درود و خسته نباشید خدمت تمامی کاربران به خصوص اعضای عرصه قلم.
توضیحات شرکت در تاپیک:
در هر هفته از فصل زمستان تاپیک جدید هفتگی اطلاعیه خواهد شد.
هر نویسنده با اعلام آپدیت هر پارت از اثر خود و اعلام در همین تاپیک مشمول امتیاز ذکر شده در پایان تاپیک خواهد شد.
امتیازات به سه صورت هفتگی، ماهانه و فصلی اعطا خواهد شد.
نویسنده ای که بیشترین اعلام پارتگذاری در هفته را داشته باشد 100 واکنش هدیه میگیرد + اطلاعیه شدن اثر منتخب.
نویسنده ای که بیشترین اعلام پارتگذاری در ماه را داشته باشد 250 واکنش هدیه میگیرد + اطلاعیه شدن اثر منتخب.
نویسنده ی برتر فصل نیز مشمول ۵۰۰ واکنش و اطلاعیه اثر منتخب خواهد شد.
پ.ن= کیلو کیلو جایزه گذاشتم براتون ریشو قیچی دست شما
قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکههای آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد.
_ نیکا!
درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمیتواند پایش را تکان بدهد، صدا زد:
_ پام گیر کرده، بیا کمکم کن.
لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد.
_ لاورنتی! با توام.
پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشهی درون دستش خیره شد.
_ هی ایوانوف، پلیسها رسیدن! باید بریم.
این صدای یکی از آخرین بازماندههای پرسنل حفاظت از سفارت بود که...
بسم هو نام رمان: یاسکا
نام نویسنده: میم.هویار (ملیکا) ژانر: جنایی، تراژدی عاشقانه
خلاصه: همهچیز از یک جرقه آغاز شد. جرقهای بزرگ به نام مرگ. تنها کسی که میتوانست از زیر بار این آوار برخیزد، قطعاً ققنوس بود. ققنوسی که از میان شعلههای شیطان برمیخیزد و روی بالهایش نقش انتقام خودنمایی میکند. بیشک نام این ققنوس در زمرهی اولاد شیطان مقرر بود. یاسکا، دختر شیطان، از میان خاکسترهای قابیل به چنان ققنوسی مبدل شد که تاریخ از او بهعنوان تنها وارث ضحاک یاد خواهد کرد.
قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکههای آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد.
_ نیکا!
درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمیتواند پایش را تکان بدهد، صدا زد:
_ پام گیر کرده، بیا کمکم کن.
لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد.
_ لاورنتی! با توام.
پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشهی درون دستش خیره شد.
_ هی ایوانوف، پلیسها رسیدن! باید بریم.
این صدای یکی از آخرین بازماندههای پرسنل حفاظت از سفارت بود که...
- ترس، تمام داشتههایت را میبلعد. با این سه حرف پر از رمز و راز، آنقدر زندگی میکنی تا تمام وجودت به سمت او سوق پیدا میکند.
تو ترس میشوی. روحت را به زباله میاندازی و هرگز به یاد نخواهی آورد این پوستین وحشتناک و دروغین هیچگاه بخشی از تو نبود.
گم خواهی شد؛ گم شده و سردرگم در دنیایی که هرگز وجود نداشت.
وابسته خواهی شد؛ با کوچکترین محبت.
باور خواهی کرد؛ خزعبلترین حرفها از دیوانه ترین انسان ها را.
تو دیگر خود نیستی.
تو خود جنونی.
جنونِ یاس