گپ و گفت گفت و گوی رمان | دلیما

یاسمن بهادرییاسمن بهادری عضو تأیید شده است.

مدرس
مـدرس
ژورنالیست
تیم تگ
صداپیشـه
شاعـر
مقام‌دار آزمایشی
مدیر بازنشسته
مقام‌دار برتر سال
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,565
پسندها
پسندها
3,519
امتیازها
امتیازها
678
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز انجمن.
زین پس در این تاپیک می‌توانید، خاطرات خود دررابطه با رمان را با ما به اشتراک بگذارید و کاربران عزیز می‌توانید نظرات خود را درباره رمان بنویسید.
لطفاً قبل از ارسال پست، قوانین ساب را مطالعه فرمایید.
لینک رمان:
نویسنده: @Gemma
 
اقاااا من اومدم hvlk_82
صدایش گرم است، کاملاً متضاد با یخ چشمانش. در تصویرم به آدونیس خیره می‌شوم و او... او دارد لبخند می‌زند. چیزی که برای اولین‌بار می‌دیدم. یک لبخند واقعی، نه از آن پوزخندهای همیشگی‌اش. جلو می‌رود و در آغو*ش مرد فرو می‌رود، انگار بعد از مدتی طولانی همدیگر را دیده‌اند. احوال‌پرسی‌هایشان گرم و دوستانه است.
در میان حرف‌هایشان، در تصویر جدیدم آدونیس سرش را به طرف من برگردانده و می‌گوید:
- پیوند، این دوستمه، عرفان.
چیزی در چهره‌ی عرفان وجود دارد که باعث می‌شود محتاط بمانم، اما به هر حال سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- خوشبختم.
پنج ثانیه بعد او نیز لبخند می‌زند. گرم و دوستانه.
- همچنین.
تعارف می‌کند وارد خانه شوم. سر به زیر می‌گیرم و نگاهم در پارت‌های خانه‌اش قفل می‌شود. ورودم به چه چیزی ختم خواهد شد؟
از این همه بدبینی کلافه شده‌ام. چشمانم را محکم می‌بندم و به افکار منفی‌ام ناسزا می‌گویم.‌ جایی برای ترس و گمراهی نیست. حداقل نه الان. نه در این مکان.

وارد خانه می‌شوم. در را پشت سرم می‌بندم و برای لحظه‌ای در سکوت، نگاهی به اطراف می‌اندازم.
خانه، درست مثل بیرونش، شیک و مدرن است. کف‌پوش‌های چوبی با رنگ طبیعی و گرمشان، فضایی دلپذیر ایجاد کرده‌اند. مبل‌های راحتی به رنگ فیروزه‌ای، تضادی چشم‌نواز با دیوارهای خاکستری روشن دارند. روی یکی از دیوارها، یک قاب نقاشی بزرگ آویزان است؛ تصویری از دریا، با موج‌هایی که انگار هر لحظه ممکن است از قاب بیرون بزنند.
اما چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب می‌کند، بوی خوش قهوه و عطر وانیل است که در فضا پیچیده. خانه بویی از زندگی دارد، چیزی که مدتی‌ست از آن فاصله گرفته‌ام. آدونیس با لحن بشاشی می‌گوید:
- می‌بینم دکور خونه‌‌‌ات رو عوض کردی!
عرفان با افتخار می‌گوید:
- آره... طبق سلیقه‌ی خودم چیدمش.
سلیقه‌ی خوبی دارد و این اغراق نیست. به نظر می‌رسد اهل ظرافت و توجه به جزئیات است. دوست دارم بیشتر پنهانی در خانه‌اش کاوش کنم اما متاسفانه خسته‌ام. گرسنه‌ام. گیجم.
باید خرسند باشم که بیشتر از توصیفات دیگر را ردیف نکردم. زیرا حتی شمردن‌شان تا فردا طول می‌کشد.
به سمت یکی از مبل‌های فیروزه‌ای می‌روم و روی آن می‌نشینم. نرمی پارچه‌اش را زیر انگشتانم حس می‌کنم. پاهایم را روی کف چوبی رها می‌کنم، بدون جوراب. سردی دلچسب چوب، حسی از واقعیت را به من یادآوری می‌کند. انگار بعد از ساعت‌ها، برای اولین بار چیزی واقعی زیر پایم حس می‌کنم.
- چی بیارم بخورید؟
جز چلوکبابی که امیر به من بخشید از دیروز هیچ چیز نخورده‌ام. حتی خاطره‌ی آن هم در معده‌ام رنگ باخته است. چیزی که از آن باقی مانده، تنها خلأیی عمیق و دردناک است که دردی تیز به شکمم می‌اندازد.
- می‌خواید غذا از بیرون بگیرم؟
صدای عرفان است، محکم اما محترمانه. انتظار ندارم آدونیس مخالفت کند، اما او با لحنی کاملاً تعارفی می‌گوید:
- نه، نمی‌خواد.
و چند لحظه. او دارد تعارف می‌کند؟! این دگر نوبر است. آدونیس، که همه‌چیز را ساده و سرراست بیان می‌کند، حالا تعارف می‌کند؟ شاید اگر شکمم در حال اعتراض نبود، کمی به این موضوع می‌خندیدم، اما حالا تنها چیزی که به آن فکر می‌کنم، پر کردن این خلا لعنتی در معده‌ام است. به آرامی می‌گویم:
- من واقعاً گشنمه.
و دستم را روی شکمم می‌گذارم. عذر می‌خواهم آدونیس، اما معده‌ی گرسنه‌ی من تعارفی نمی‌شناسد. کم‌رویی و خجالت را دُرُسته قورت می‌دهد و اگر به زودی سیر نشود، ممکن است حرمت‌های بین‌مان نیز شکسته شود. پس لطفاً در این مسیر، مانعم نشو.
وای خدا واااای این دختر دقیقا هانای ماست:ROFLMAO::ROFLMAO: @تاجِرِ غَمتاجِرِ غَم عضو تأیید شده است.
متوجه‌ی تکان مبل‌ می‌شوم. احتمالاً آدونیس کنارم نشسته باشد. بله، حدسم درست است. عطر خوش‌بویش مشامم را پر می‌کند، ترکیبی از تلخی چوب. شکمم با این بو بیشتر به یقین می‌رسد که چیزی برای خوردن لازم دارم.
- پیوند ساعت هفت صبحه، متوجه‌ای؟
صدایش آرام و نزدیک است. نزدیک‌تر از آن‌چه که انتظارش را دارم. نفس گرمش به پوست گردنم برخورد می‌کند و برای اولین بار در این مدت، متوجه می‌شوم که این میزان نزدیکی، برای قلبم اصلاً خوب نیست. آرام‌تر، تقریباً در نجوا، می‌گویم:

-‌ آدونیس، گشنمه. هیچی نخوردم از دیروز، می‌فهمی؟ خوبه تو هم هیچی نخوردی!
-‌ من تحمل گرسنگی رو دارم.
نگاهش می‌کنم. اولین مردی‌ست که چنین جمله‌ای از او می‌شنوم. پدرم هرگز این‌طور نبود. دکتر یوسفی نیز همین‌طور. بابت ناهار، وسط آزمایش تن مرا به حال خود بر روی تخت ول کرد و رفت.

می‌گویم:
-‌ ولی من تحملش رو ندارم‌.
-‌ هفت صبح از کجا می‌خواد غذا بیاره که تو باهاش شکمتو سیر کنی؟
مگر صبحانه گذاشتن برای میهمان را بلد نیست؟

- الان زنگ می‌زنم کله‌پاچه بیارن.
بفرما آدونیس! به این می‌گویند مرد زندگی! کسی که راه‌حل دارد، نه تعارف‌های الکی.
- آدی، برات لوبیا درست کنم؟
هوفی از کلافگی می‌کشد و می‌گوید:
- نه، خودم ردیفش می‌کنم.
از روی مبل بلند می‌شود. صدای برخورد پایش با پارکت چوبی، موزون و سنگین است. قدم‌هایش به سمت آشپزخانه‌ی قهوه‌ای-سفید حرکت می‌کنند. به او گفت "آدی"... چه صمیمی!
- پیوند خانوم، می‌خواید برید تو اتاق استراحت کنید و یه دوشی چیزی بگیرید تا غذا رو بیارن؟
نیکی و پرسش؟ چرا که نه! اما کاملاً متضاد افکارم با شرم می‌گویم:
- باعث زحمت نمیشه؟
می‌خندد، شاید از همان خنده‌های راحت و بدون تکلف. می‌گوید:
- نه بابا‌ چه زحمتی! بفرمایید.
صدای قدم‌هایش روی پارکت چوبی را دنبال می‌کنم. این صداها، نشانه‌های جهت‌یابی من شده‌اند. جایی که او می‌ایستد را تصور می‌کنم.
- پیوند خانوم، این‌جا اتاق شماست.
من اتاق دارم؟ داخل می‌شوم. یک تخت دو نفره با پتوی کرم‌رنگ، روتختی‌ای که احتمالاً از بهترین پارچه‌هاست. شرط می‌بندم که بالشت‌هایش از جنس پر هستند، نرم و راحت.
- خوش‌تون میاد؟
باید خونسرد باشم. نباید ندید بدیدی‌ام را نشان دهم. در واقع، از شدت ذوق، کم مانده گونه‌‌‌اش را محکم ببوسم. اما خودم را می‌کنم.
- بد نیست.
اما حقیقت این است که اتاق، بی‌نقص است. دیوارهای سفید و خاکستری، با نورپردازی ظریف. یک لوستر کوچک و فانتزی که از سقف آویزان است. روی میز کنار تخت، یک گلدان کوچک با گل‌های ارکیده‌ی سفید. ظریف، اما زیبا.
- من برم سفارش بدم، شما راحت باشید.
عرفان می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. شاید درباره‌ی او زود قضاوت کردم. شاید هم دارم زود از قضاوتم کناره‌گیری می‌کنم. یک اتاق و رفتار شایسته، چیزی نیست که باعث شود قضاوت‌هایم را تغییر دهم. مگر نه؟
دستم را روی در می‌کشم، دنبال کلید می‌گردم. بالاخره پیدایش می‌کنم و با صدای خفیفی که در سکوت اتاق بلند می‌شود، قفل را می‌چرخانم. احساس امنیت، مانند موجی آرام‌بخش، درونم جریان می‌یابد. افکار منفی‌ام به درک واصل شده‌اند.
حمام را که می‌بینم، به کلی مبهوت می‌شوم. کاش زودتر واردش می‌شدم. کاش زودتر در این وان سفید و براق غرق می‌شدم. آرام جلو می‌روم. شیر وان را باز می‌کنم و بدون اینکه منتظر پر شدنش بمانم، به سرعت خود را از اسارت این لبا‌س‌های کثیف رها و می‌کنم و تن خود را مهمان وان می‌کنم. آب گرم، مثل آغوشی مهربان، عضلات خسته‌ام را در بر می‌گیرد.
دیواره‌هایش سرد است و فاصله‌ی خود را از آن‌ها حفظ می‌کنم. نمی‌خواهم این آرامش را با سرمایی ناگهانی خراب کنم.
چشمانم را می‌بندم. برای اولین بار در این مدت، لبخند می‌زنم. این لحظه، هرچند کوتاه، هرچند موقتی، اما برایم حکم یک نعمت الهی را دارد. بایستی بگویم که مرگ، فعلاً قرار نیست با هم ملاقاتی داشته باشیم. زیرا درگیر حمام در وان آب گرمم هستم. پس، برای مدتی بدرود.
این پارت بنظرم تو دیالوگی که به عرفان جواب میده خودم را کنترل میکنمو جا گذاشتی عشقم 0c9027_25105
 
من این آدی بی احساسو میکشمااااا نگین...حالا ببین کی گفتم-2-28-{}"
نفسم را به سختی بیرون می‌دهم و صدایم پایین‌تر می‌آید، به گمانم حرف زدن نیز از توانم خارج شده باشد:
- من قرصمو می‌خوام.
آدونیس بی‌حوصله و خسته پاسخ می‌دهد:
- گفتم که... این‌جا از این قرص‌ها نداریم.
لحظه‌ای سکوت. بعد صدای یاری‌دهنده‌ی عرفان را می‌شنوم:
- شاید بتونم براش جور کنم.
حس ناامیدی برای چند ثانیه از دلم بیرون می‌رود، اما هنوز چیزی نگفته‌ام که آدونیس محکم به او می‌توپد:
- تو مگه داروخونه‌ی سیّاری؟
و سپس با لحنی خشک و سرد می‌گوید:
- اگه می‌خوای بالا بیاری، بالا بیار.
نفسم در سینه‌ حبس می‌شود. یعنی اصلاً حالم برایش مهم نیست؟ یعنی هیچ چیز در رابطه یا من برایش اهمیتی ندارد؟
- اینجا کسی به تو قرصی نمیده. اگر هم خیلی ناراحتی، قهر کن برو تو اتاقت.
عرفان با اعتراض می‌گوید:
-آدونیس! این چه طرز برخورده؟
اما آدونیس انگار اهمیتی نمی‌دهد. تنها چیزی که می‌گوید این است:
- دیگه منو سر این چیزهای مزخرف از خواب بیدار نکن.
و با همان بی‌تفاوتی، از اتاق بیرون می‌رود.
همچنان سرم را بالا نمی‌آورم. چشمانم هنوز به همان کاغذ مچاله خیره مانده‌اند اما به واسطه‌ی اشک، حتی دیگر نمی‌توانم خطوط درهمش را واضح ببینم. مهی غلیظ در برابر نگاه چشمان بیمارم نشسته است. عرفان کمی مکث می‌کند. بعد، با صدایی آرام و نرم می‌پرسد:
- دوست داری بری بیرون، یکم هوا بخوری؟
نفسی عمیق می‌کشم، اما گویی هوایی برای پر کردن ریه‌هایم باقی نمانده.
- نه، میرم تو اتاقم.
با ضعف، خودم را از روی زمین بلند می‌کنم. قدم‌هایم سست است و پاهایم آن‌قدر سنگین که انگار چند کیلو وزنه به آن‌ها وصل‌اند.
- می‌خوای برات قرص ضدتهوع بیارم؟
نزدیک در ایستاده‌ام. لحظه‌ای مکث می‌کنم، انگشتانم را بر روی قاب چوبی در فشار می‌دهم. بغضی که از لحظاتی پیش در گلویم خفته بود، حالا راه خود را به سطح آورده است. با صدایی لرزان و آرام، زمزمه می‌کنم:
- من هیچی از هیچ‌کس نمی‌خوام.
و قبل از آنکه بتواند جوابی بدهد، از اتاق خارج می‌شوم.
در رابطه با من...
 
من برایش مهم نیستم. من برایش مهم نیستم. انقدر این جمله را تکرار کردم تا بتوانم آن را در حافظه، احساسات، ناخودآگاه و هر کوفت دیگری حک کنم.
باید در استخوان‌هایم، در جریان خونم، در عمق روحم حک شود. شاید اگر بارها و بارها این جمله را بگویم، دیگر توقعی از او در دلم وجود نداشته باشد. دیگر قلبم از نزدیکی‌های گاه و بی‌گاهش نلرزد.
از راهرو می‌گذرم، اما گویی پاهایم روی زمین نیستند. بدنم بی‌حس شده، ذهنم میان درد و بی‌تفاوتی در نوسان است. باید ناراحت باشم یا عصبانی؟ نکند باید جلویش زانو زده و التماس کنم؟ من برایش مهم نیستم. به همین سادگی!
چشم‌هایم می‌سوزند، اما نمی‌گذارم اشکی فرو بریزد. گریه کردن چه فایده‌ای دارد؟ مگر می‌توانم احساساتش را تغییر دهم؟ مگر می‌توانم قلبش را از سینه جدا کنم و بگویم عاشقم شو، فوراً و سریعاً!
چه به حق خودت جفا کرده‌ای پیوند‌! دستم را روی دیوار می‌گذارم، انگشتانم را روی سطح سرد آن فشار می‌دهم. درد مثل موج‌های وحشی درونم می‌تازد.
راه‌پله‌های طولانی، تاریک به نظر می‌رسند. به سختی از آن‌ها پایین می‌‌روم. فقط می‌خواهم به اتاقم برسم.
دستم روی دستگیره می‌نشیند. ضربان تند قلبم را در نوک انگشتانم حس می‌کنم.
من هیچی از هیچ‌کس نمی‌خوام.
صدای خودم هنوز در سرم می‌پیچد. اما دروغ گفتم. من می‌خواستم. می‌خواستم حتی برای یک لحظه، نگرانی را در صدایش ببینم. می‌خواستم صدایش بلرزد وقتی نامم را می‌گوید. با نگرانی بگوید پیوند چه شده و مانند پروانه دور سرم بچرخد. می‌خواستم که… مرا ببیند.
اما او دید؟ نه. الحق که راست می‌گفت، به راستی ساده‌ام!
در را باز می‌کنم، وارد اتاق می‌شوم و آن را پشت سرم محکم می‌بندم. پشتم را به در تکیه می‌دهم و آرام و بی‌صدا در همان‌‌جا، برای چندمین‌بار در زندگی‌ام، می‌میرم.
***
خورشید با بی‌رحمی از لابه‌لای پرده‌ی نیمه‌باز فیروزه‌ای به درون اتاق می‌تابد، دیروز بالاخره تمام شد. طلوع خورشید گذر دیروز را اثبات کرد. طولانی‌ترین روز زندگی‌ام بود یا شاید نیز، طولانی‌ترین کابوس عمرم.
به سختی از تخت جدا می‌شوم. بدنم هنوز خسته است و ذهنم سنگین. چشم‌هایم را می‌مالم و به سمت دستشویی می‌روم. آب سرد را کف دستانم جمع می‌کنم و صورتم را می‌شویم. امید دارم که احساس تازگی کنم، اما نمی‌کنم. تنها چیزی که می‌ماند، سرمایی گذراست که به سرعت جای خود را به خستگی می‌دهد.
چشم‌هایم را در آینه نگاه می‌کنم. رد حلقه‌های تیره زیرشان گواهی بر کم‌خوابی‌ام است. دیشب بارها از خواب پریده‌ام. کابوس‌های مداوم، امانم را بریده‌ بودند. در تمام آن‌ها می‌مردم. یک‌بار به دست خودم، و بارها به دست دیگران.
نفس عمیقی می‌کشم و از اتاق بیرون می‌روم. خانه در سکوتی نسبی فرو رفته است. بوی چای و نان تازه در هوا پیچیده. با قدم‌هایی آهسته، به سمت آشپزخانه می‌روم.

آدونیس و عرفان پشت میز نشسته‌اند، هر دو مشغول خوردن صبحانه. با صدایی آرام، انگار که مطمئن نباشم مراحمم یا مزاحم، زمزمه می‌کنم:
-‌ صبح بخیر.
و هر دو تقریباً هم‌زمان جوابم را می‌دهند، اما واکنش‌شان کاملاً متفاوت است. عرفان با لحنی گرم و آدونیس؟ بی‌حوصله. انگار که فقط از سر اجبار باشد.
روی صندلی مقابل عرفان می‌نشینم. تنم هنوز سنگین است، بی‌حالی از تمام حرکاتم هویداست. صدای برخورد لیوان چای عرفان با میز را می‌شنوم. می‌گوید:
-‌ حالت بهتره؟
و پیش از آن‌که جواب بدهم، آدونیس از جایش بلند می‌شود. به گمانم حضور من بهانه‌ای برای ترک میز بود. از گوشه‌ی چشم، در آن ثانیه‌ها، متوجه می‌شوم که بشقابش را در سینک ظرف‌شویی می‌گذارد. با حالتی عصبی به عرفان می‌گوید:
-‌ تو هم از دیروز سر ما رو خوردی!
و با شنیدن صدای ظرف‌ها و شیر آب، متوجه می‌شوم که در حال ظرف شستن است‌.
-‌ مسئولیت این دختر با ماست، آدونیس. شاید تو چندان مسئولیت‌پذیر نباشی، اما حداقل من این‌جا مسئولم.
حرف‌هایش، چیزی درونم را قلقلک می‌دهد. اخمی بر صورتم می‌نشیند و قبل از آن‌که آدونیس جوابی بدهد، آرام اما محکم می‌گویم:
-‌ چرا شما باید مسئولیت منو گردن بگیرید؟ کسی که منو آورده این‌جا، آدونیسه.
لحظه‌ای سکوت بین ما حاکم می‌شود، سکوتی که آدونیس با قهقهه‌ای تلخ و بی‌روح می‌شکند.
- آدونیس حتی خودشم گردن نمی‌گیره.
گمونم رنگ نوشتار این پارت متفاوته...کلا قالب بندیو حذف کن از نو اوکیش کن.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Gemma
اییییییی ننههههههههmad2\{}|"یا امام جعفر صادقق...مارینا جنه؟3in_sisi3
در اتاق را از پشت سر می‌بندم. دستی به شکمم می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. هم حالت تهوع دارم و هم احساس گشنگی می‌کنم. دو تا از مزخرف‌ترین حس‌های دنیا در یک قاب.
تکه کیک دستم را مهمان معده‌ام می‌کند. امیدوارم حالت تهوع‌ام بدتر نشود. اندکی به غذا نیاز دارم. با نگاه به شکمم می‌گویم:
- لطفاً! تو رو خدا یکم همکاری کن!
چند دقیقه می‌گذرد. شاید هم بیشتر. خودم را روی تخت رها نکرده‌ام، اما مانند زنده‌ای مرده‌نما، روی صندلی کنار پنجره افتاده‌ام.
حالت تهوع‌ام کمتر شده، اما هنوز قطع نشده‌است. گاهی از پنجره به بیرون خیره می‌شوم، گاهی به سقف. گاهی هم دستم را روی بازوهایم می‌کشم تا بتوانم سرمایی را که از درونم می‌خزد، بیرون برانم. اما بیهوده است.
محله‌ی عرفان، را از پشت پنجره کامل رصد کرده‌ام. زیادی سوت و کور به نظر می‌رسد. در بین این همه دقایق، تنها در سه تصویرم انسان دیده‌ام. ساختمان‌های بلند و معماری‌های سنگ‌نما، باعث نشده جمعیت انسان‌های بیرون بیشتر شود. ناگاه حواسم تیز می‌شود. متوجه‌ی چیزی در تصویرم شده‌ام. به پنجره نزدیک‌تر می‌شوم و منتظر می‌مانم.
برف مانند قطره آب یخ‌زده و بی‌پناهی، از آسمان فرو می‌ریزد. آهی می‌کشم و از پنجره فاصله می‌گیرم. چندان از برف خوشم نمی‌آید.
فضای اتاق، زیادی سنگین است. سرم را بالا می‌‌آورم و در تصویرها دنبال رد پایی از دوربین‌ها می‌گردم. اما دوربینی نیست. افکارم در رابطه با این اتاق، نیاز به بازنگری دارند.
بررسی می‌کنم در را قفل کردم یا نه، که قفل است. نفسی عمیق می‌وشم
خط اخر....میکشم
و کاوش را آغاز می‌کنم.
مسیر اول کاوشم، کشوهای میز آرایش صدفی است. در کشوی اول را باز می‌کنم. لوازم آرایشی با نظم درخشانی درونش چیده شده‌اند. برای لحظه‌ای، فقط نگاه‌شان می‌کنم. زندگی‌ای که از آن‌ها تراوش می‌کند، با حس و حال مرده‌ای که در این اتاق زندگی می‌کند کاملاً در تضاد است.
کشوی دوم را باز می‌کنم و مجبورم ناز و کرشمه‌ی ثانیه‌ها را تحمل کنم. سبدی که در آن کلی نخ و سوزن است و در کنار سبد، یک سالنامه‌ی مشکی می‌بینم.
سالنامه را بر‌می‌دارم و ورق می‌زنم. پنج ثانیه صبر، صفحه اول خالی‌ست. پنج ثانیه دوم، صفحه‌ی بعد خالی. سوم، باز خالی و چهارم... نه اگر این‌طور باشد تا ابد طول می‌کشد. شاید صفحات وسط پر شده باشند. شاید هم آخر.
صفحه‌ی آخر را باز می‌کنم، بررسی یک سالنامه‌ی ۳۶۵ صفحه‌ای، برای چشمانم بیشتر از ساعت‌ها طول می‌کشد.
از سالنامه ناامید می‌شوم و به جلدش نگاه می‌کنم. سال ۱۴۰۰ با فونتی بزرگ و طلایی‌رنگ، بر روی جلد مشکی‌اش خودنمایی می‌کند.
در کشوی دوم را می‌بندم. کاوش آن هم با این چشمان، همان آب در هاون کوبیدن است. اما کار دیگری ندارم. به همین منوال، کشوی عسلی کنار تخت را بررسی می‌کنم. چیزی جز یک اتوی مو و یک جعبه‌ی عینک آفتابی در آن نیست.
به سمت کمد لباس‌ها روانه می‌شوم و با باز کردن کمد، هوش از سرم می‌رود. بسیار بزرگ و پر لباس است. ردیفی از لباس‌های آویخته، هرکدام در طیفی از رنگ‌های ملایم و چشم‌نواز، منظم کنار هم قرار گرفته‌اند. انگشتانم را روی پارچه‌ها می‌کشم. نرم، گران‌قیمت، بی‌نقص. نه برای کسی مثل من.
جنگم را با کمد اتاق مارینا آغاز می‌کنم. شال‌هایی با انواع و اقسام رنگ‌بندی. تنوع مدل‌های مانتوهایش، از تنوع یک مانتوفروشی نیز بالاتر به نظر می‌رسد. شال‌ها در کشوی اول، لباس‌های زیر در کشوی دوم، شلوارها در کشوی سوم، لباس‌های خانگی در کشوی چهارم و لباس‌های مجلسی در کشوی آخر جا خوش کرده بودند.
مجموعه‌ی کاملی داشت و در کمال تعجب، بیش از نود درصد لباس‌ها، چه مانتو و چه خانگی هنوز اتکت
اتیکت
داشتند. نو، دست‌نخورده، پوشیده نشده. حتی یکی از لباس‌ها نیز به خاطر شست‌شوی زیاد رنگ و رویش نرفته‌است.
انگار مارینا اینجا زندگی نکرده، انگار هیچ‌کدام از آن‌ها را حتی تن نکرده‌است. انگار مارینا، چیزی جز یک نام نیست.
لباس‌ دستم را بر روی تخت می‌اندازم و با سرعتی
سرعتی
شبیه به دویدن در کشو را باز می‌کنم. یکی از رژلب‌ها را برمی‌دارم و درش را باز می‌کنم. کاملاً استفاده نشده به نظر می‌رسد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Gemma
یک کرمی شبیه به کرم‌پودر را برمی‌دارم. درش سفت است. این هم باز نشده. ضربان قلبم بالا می‌رود و با وجود همان ضعف ثانیه‌ای لعنتی، تک‌تک آن لوازم‌های آرایشی را چک می‌کنم. برس‌های آرایش‌اش، از موهای من نیز تمیزترند. خط چشمی که در دستم است را تقریباً در کشو پرت می‌کنم.
هیچ‌چیز در این‌جا درست نیست. اگر مارینا همسر عرفان بوده، اصلا‌ً چرا باید اتاقی جدا داشته باشد؟ اگر هم این‌جا اتاق مشترک‌شان بوده پس چرا هیچ آثاری از لوازم عرفان نیست؟
اگر در این خانه کلی خاطرات رنگارنگ رقم زده‌اند چرا حتی در یکی از این رژلب‌های کوفتی سرخ باز نشده‌است؟ حتی لباس‌هایی که در کمد است هنوز بوی نویی می‌دهند. به نظر نمیاد مدت زیادی از خریدن‌شان گذشته باشد. به جد مطمئنم در یک دروغ به سر می‌برم.
با صدای تقه‌ای از در از جا می‌پرم.
- می‌خوایم بریم بیرون. زود آماده شو!
آدونیس است. چشمانم را می‌بندم و آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. کمی طول می‌کشد تا زبانم همراهی کند.

-‌ باشه.
-‌ عرفان میگه هر چی دوست داشتی از تو کمد مارینا بردار. نیم ساعت دیگه می‌زنیم بیرون.
کمد مارینا یا کمد من؟ گمان نکنم مارینایی وجود داشته باشد. اتاق شدیداً به هم ریخته است گویی بمبی ساعتی در آن ترکیده باشد. لباس‌ها همه‌جا ریخته‌اند‌. بر روی تخت، زمین، صندلی، حتی آباژور. بر روی میز کلی لوازم آرایش ریخته و بعضی نیز بر روی زمین افتاده‌اند. حتی متوجه‌ی گذر زمان نیز نشده‌ام. آهی می‌کشم و سعی می‌کنم با باز‌ی‌شان همراهی کنم. خودم تک‌تک گره‌های این داستان لعنتی را باز می‌کنم.
نباید کنترل این بازی انقدر برای‌شان راحت به نظر بیاید. خودم تغییراتی را در ساختارش ایجاد می‌کنم. کاپشنی آبی‌رنگ از کمد برمی‌دارم. تمام لباس‌ها را انقدر وارسی کرده‌ام که جای‌شان را از بر شده‌ام. پیراهنی یقه اسکی سفید، شلواری سفید، کلاهی سفید و کاپشنی آبی.
جلوی آینه می‌روم و موهای فر و بلندم را دست‌نخورده می‌گذارم و کلاه بافتی سفید را سرم می‌کنم. با تردید یکی از آن رژلب‌های سرخ را برمی‌دارم.
تصویر مقابلم، پیوند بی‌حرکت در آینه‌ است. با لباس‌هایی که شاید برای مارینا باشند. شاید. خیلی کم رژلب را بر لبم می‌کشم. پنج ثانیه‌. خوب است، تقریباً خوب پیش رفته‌ام. چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم با حس ل*ب‌هایم رژلب بر آن‌ها بزنم. چشمانم را باز می‌کنم و پنج ثانیه صبر. در جایم خشکم می‌زند. خوب زده‌ام اما، چنین پیوندی تا به الان ندیده‌ام.

رژلب را سرجایش می‌گذارم و ریمل را برمی‌دارم. زدن آن، ساده‌تر از رژلب زدن است. فکرش را نمی‌کردم مژه‌هایم انقدر بلند باشند. به پیوندی که در آینه می‌بینم لبخند می‌زنم. به گمانم، تغییرات مثبتی ایجاد کرده‌ام.
اتاق را همان‌طور به هم ریخته رها می‌کنم و از آن خارج می‌شوم. عرفان و آدونیس روی مبل‌هاس
خط اخر...مبل های
کرمی‌رنگ نشسته‌اند و آرام روسی حرف می‌زنند.
صدای‌شان نمی‌زنم اما تصویر بعدم، یکم هول‌زده‌ام می‌کند. خیرگی‌شان، کمی معذب‌کننده‌تر از آنی بود که انتظارش را داشتم. آرام می‌گویم:
- آماد‌ه‌ام.
پنج ثانیه. آدونیس، با ابرویی بالا داده و حالتی بین تعجب و خرسندی، کمی لم داده و نگاهم می‌کند.
- خوب شدی.
ضربانم بالا می‌رود اما به قلبم ناسزا می‌گویم. همین دیشب تصميمات مهم را گرفته‌ایم قلب، این‌طور نکوب. اما کت چرم مشکی‌ای که پوشیده است، یکم زیادی به او می‌آید. البته نه، چنین چیزی نیست.
پنج ثانیه. عرفان هنوز نگاهش را برنداشته، ولی هیچ حسی در چهره‌اش خوانده نمی‌شود. از آن نگاه‌های سرد و تحلیل‌گر که انگار از تمام لایه‌های ظاهری می‌گذرد.
- همون‌طور که مارینا ست می‌کرد، این‌ها رو ست کردی.
در دل پوزخند می‌زنم. شکم به یقین تبدیل می‌شود. جداً آقا عرفان؟ خودم با دست تمام اتکت‌های‌شان را جدا کرده‌ام. کاش قبل از آن که دروغت را شرح دهی، به آن کمی فکر می‌کردی.
- بریم.
پسره نکبتتتتتmad2\{}|"فقط خوب شدی؟؟؟ نمیری یه وقت3in_sisi3
 
آدونیس این را می‌گوید و سپس صدای جیرجیر مبل را می‌شنوم. سریعاً بدون گفتن هیچ حرفی به اتاق برمی‌گردم و نیم‌بوت‌های مشکی‌ای که جای‌شان گذاشتم را برمی‌دارم. یک نگاه به سطل آشغال کنار تخت می‌اندازم.
اتکت‌هایی که درون‌شان جا خوش کرده‌اند متعلق به لباس‌هایی‌اند که مارینا همیشه آن‌ها را با هم ست می‌کرد. چه زیبا و غم‌انگیز! چه حیف شد که مارینا این‌جا نیست که لباس‌های اتکت‌دارش را دوباره بپوشد و با هم ست‌شان کند. چه دلم به حال عرفان طفلک می‌سوزد!
پوزخندم را از لبم پاک می‌کنم و دوباره باز می‌گردم. اثری از عرفان و آدونیس نیست و در خانه باز است. نیم‌بوت‌ها را می‌پوشم و از خانه بیرون می‌روم. هوای سرد به صورتم می‌خورد. برف هنوز آرام و بی‌وقفه می‌بارد و کف پیاده‌رو و خیابان‌ها را با پیراهنی سفید مزین کرده‌است.
از پیاده‌روی عرفان و آدونیس، گویی قرار است پیاده تا جای موردنظرشان برویم. خود را به آن دو می‌رسانم و کنار عرفان قدم برمی‌دارم. نوبت این است با نقش جدیدم آشنای‌شان کنم. شرمنده می‌گویم:
- ببخشید بابت این لباس‌ها. اگه می‌دونستم این‌طوری یاد مارینا رو برات زنده می‌کنه هیچ‌وقت نمی‌پوشیدم‌شون.
عرفان کمی می‌خندد و می‌گوید:
- نه بابا مشکلی نیست!
و می‌خواهم بحث مارینا را باز کنم که صدای آدونیس مانعم می‌شود.
-‌ واقعاً قدم زدن تو چنین هوایی لذت‌بخشه عرفان؟
‌-‌ ای بابا آدونیس، تو که بچه‌ ناف مسکویی! می‌دونی چنین دمایی در مقابل هوای زمستون‌های مسکو هیچی نیست.
آدونیس پوفی می‌کشد.
-‌ یکی از دلایلی که از مسکو متنفرم، همینه.
سرم را کمی کج می‌کنم و به او در گذر ثانیه‌ها نگاه می‌کنم.
-‌ برای همین این‌جایی؟
-‌ مسکو خونمه. هر کاری کنم نمی‌تونم ازش فرار کنم.
کلماتش وزنی دارند که نمی‌توانم نادیده بگیرم.
چند قدم دیگر در سکوت راه می‌رویم. خیابان خلوت‌تر از چیزی‌ست که انتظارش را داشتم. نگاه چشمان بیمارم را به عرفان می‌دهم.
-‌ خونه‌ی شما تهرانه؟
چند لحظه طول می‌کشد تا جواب بدهد.
-‌ راستش... من گیلانی‌ام. خونه‌ای که بهش تعلق دارم، تو گیلانه. تقریباً هر سال میرم اون‌جا به مامان و بابام سر می‌زنم.
حرفش مرا به فکر فرو می‌برد. خاطره‌ای مبهم در ذهنم جرقه می‌زند، چیزی که هنوز وضوح ندارد. می‌گویم:
-‌ منم مامانم گیلانی بود.
-‌ به‌به! پس همشهری محسوب می‌شیم.
لبخند کمرنگی می‌زنم.
-‌ خود گیلان نه، شهر ماسوله.
عرفان کمی مکث می‌کند و سپس می‌پرسد:
-‌ اسم و فامیل مامانت چیه؟
برای لحظه‌ای مردد می‌شوم، اما در نهایت آرام می‌گویم:
-‌ پریچهر محمدی گیلانی.
-‌ محمدی گیلانی‌ها تبار بزرگی دارن. پس تو رو چرا داخل پرورشگاه بهزیستی نگه می‌داشتن؟ تو که این همه فامیل داشتی.
قدم‌هایم لحظه‌ای از حرکت بازمی‌ماند. چیزی درونم یخ می‌زند. از جا می‌ایستم و به عرفان خیره می‌شوم.
-‌ تو از کجا می‌دونی من تو پرورشگاه بزرگ شدم؟
در تصویر بعدم هر دوی‌شان برمی‌گردند. عرفان همچنان در مضحک‌ترین شکل ممکن لبخند می‌زند.
-‌ آدونیس بهم گفت.
در تصویرم، نگاهم آرام‌آرام سمت آدونیس کشیده می‌شود.
-‌ آدونیس این مسئله رو نمی‌دونست.
سکوتی سنگین بین‌مان می‌افتد. صدای قدم‌های عابری که از خیابان آن‌سوتر می‌گذرد، به طرز عجیبی بلند به نظر می‌رسد. عرفان اما، گمان نکنم حتی پلک هم بزند.
یا نهج البلاغه...اینا مافیان؟3in_sisi3

بچمو کجا میبرین نهلتیااااe03627_25hh2y-154fs232528
 
- من می‌دونستم.
صدای آدونیس است. سرشار از جدیت، ادعا و همچنین اعتماد به‌نفسی که کهکشان را پایین می‌کشد.
یک قدم جلوتر می‌روم و کمی سرم را به سمتش کج می‌کنم.
- دقیقاً از کجا؟
کمی مکث می‌کند، انگار به عمد. در تصویر بعدم انگشت‌هایش را در جیبش مستور کرده‌است.
- یکی از پرسنل آسایشگاه بهم گفته بود.
ضربان قلبم کمی تندتر می‌شود، اما روی خودم مسلط می‌مانم. نگاه سردم را به او می‌دوزم.
- دقیقاً اسمش چی بود؟ چون بازم هر کسی اون‌جا اینو نمی‌دونست.
پنج ثانیه می‌گذرد و لبخندی از سر تمسخر روی لبش نقش گرفته‌است.
- احساس زرنگی می‌کنی نه؟
با لحنی جدی و بدون لحظه‌ای مکث، می‌گویم:

-‌ فقط اسمشو بگو.
-‌ قطعاً می‌شناسیش!
خودم را کنترل می‌کنم که تنشی در صدایم نیفتد.

-‌ من تمام کارکن‌های رو می‌شناسم.
کارکن های اونجارو...
پنج ثانیه بعد در حالی که نیشخندی بر لبش است، انگشت اشاره‌اش را مثل کسی که راز مهمی را برملا می‌کند، بالا برده.
-‌ امیر زمانی. برات آشنا نیست؟
تصویرهای مربوط به او در ذهنم گذر می‌کنند. همان مرد عسلی‌رنگی که از موهایم تعریف کرد و مرا همراه خودش به آشپزخانه برد. او را می‌شناسم؛ اما نه در آن حد.
- همون پسره که وقتی اومده بودی تو اتاق من، تو کل تیمارستان پیوند گفتنش پیچیده بود. همون عاشق و دلباخته‌ت.
عاشق و دلباخته؟ چطور چنین حرفی را به من نسبت می‌دهد؟ این حرفش را پای حسادت بذارم یا مضحکه‌گویی که با آن بتواند عرفان را از شر بدترین خطای لفظی عمرش رها سازد؟
زمزمه‌وار می‌گویم:
-‌ من اون پرستار رو زیاد نمی‌شناختم.
اما او آرام می‌خندد و می‌گوید:
-‌ الان می‌شناسی.
عرفان که تا آن لحظه ساکت مانده بود، بالاخره نفسش را بیرون می‌دهد. صدایش آرام اما کمی سنگین‌تر از قبل است.
-‌ نمی‌خواستم حساسیتی از من تو دلت ایجاد بشه.
صدای پایی به گوشم می‌خورد به همراه صدای‌ بی‌حوصله‌ای که می‌گوید:
-‌ بس کن عرفان! به این یه چی بگی سریع پاچه می‌گیره. بذار بریم یه چی کوفت کنیم و برگردیم خونه. البته اگه سر راه برگشت یهو نگه تو اسم بیماری منو از کجا می‌دونستی.
لبخند نصفه‌ونیمه‌ای روی لبم نقش می‌بندد، دیگر به این بازی‌های کلامی‌اش اهمیتی نمی‌دهم. ذهنم هنوز درگیر نامی‌ست که چند لحظه پیش شنیدم. امیر زمانی.
عرفان نیز حرکت کرده‌است. به اجبار خود را با آن دو همراه می‌کنم. قانع نشدم، به هیچ وجه من‌الوجوه. اما، انتظار نداشتم آدونیس بتواند به این راحتی بحثی چنان بزرگ را با گره کور همراهش، به این شکل ببندد.
اییی آدییییی ایییی نفلههههه...خوب میپیچونه:rolleyes::cautious:
 
کمی بعد، وارد یک رستوران شیک و آرام می‌شویم. فضای داخلی با نورهای گرم و ملایم روشن شده و عطر ادویه‌های شرقی و غذاهای گریل‌شده در هوا پیچیده است. صدای آرام موسیقی پیانویی که از اسپیکرهای سقفی پخش می‌شود، فضا را دلنشین‌تر کرده.
چشمانم دور تا دور سالن را می‌کاود و تصویرهایش را در ذهنم نمایش می‌دهد. میزها با رومیزی‌های سفید پوشانده شده‌اند و روی هرکدام یک شمعدان کوچک با شعله‌ای لرزان قرار دارد. مهمانان، اکثراً در لباس‌های رسمی، مشغول گفت‌وگو یا غذا خوردن‌اند.
عرفان بی‌آن‌که مکث کند، به سمت یکی از میزهای گوشه‌ی سالن رفته‌است، جایی که از مرکز رستوران کمی فاصله دارد. پشت سرش حرکت می‌کنم. او و آدونیس کنار هم روی نیمکتی مخملی می‌نشینند و من نیز روی صندلی مقابل‌شان جا می‌گیرم. هنوز سرمای بیرون در تنم مانده و انگشتانم کمی یخ کرده‌اند. دستانم را در هم گره می‌کنم و روی میز می‌گذارم. عرفان با لحنی خونسرد اما جدی می‌پرسد:
-‌ تا الان بالا آوردی یا نه؟
چشمانم لحظه‌ای از تعجب گرد می‌شود. چند ثانیه سکوت می‌کنم، بعد آرام سر تکان می‌دهم.
-‌ نه.
در تصویرم او لبخندی محو زده و تکیه داده‌است.
خوبه.
هنوز نمی‌دانم این سؤال را از سر نگرانی پرسید یا چیزی دیگر. به این مرد، بسیار بیشتر از آدونیس شک کرده‌ام. شاید قضیه‌ی پرورشگاه را بتوانم کمی برای خود توجیه کنم، اما اتاق مارینا را هرگز. مردی حدوداً سی‌ساله با لباس فرم مرتب و دستمالی سفید بر روی ساعدش، نزدیک میز ما ایستاده‌است. لبخند مؤدبانه‌ای به ل*ب دارد و می‌گوید:
- سلام، خوش اومدید. چی براتون بیارم؟
-‌ سالاد می‌خوری؟ نمی‌خوام غذای چرب و سنگین برات سفارش بدم.
گویی عرفان با من است. لبخند محوی می‌زنم. آن‌قدر ضعف دارم که شک ندارم هرچه بیاورد تا تهش می‌خورم، اما مخالفتی نمی‌کنم. او رو به گارسون می‌کند:
-‌ سالاد سزار دارید؟
-‌ بله قربان.
-‌ یه سالاد بیارید و... .
آدونیس به نرمی اضافه می‌کند:
-‌ دوتا بیار لطفاً.
و عرفان بی‌اعتنا ادامه می‌دهد:
-‌ یه زرشک پلو با مرغ.
در تصویر آدونیس پوزخندی زده است و بازویش را روی میز گذاشته.
-‌ یه وقت رو دل نکنی آقا عرفان!
-‌ به من چه؟‌ خودت از این غذاها نمی‌خوری. فقط الکی بازو درآوردی.
آدونیس آرام می‌خندد، انگار که از حرفش خوشش آمده باشد.
-‌ لابد بازوهای تو رو باد کردن.
لحن‌شان شوخی‌وار است و مکالمه‌شان طولانی.
عرفان، با آن خونسردی ذاتی و آرامشش، گاهی نیشخندی گوشه‌ی لبش می‌نشیند، گاهی هم طعنه‌های آدونیس را بی‌اعتنا رد می‌کند. آدونیس اما جسورتر است، پرتحرک‌تر، با کلماتی که مثل تیغ‌های ظریف، میان جملاتش پنهان شده‌اند.
انگار فقط گوش هستم. در ظاهر، این تنها یک مکالمه‌ی معمولی بین دو دوست است، اما چیزی در آن هست که ناخودآگاه، حواسم را به خود جلب می‌کند.
در ذهنم، همه‌چیز درهم گره خورده است. مثل یک پازل که تکه‌هایش هنوز در جای درست قرار نگرفته‌اند. اما حس می‌کنم اگر معمای عرفان را حل کنم، تمام این قطعاتِ پراکنده خودبه‌خود کنار هم می‌نشینند. گویی عرفان، کلید همه‌چیز است.
خوشحالم که تو ماه رمضون این پارتو نخوندم-2-35-
اقا من از جبهه پیوند میام بیرون...هوادار بازودارام (هَوَلم خودتونید) hvlk_82
دقایقی می‌گذرد. صدای آرام مکالمات اطراف، برخورد ملایم قاشق‌ها با بشقاب‌ها و عطر دل‌انگیز غذاهایی که در فضا پیچیده‌اند، همه‌چیز را واقعی‌تر می‌کنند. انگار به زور، از آن لحظه‌ی گنگ و معلق بیرون کشیده شده‌ام.
سایه‌ای در تصویرم گذشته‌ام می‌بینم و لحظاتی بعد بعد، پیشخدمت با حرکتی حساب‌شده، بشقاب سالاد را مقابلم گذاشته‌است. ظرف سفید و درخشانی که با دقت تزئین شده است؛ برگ‌های تازه‌ی کاهو، تکه‌های مرغ گریل‌شده با آن رگه‌های طلایی اشتهابرانگیز، برش‌های نان و رشته‌های پنیری که در نور رستوران براق شده‌اند. قطرات سس روی مواد پخش شده و رنگ‌های سبز، طلایی و کرمی، بشقاب را شبیه اثری هنری کرده‌اند.
لبخند کم‌رنگی می‌زنم و آرام تشکر می‌کنم. چنگال را در دست می‌گیرم، اما هنوز مزه‌ای زیر زبانم احساس نمی‌کنم. با این حال، مجبورم همراهی کنم.
چشمم به بشقاب عرفان می‌افتد. زرشک‌های براق و یاقوتی، دانه‌دانه روی پلوی سفید و کره‌ای پخش شده‌اند. مرغ، با رنگی طلایی و لعابی غلیظ، کنار برنج جا خوش کرده است. عطر خوش آن، حتی از روی میز هم وسوسه‌برانگیز است. بی‌اختیار، گلوی خشکم را صاف می‌کنم.
نه، اشتهایم هنوز سر جایش نیست. اما این غذاها، هرکسی را قلقلک می‌دهند. نصف سالاد را می‌خورم اما حس می‌کنم کمی زیاد باشد. تا به الان که معده‌ام اذیت نکرده‌است و انگار واقعاً دارد همکاری می‌کند. سرم را بالا می‌گیرم و مانند همیشه منتظر گذر پنج ثانیه هستم که چنگال میان انگشتانم شل می‌شود. قلبم ضربه‌ای جا می‌ماند و بعد، با شدتی دوچندان شروع به تپیدن می‌کند. میخکوب می‌شوم.
در گوشه‌ترین صندلی رستوران، جایی که سایه‌ی دیوار بخشی از چهره‌اش را پوشانده، مردی آشنا نشسته است. نور گرم و ملایم لوسترها بر پوستش می‌تابد، اما هیچ گرمایی در نگاهش نیست. او بی‌صدا، همان‌جا نشسته و مرا می‌نگرد. چشمانش، با آن برقی که هرگز از یاد نبرده‌ام، عمیق و رازآلود، بر من قفل شده‌اند.
نفسم به شماره می‌افتد. زمان کش می‌آید، انگار دنیا به لحظه‌ای بی‌صدا و معلق شده باشد. انگشتانم روی میز خشکش می‌زند، دستانم را بی‌اختیار مشت می‌کنم، اما هیچ کاری ازم برنمی‌آید. انگار زمین زیر پایم دیگر محکم نیست، انگار این لحظه واقعی نیست، یا شاید بیش از حد واقعی‌ست.
مهمان او، زنی‌ست با موهایی بلند و صاف که به آرامی از روی شانه‌هایش پایین ریخته. ناگهان آن زن سر برمی‌گرداند. نگاهی گذرا و مرموز به من می‌اندازد، و بعد، لبخند می‌زند.
و او آشنا نیز... لبخند می‌زند. گلویم خشک می‌شود. هنوز نمی‌توانم تکان بخورم. فقط به او خیره‌ام. و او، ناگاه به همراه مهمانش از جا بلند می‌شود و به سمتم حرکت می‌کند. تمام حرکات‌شان را، به وضوح می‌بینم.
یعنی نگیننن یعنی نگیییین خو زن کناریش کی بووود؟؟؟ننه برگاااااممم نکنه اون دختره نوبادیه؟؟3in_sisi3
 
تو واسه دلیما تاپیک گفتگو داشتی و من هیجاناتم رو تو نمایه و چت باکس خالی می‌کردمممممممم
 
تو واسه دلیما تاپیک گفتگو داشتی و من هیجاناتم رو تو نمایه و چت باکس خالی می‌کردمممممممم
عااااااااااااااا پ چی فکر کردی راجب مدیر تالار نویسندگان -2-28-{}"
این رمانا از دست من در نمیرن odat_et3d_jc_ghey
 
آخ مادر....چرا تموم شد؟؟؟ e03627_25hh2y-154fs232528

آدونیس چورگان...مثل اینه بگی غضنفر تهرانی-2-35-biggrin_"

ولی نگین...وقتی عرفان گوش آدیو گرفت پشت سرش اومدن خونه...عرفان وقتی اومد تو خونه مستقیم رفت اشپزخونه...بعدم اومدو پانسمان کرد...بعدم که بلافاصله رفتن بیرون! الان سوال من اینه گوشی آدی چطور رفت اتاق طبقه دوم؟ با عقلم جور در نمیااااد e03627_25hh2y-154fs232528
 
اون بلیط‌ها چی میگننننننننن
 
گمونم رنگ نوشتار این پارت متفاوته...کلا قالب بندیو حذف کن از نو اوکیش کن.
رنگ نوشتار پارت؟ نفهمیدم..
قربونت برم گلیییی ناظر که شمایی نمیای ایرادها رو بگی دلیمای قشنگم همیشه تو نظارت مظلوم واقع میشهe03627_25hh2y-154fs232528

پسره نکبتتتتتmad2\{}|"فقط خوب شدی؟؟؟ نمیری یه وقت3in_sisi3
بنده خدا پیوند نازم... میگم این بچه رو درست توصیف کردم؟

اییی آدییییی ایییی نفلههههه...خوب میپیچونه:rolleyes::cautious:
باید برم ازش یاد بگیرم پیچوندنم داغونه😂🤣
 
یعنی نگیننن یعنی نگیییین خو زن کناریش کی بووود؟؟؟ننه برگاااااممم نکنه اون دختره نوبادیه؟؟3in_sisi3
اگه نوبادی باشههه چییی؟ واای برگاممم
(جهت فاز دادن بیشتر)

تو واسه دلیما تاپیک گفتگو داشتی و من هیجاناتم رو تو نمایه و چت باکس خالی می‌کردمممممممم
بخدا این‌جا انقدر خالی بود افسردگی می‌گرفتم. خداروشکر یاسمن به دادش رسید😂😂

اون بلیط‌ها چی میگننننننننن
بلیط‌ها خیلی چیزا میگن... بلیطا... واای چقدر این‌جا مکان خطرناکیه. نزدیک بود اسپویل کنم... @یاسمن بهادرییاسمن بهادری عضو تأیید شده است. این تالار طلسم ملسم نداره؟3in_sisi3
 
آخ مادر....چرا تموم شد؟؟؟ e03627_25hh2y-154fs232528
بخدا خوندنش یه ساعت طول می‌کشه ولی نوشتنش یه ماهe03627_25hh2y-154fs232528
آدونیس چورگان...مثل اینه بگی غضنفر تهرانی-2-35-biggrin_"
بابا من چی‌کار کنم فامیل روسا همه اجق وجقه.. میذاشتم اموزوروف یا بوریسوویچ؟
حداقل فهمیدید باباش روسه😂😂

ولی نگین...وقتی عرفان گوش آدیو گرفت پشت سرش اومدن خونه...عرفان وقتی اومد تو خونه مستقیم رفت اشپزخونه...بعدم اومدو پانسمان کرد...بعدم که بلافاصله رفتن بیرون! الان سوال من اینه گوشی آدی چطور رفت اتاق طبقه دوم؟ با عقلم جور در نمیااااد e03627_25hh2y-154fs232528
مگه نگفتم غیبش زد؟ گفتم رفت آشپزخونه؟ عههه برم ویر بزنمممم
 
بنده خدا پیوند نازم... میگم این بچه رو درست توصیف کردم؟
میگم من خیلی تصوری از پیوند ندارم. فقط می‌دونم موهاش فره. آدونیس و دوستش رو هنوز بهتر می‌دونم چه شکلی‌اند.
مثلا یادم نمیاد چشماش چه رنگی بود 🙁 البته فکر کنم یه جا گفته بودی ولی الان یادم نیست.
 
میگم من خیلی تصوری از پیوند ندارم. فقط می‌دونم موهاش فره. آدونیس و دوستش رو هنوز بهتر می‌دونم چه شکلی‌اند.
مثلا یادم نمیاد چشماش چه رنگی بود 🙁 البته فکر کنم یه جا گفته بودی ولی الان یادم نیست.
خب پس حدس می‌زدم زیاد رو توصیف پیوند کار نکردم... جبرانش می‌کنم. توصیفای ظاهر باید یه هر از گاهی باز بیان تا یادآوری بشن. شاید بهتره تاپیک عکس شخصیت بزنم.
 
رنگ نوشتار پارت؟ نفهمیدم..
قربونت برم گلیییی ناظر که شمایی نمیای ایرادها رو بگی دلیمای قشنگم همیشه تو نظارت مظلوم واقع میشهe03627_25hh2y-154fs232528
آخو وااااخ
بنده خدا پیوند نازم... میگم این بچه رو درست توصیف کردم؟
درست؟؟ فوق‌العادسسسس
باید برم ازش یاد بگیرم پیچوندنم داغونه😂🤣
تففف بیا پیش خووودددم
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Gemma
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین