من برایش مهم نیستم. من برایش مهم نیستم. انقدر این جمله را تکرار کردم تا بتوانم آن را در حافظه، احساسات، ناخودآگاه و هر کوفت دیگری حک کنم.
باید در استخوانهایم، در جریان خونم، در عمق روحم حک شود. شاید اگر بارها و بارها این جمله را بگویم، دیگر توقعی از او در دلم وجود نداشته باشد. دیگر قلبم از نزدیکیهای گاه و بیگاهش نلرزد.
از راهرو میگذرم، اما گویی پاهایم روی زمین نیستند. بدنم بیحس شده، ذهنم میان درد و بیتفاوتی در نوسان است. باید ناراحت باشم یا عصبانی؟ نکند باید جلویش زانو زده و التماس کنم؟ من برایش مهم نیستم. به همین سادگی!
چشمهایم میسوزند، اما نمیگذارم اشکی فرو بریزد. گریه کردن چه فایدهای دارد؟ مگر میتوانم احساساتش را تغییر دهم؟ مگر میتوانم قلبش را از سینه جدا کنم و بگویم عاشقم شو، فوراً و سریعاً!
چه به حق خودت جفا کردهای پیوند! دستم را روی دیوار میگذارم، انگشتانم را روی سطح سرد آن فشار میدهم. درد مثل موجهای وحشی درونم میتازد.
راهپلههای طولانی، تاریک به نظر میرسند. به سختی از آنها پایین میروم. فقط میخواهم به اتاقم برسم.
دستم روی دستگیره مینشیند. ضربان تند قلبم را در نوک انگشتانم حس میکنم.
من هیچی از هیچکس نمیخوام.
صدای خودم هنوز در سرم میپیچد. اما دروغ گفتم. من میخواستم. میخواستم حتی برای یک لحظه، نگرانی را در صدایش ببینم. میخواستم صدایش بلرزد وقتی نامم را میگوید. با نگرانی بگوید پیوند چه شده و مانند پروانه دور سرم بچرخد. میخواستم که… مرا ببیند.
اما او دید؟ نه. الحق که راست میگفت، به راستی سادهام!
در را باز میکنم، وارد اتاق میشوم و آن را پشت سرم محکم میبندم. پشتم را به در تکیه میدهم و آرام و بیصدا در همانجا، برای چندمینبار در زندگیام، میمیرم.
***
خورشید با بیرحمی از لابهلای پردهی نیمهباز فیروزهای به درون اتاق میتابد، دیروز بالاخره تمام شد. طلوع خورشید گذر دیروز را اثبات کرد. طولانیترین روز زندگیام بود یا شاید نیز، طولانیترین کابوس عمرم.
به سختی از تخت جدا میشوم. بدنم هنوز خسته است و ذهنم سنگین. چشمهایم را میمالم و به سمت دستشویی میروم. آب سرد را کف دستانم جمع میکنم و صورتم را میشویم. امید دارم که احساس تازگی کنم، اما نمیکنم. تنها چیزی که میماند، سرمایی گذراست که به سرعت جای خود را به خستگی میدهد.
چشمهایم را در آینه نگاه میکنم. رد حلقههای تیره زیرشان گواهی بر کمخوابیام است. دیشب بارها از خواب پریدهام. کابوسهای مداوم، امانم را بریده بودند. در تمام آنها میمردم. یکبار به دست خودم، و بارها به دست دیگران.
نفس عمیقی میکشم و از اتاق بیرون میروم. خانه در سکوتی نسبی فرو رفته است. بوی چای و نان تازه در هوا پیچیده. با قدمهایی آهسته، به سمت آشپزخانه میروم.
آدونیس و عرفان پشت میز نشستهاند، هر دو مشغول خوردن صبحانه. با صدایی آرام، انگار که مطمئن نباشم مراحمم یا مزاحم، زمزمه میکنم:
- صبح بخیر.
و هر دو تقریباً همزمان جوابم را میدهند، اما واکنششان کاملاً متفاوت است. عرفان با لحنی گرم و آدونیس؟ بیحوصله. انگار که فقط از سر اجبار باشد.
روی صندلی مقابل عرفان مینشینم. تنم هنوز سنگین است، بیحالی از تمام حرکاتم هویداست. صدای برخورد لیوان چای عرفان با میز را میشنوم. میگوید:
- حالت بهتره؟
و پیش از آنکه جواب بدهم، آدونیس از جایش بلند میشود. به گمانم حضور من بهانهای برای ترک میز بود. از گوشهی چشم، در آن ثانیهها، متوجه میشوم که بشقابش را در سینک ظرفشویی میگذارد. با حالتی عصبی به عرفان میگوید:
- تو هم از دیروز سر ما رو خوردی!
و با شنیدن صدای ظرفها و شیر آب، متوجه میشوم که در حال ظرف شستن است.
- مسئولیت این دختر با ماست، آدونیس. شاید تو چندان مسئولیتپذیر نباشی، اما حداقل من اینجا مسئولم.
حرفهایش، چیزی درونم را قلقلک میدهد. اخمی بر صورتم مینشیند و قبل از آنکه آدونیس جوابی بدهد، آرام اما محکم میگویم:
- چرا شما باید مسئولیت منو گردن بگیرید؟ کسی که منو آورده اینجا، آدونیسه.
لحظهای سکوت بین ما حاکم میشود، سکوتی که آدونیس با قهقههای تلخ و بیروح میشکند.
- آدونیس حتی خودشم گردن نمیگیره.