رمان ترجمه رمان به یاد آر | سارا سجادیان

نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,123
پسندها
پسندها
8,209
امتیازها
امتیازها
453
سکه
715
نام: Remember_ به یاد آر
نویسنده: مارنی کیت
مترجم: سارا سجادیان
ژانر: کارآگاهی، رمزآلود


خلاصه:

مارا استون همیشه در درون خود احساس خلأ می‌کرد. خلأیی که علتش را نمی‌دانست. او که توسط یک مادربزرگ فداکار بزرگ شده بود و عشق فراوانی به یک پسر با دیدگان آبی و فریبنده داشت؛ از تکه‌‌های گم شده‌ی درونش بی خبر ماند.

اما زمانی که رازهای زندگی مادربزرگش فاش می‌شوند، دنیای مارا از هم می‌پاشد؛ و رازهای پنهان اصل و نسب او که توسط نقش باستانی محافظِ جادوی اصلی، محدود شده بودند، در نور آشکار می‌شوند.
همانگونه که قلمروهای نادیده آشکار می‌شوند و خاطرات فراموش شده‌‌اش را به یاد می‌آورد، باید با واقعیتی شگفت انگیز و وحشتناک روبرو شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 298381

مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
دود، تمام آسمان شهر را به تسخیر خود در آورده بود. حرارت شعله‌های آتشی که از خانه‌ها و ویترین مغازه‌ها زبانه می‌زد، غیر قابل تحمل بود. خیابان اصلی خالی شده و فروشگاه‌هایی که در آتش نبودند غارت شده بودند.
بستنی فروشی که زمانی پر از مشتری‌های شاد بود، گویی گردباد درونش می‌وزید. میز و صندلی‌ها همگی شکسته و غذاها روی زمین ریخته شده بودند.
ناگهان چشمم به نشانی نقره‌ای رنگ، که با خاکستر احاطه شده بود افتاد. جسد سوخته‌‌ی صاحبش را که دیدم جان به لبم رسید. تنها نشان روی لباسش سالم مانده و خود به کل سوخته بود.
به سختی خود را مجبور به ادامه راه کردم. نگاهم را چرخاندم تا شاید بتوانم شخص آشنایی را بیابم؛ هیچ فایده‌ای نداشت. من تنها بودم و فقط ویرانی‌های بیشتری را یافته بودم.
با اشک‌هایم سر جنگ داشتم. دیدگانم را به آسمان معیوب بالای سرم مایل کردم و فریاد زدم:
- «گرام»، من به اندازه کافی قوی نیستم.
همانگاه، نور کور کننده‌ای سراسر وجودم را گرفتار خود کرد. به زانو افتادم. جهانم رو به تاریکی می‌رفت؛ تنها چیزی که متوجه شدم، دستی بی خبر دستم را گرفت و به طرف خود کشاند.
گیج و آشفته، به طرف اسیرکننده ام کشیده می‌شدم. درحالی که بی توقف به راهش ادامه می‌داد، با صدای آشنا و ملامت کننده‌اش گفت:
-اینقدر مقاومت نکن.
صدای مادربزرگم بود.
گرام در طول مسیر آنقدر توقف کرد تا من حضورش را تایید کنم.
به سرعت از میان ردیف درخت‌های بلند و بی انتها حرکت می‌کردیم. وقتی مادر بزرگ از جنگل عبور می‌کرد، دیگر مقاومت نکردم.
خانه‌ام در حال ویران شدن بود و نمی‌دانستم چه کسی را مقصر بدانم و چگونه جلوی آنها را بگیرم.


 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین