رمان کتاب دومین اکسید عشق| مترجم عسل افضلی‌نیا

عسل افضلی نیا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
62
پسندها
پسندها
19
امتیازها
امتیازها
8
سکه
3
اسم اصلی: ثاني أكسيد الحب
نوسینده: مني السلامة
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
مترجم: عسل افضلی نیا
خلاصه: زن و مردی بین آن‌ها سدی است مانند مرز بین نیل‌شیرین و دریای‌شور، سد نامرئی است اما قوانین آن سخت‌گیرانه است، حل کردن یکی در دیگری را مجاز نمی‌داند. چه می‌شود اگر بقایای یک افسانه فراموش‌شده آن‌ها را گرد هم درآورد، و یک جعبه قدیمی زیر آب، و تمساح نیل توسط مردی که در دو‌سال از آب گذشت؛ محافظت می‌شود... آیا همه این‌ها برای مخلوط شدن قطره‌های دو آب کافی است؟
 
c57c31_2448208-5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه​
 
مقدمه:

تقدیم به مردی که به من چگونگی دوست داشتن را آموخت؛ تقدیم به پدر خدا بیامرزم.
به کسانی که هنوز کیسه‌های انتظار را در قلب خود حمل می‌کنند... فرصتی را برای تغییر سرنوشت خود آرزو می‌کنند...
قطار اصلاح اکنون منتظر است.

رد شد!

مدیر انتشارات در یک کلمه و بدون ارائه‌دلیل، در یک ایمیل ضروری، در کنار چهره‌ای رسا و با لبخند که بیشتر من را خشمگین می‌کرد، به من‌پاسخ داد(رد شد).
اولین و تنها خانه‌ای که بعد از تردید زیادی که وجودم را فرا گرفت، جرات کردم رمانم را به آن تقدیم کنم، آسان نیست که افکار و احساسات خود را در روح و غادی مشترک کنم، اما کلمه‌ها فقط با جوهر و کاغذ در دو کتاب جاودانه می‌شوند وگرنه عاشق فراموشی می‌شوم...
و این زندگی را می‌خواهم تا زمانی که زندگی ادامه دارد جاودانه کنم... بنابراین(رد شد) به عنوان یک سیلی سخت بود. من به چندین دلیل احتمالی برای رد شدن آن فکر کردم، من فقط به یک دلیل ایستادم که منطق به یک تیر برخورد می‌کند، که پایان رمان هنوز نوشته نشده است.
غرور زخمی و بی عدالتی‌آشکار بر من غلبه کرد و به کتاب‌خانه رفتم تا در مورد دلایلی که او پنهان کرده بپرسم، این ملاقات فقط یک دقیقه طول کشید و در آن باور داشتم که او هرگز رمان را نخوانده است؛ وقتی سعی کردم با او در مورد آن صحبت کنم او مضطرب شد... او با قول دادن به پاسخ در یک پیام مفصل من‌را ساکت کرد اما نامه‌هایم مانند کنارجاده‌ای خالی ماند.
در عوض او را وادار خواهم کرد که (رد شده) را به ( قبول شده) تغییر دهد... حتی اگر از دیوانه‌ترین راه ها استفاده کنم!.
برای ماه‌ها خشم زنانه را با آخگرهایی توسط تخیل نویسنده شعله‌ور شده بود، شورش می‌کردم اما آن سوخت کافی نبود تا ذهنم را با یک ایده مناسب شعله‌ور کند... اما امروز از یک سفر یک هفته‌ای برمی‌گردم که در طی آن از هرجایی که در رمان به آن اشاره کردم عبور کردم، منظره‌ی آن مکان، طوفان‌های نوستالژی و غم و اندوه را در درونم برانگیخت، نفس کشیدن دردناک شد و دید تار بود و ابرهای خاکستری ضخیم آن را رهگیری می‌کردند، این داستان هرگز نباید بمیرد.
خشم زنانه را با تخیل نویسنده ترکیب کردم و گدازه درد را به آن‌ها اضافه کردم، بنابراین رحم ذهن پر از ایده‌ای افراطی شد که زایمان‌آن از همین شب آغاز خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین