لحنش چندان مانند کسی که تعجب کرده نیست. گویی یک بیتفاوتی عمیق به واسطهی الکل پشتش پنهان است.
- من خیلی چیزها رو میدونم.
آدونیس لبخندی کوتاه، خسته و تلخ میزند. مثل کسی که با خاطرهای شیشهای در حال تکهتکه شدن است.
- اون با ونسا نسبتی داشت؟
- نامزدش بود.
- به خاطر ونسا کشتیش؟
- آره.
هر "آره"ی او، انگار تیریست که در خاکم میکارد. خاطرهای، جنایتی، حقیقتی.
- من خود عاشقپنداری دارم.
و ادامه میدهد:
- حالا گرههای تو سرت باز شد؟
- فقط یک سومشون.
کمی مکث میکنم و میگویم؛
- نمیدونستم عاشق یکی بودن بیماری روانی محسوب میشه.
- من عاشقش بودم... .
حالا دیگر فقط یک حرف نیست. اعتراف است. صدایش میلرزد؛ نه از مستی، که از سوختگی درونی.
- خاطرات ساختگی ازش تو مغزم داشتم. به حدی واقعی بودن که هنوز ساختگی بودنشون رو باور نکردم... من حتی اسم عطرش هم از بر بودم با اینکه به گفتهی خودش توی دادگاه، بیشتر از دو بار اونم توی مطبم منو ندیده بود... .
لیوان را روی میز میگذارد. صدای خفیف تماس شیشه با چوب، مثل ضربهی چکش در سرم میپیچد.
- همراه یکی از بیمارهام بود. اما من یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. جوری که انگار، سه سال فقط باهاش زندگی کردم... .
کلماتش مثل پُستکارتهایی از یک زندگی خیالیاند. زندگیای که او ساخته، با جزئیاتی که بیشتر از واقعیت واقعیاند.
- یهو غیبش زد... به زور از پلیسها آدرس خونهاش رو پیدا کردم، در رو محکم زدم و دیدم یه مرد در رو باز کرد...
صدایش پایین میآید، انگار دارد در گلو خفهاش میکند.
- داشت براش کیک وانیلی درست میکرد... همون کیکی که دوست داشتم و توی پختش فوقالعاده عمل میکرد... .
- تمام اون تصوراتت، یک توهم بوده؟
- اینطور که بقیه میگن.
- اما انگار قبولشون کردی.
- هنوز کامل موفق نشدم.
و من... من فقط نگاهش میکنم. به مردی که بین واقعیت و توهم، مرز خودش را گم کرده؛ چشمانش میدرخشند، اما آن برق درخشش عقل نیست، چیزی است شبیه فرو رفتن در تاریکی. نمیدانم باید نجاتش بدهم یا از او فرار کنم. قلبم میکوبد، اما دیگر نه از ترس او، بلکه از ترس چیزی بزرگتر، چیزی که هنوز کامل رو نشده.
در ناگهان باز میشود. صدای تقی خفیفی در فضا میپیچد. نور چرکمردهی راهرو به داخل اتاق میریزد و سایهای بلند را روی دیوار میکشد. تن عرفان، بیخبر، بیحواس، کنار چارچوب ظاهر میشود. لحظهای سکوت میکند؛ نگاهی به چهرهی یخزدهی من، به دستهای لرزان آدونیس، به شیشهای که نیمهتمام در دست او مانده. در سکوت سردی که بین ما حاکم شده، بالاخره میگوید:
- آدونیس؟ این همه دنبالت گشتم و اینجایی؟
سرم انگار وزنهای سنگین شده که نمیتوانم نگهش دارم. صدایم خفه و خسته بیرون میآید:
- یکم دیگه میاد عرفان. میشه تنهامون بذاری؟
او گویی یک قدم به داخل میگذارد، در تصویرم گیج، مردد، نگاهی به اطراف میاندازد؛ گویی سعی دارد پازل ناتمام صحنه را در ذهنش کامل کند.
- نمیفهمم. چی شده؟
اینبار، از چیزی درون او نمیترسم. نگاهش میکنم. چشم در چشم. با صدایی آرام، اما سرشار از خشم و اطمینان میگویم:
- تو هم دوست داری امشب حقایق رو برام روشن کنی؟
- من خیلی چیزها رو میدونم.
آدونیس لبخندی کوتاه، خسته و تلخ میزند. مثل کسی که با خاطرهای شیشهای در حال تکهتکه شدن است.
- اون با ونسا نسبتی داشت؟
- نامزدش بود.
- به خاطر ونسا کشتیش؟
- آره.
هر "آره"ی او، انگار تیریست که در خاکم میکارد. خاطرهای، جنایتی، حقیقتی.
- من خود عاشقپنداری دارم.
و ادامه میدهد:
- حالا گرههای تو سرت باز شد؟
- فقط یک سومشون.
کمی مکث میکنم و میگویم؛
- نمیدونستم عاشق یکی بودن بیماری روانی محسوب میشه.
- من عاشقش بودم... .
حالا دیگر فقط یک حرف نیست. اعتراف است. صدایش میلرزد؛ نه از مستی، که از سوختگی درونی.
- خاطرات ساختگی ازش تو مغزم داشتم. به حدی واقعی بودن که هنوز ساختگی بودنشون رو باور نکردم... من حتی اسم عطرش هم از بر بودم با اینکه به گفتهی خودش توی دادگاه، بیشتر از دو بار اونم توی مطبم منو ندیده بود... .
لیوان را روی میز میگذارد. صدای خفیف تماس شیشه با چوب، مثل ضربهی چکش در سرم میپیچد.
- همراه یکی از بیمارهام بود. اما من یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. جوری که انگار، سه سال فقط باهاش زندگی کردم... .
کلماتش مثل پُستکارتهایی از یک زندگی خیالیاند. زندگیای که او ساخته، با جزئیاتی که بیشتر از واقعیت واقعیاند.
- یهو غیبش زد... به زور از پلیسها آدرس خونهاش رو پیدا کردم، در رو محکم زدم و دیدم یه مرد در رو باز کرد...
صدایش پایین میآید، انگار دارد در گلو خفهاش میکند.
- داشت براش کیک وانیلی درست میکرد... همون کیکی که دوست داشتم و توی پختش فوقالعاده عمل میکرد... .
- تمام اون تصوراتت، یک توهم بوده؟
- اینطور که بقیه میگن.
- اما انگار قبولشون کردی.
- هنوز کامل موفق نشدم.
و من... من فقط نگاهش میکنم. به مردی که بین واقعیت و توهم، مرز خودش را گم کرده؛ چشمانش میدرخشند، اما آن برق درخشش عقل نیست، چیزی است شبیه فرو رفتن در تاریکی. نمیدانم باید نجاتش بدهم یا از او فرار کنم. قلبم میکوبد، اما دیگر نه از ترس او، بلکه از ترس چیزی بزرگتر، چیزی که هنوز کامل رو نشده.
در ناگهان باز میشود. صدای تقی خفیفی در فضا میپیچد. نور چرکمردهی راهرو به داخل اتاق میریزد و سایهای بلند را روی دیوار میکشد. تن عرفان، بیخبر، بیحواس، کنار چارچوب ظاهر میشود. لحظهای سکوت میکند؛ نگاهی به چهرهی یخزدهی من، به دستهای لرزان آدونیس، به شیشهای که نیمهتمام در دست او مانده. در سکوت سردی که بین ما حاکم شده، بالاخره میگوید:
- آدونیس؟ این همه دنبالت گشتم و اینجایی؟
سرم انگار وزنهای سنگین شده که نمیتوانم نگهش دارم. صدایم خفه و خسته بیرون میآید:
- یکم دیگه میاد عرفان. میشه تنهامون بذاری؟
او گویی یک قدم به داخل میگذارد، در تصویرم گیج، مردد، نگاهی به اطراف میاندازد؛ گویی سعی دارد پازل ناتمام صحنه را در ذهنش کامل کند.
- نمیفهمم. چی شده؟
اینبار، از چیزی درون او نمیترسم. نگاهش میکنم. چشم در چشم. با صدایی آرام، اما سرشار از خشم و اطمینان میگویم:
- تو هم دوست داری امشب حقایق رو برام روشن کنی؟