تبدیل شدم؟ وقتی ناراحتم برمیگردم به چهارده سالگی، یعنی بدترین سال عمرم و همونجا گیر میافتم. نمیخوام الکی گله کنم، چون دوستهای خوبی دارم که میتونم بگم من رو از مرگ نجات دادن. به جز دوستهای دبیرستانم که خیلی با هم خوبیم، هر جا که میرم میتونم با آدمها به صمیمیت تقریبی برسم، در حد دوست معمولی. ولی چرا توی خونه یا جمعهایی که اکثراً توش حضور دارم نمیتونم اینجوری باشم؟ شخصیتم از یه آدم منزوی و گوشهگیر، به یه آدم باانرژی و پر از شیطنت تغییر میکنه و دوباره به قبل برمیگرده... اینقدر این اتفاق تکرار میشه تا کاملاً گیج بشم. امروز یکی میگفت من آدم شوخطبعی هستم ولی خودم باور نکردم. نمیدونم، شاید هم باور کردم و خوشحال شدم که دارم مینویسم.
اما بزرگترین مسئله این نیست. انگار مغزم گیر میده به یه موضوع و دیگه ول نمیکنه. یکی بود که مدام از مرگ میگفت. دروغ چرا؟ توی دلم مسخرهاش میکردم و ازش خوشم نمیاومد که دنبال ترحمه. وقتی متوجه شدم حق داره که خودم دچار مشکلش شدم. فکر کنم دویست و پنجاه و خردهای بار توی رویاهام وسط اتاقم با آهنگها مردم و بعدش خوشحال نشدم که زندهام. من تابهحال توی موقعیتهایی قرار گرفتم که نزدیک بود بمیرم؛ میتونم بگم دلم نمیخواد بمیرم چون نمیخوام بقیه برام دل بسوزونن. دوست دارم از همه لحاظ قوی بشم و الان خیلی خیلی ضعیفم... تنها چیزی که من رو زنده نگه داشته چند تا هدفه.
در کل دوست دارم مدام توی خطر باشم تا حس کنم زندهام، ولی الان چنین چیزی رو حس نمیکنم. نمیدونم چهطور توضیح بدم، مثل کسی که مدام غر میزنه و وقتی مریض میشه میگه خداتون رو شکر کنید سالمید!
الان که اینها رو مینویسم هیچ حسی ندارم.