عنوان: رقص ستارهها در آینهی زمان
در دهکدهای دورافتاده، میان کوههایی که با ابرها همآغو*ش میشدند، دختری زندگی میکرد که ستارهها را روی برگها نقاشی میکرد. نامش "لیلیا" بود، دختری که با هر نفسش بوی بهار را به یاد میآورد و چشمانش رنگ کهربای غروب را داشتند. او هر شب زیر درخت بلوط کهنسالی مینشست و با قلممویی از نور ماه، صورتکهای ستارگان را روی برگهای طلایی میکشید. میگفت این برگها روزی به آسمان بازمیگردند و به ستارههای واقعی تبدیل میشوند.
یک شب، وقتی باد برگهای نقاشیشده را با خود برد، مردی غریبه از جنگل بیرون آمد. چهرهاش را سایههای مه پوشانده بود، اما صدایش آوایی نرم داشت، مثل آواز رودخانهای که از دل سنگها میگذرد. اسمش "آریان" بود؛ نوازندهای که آهنگهایش را از زمزمهی بادها و گریهی درختان الهام میگرفت. او برگهای پراکندهی لیلیا را جمع میکرد و میگفت: «هر کدام از این ستارهها نوایی دارند که گوشهای معمولی نمیشنوند.»
لیلیا و آریان هر شب کنار درخت بلوط مینشستند. او نقاشی میکرد و او آهنگ مینواخت. برگهای ستارهدار با نوای سازش میرقصیدند و گویی جنگل نفس میکشید. اما یک راز عجیب وجود داشت: آریان هرگز در روشنایی روز دیده نمیشد. فقط در سایههای شب پدیدار میگشت، انگار از خودِ زمان بافته شده بود.
یک شب، آریان دستان لیلیا را گرفت و گفت: «من مسافر زمانم. هر صد سال یکبار، برای یک ماه به این جهان بازمیگردم… تا کسی را پیدا کنم که آهنگ قلبم را بشنود.» لیلیا خندید: «شاید صد سال دیگر، من هم برگهایی بکشم که تو آنها را به آهنگ تبدیل کنی.» آریان نگاهی عمیق به او انداخت: «عشق هرگز در قفس زمان زندانی نمیشود. حتی اگر هزار سال منتظر بمانم، نوای تو را در هر ذرهی جهان خواهم یافت.»
صبح روز بعد، آریان ناپدید شد. لیلیا برگهایی را که او با نوازشهایش ستارهدار کرده بود، به آسمان پرتاب کرد. باد آنها را گرفت و بر فراز کوهها برد. مردم دهکده میگویند آن شب، ستارههای جدیدی در آسمان درخشیدند و آوایی غریب از افق به گوش رسید؛ گویی جهان در حال تکرار نغمهای بود که دو قلب در یک لحظهی بینهایت ساخته بودند.
سالها گذشت. لیلیا هرگز ازدواج نکرد. هر شب زیر درخت بلوط مینشست و منتظر میماند. تا اینکه یک روز، پیرمردی در دهکده تعریف کرد کودکی را دیده که با چشمانی به رنگ کهربا، در جنگل آهنگی مینوازد که باد برگها را با آن میرقصاند…
پایان
---
این داستان در تلاقی عشق و فلسفهی زمان میرقصد، جایی که عشق نه به دنبال مالکیت، که به دنبال «بودن» است. حتی اگر جهان هزاران بار فروبریزد، گاهی تنها یک لحظهی اشتراک دو روح کافیست تا ابدیتی را تعریف کند.
پینوشت: داستان بالا با استفاده از هوش مصنوعی ایجاد شده است.