نظرسنجی | نظرسنجی مسابقه دروغ سیزده |

بهترین دروغ سیزده متعلق به چه کسی است؟


  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,210
پسندها
پسندها
16,329
امتیازها
امتیازها
728

درود به تمام اعضای کافه نویسندگان!

توی این تاپیک داوطلبین مسابقه دروغ سیزده
(جهت دیدن تاپیک مسابقه کلیک کنید!)

داستان‌هایی که با موضوع «دروغ سیزده» نوشتن رو ارسال می‌کنن؛
و

شُما کاربرانِ عزیز، به داستانی که زیباتر و دلنشین‌تره (بر اساس نگارش، موضوع، سبک و توصیفات و ...) رای می‌دید؛ تا برنده مسابقه مشخص بشه!


داوطلبین مسابقه:

@ZiziZizi عضو تأیید شده است.
@یاسمن بهادرییاسمن بهادری عضو تأیید شده است.
@*asi
@Tifani
@سایه مولوی
@Alin628


داوطلبینِ عزیز، لطفا داستان‌های خودتون رو تا امروز (
12اُم فروردین‌ماه) توی همین تاپیک ارسال کنید!


«کادر مدیریت کافه نویسندگان»
‌‌
 

جانان با قدم‌های آرام وارد آشپزخانه شد. امروز یک روز معمولی بود؛ هوا کمی ابری بود و آفتاب در حال غروب. به ساعت نگاه کرد؛ سه بعدازظهر بود. دو سال از ازدواجش گذشته بود و زندگی‌شان به آرامی در خانه‌ای کوچک و دلنشین پیش می‌رفت. اما امروز برای جانان خبری جدید و شگفت‌انگیز داشت.
همسرش، هنوز در اتاق مطالعه‌اش مشغول بود. جانان نفس عمیقی کشید و به دست‌هایش نگاه کرد. حس عجیبی داشت، چیزی که نمی‌توانست آن را به راحتی توضیح دهد. انگار همه‌چیز تغییر کرده بود. در این چند هفته اخیر، بدنش تغییراتی عجیب پیدا کرده بود. نه، نه از نوع معمولی‌اش، بلکه احساس می‌کرد که چیزی در درونش در حال رشد است. این مدت زیاد می‌خوابید و مدام خسته بود. به یکی از دوستانش که پیام داد او را متوجه موضوع کرد! خودش چندین و چند بار در گوگل سرچ کرد و دست آخر دلش طاقت نیاورد و پس از اینکه آزمایش داد، اکنون جواب آزمایش در دستانش است. پاکت جواب را در آزمایشگاه باز نکرده بود تا بیاید خانه و با اطمینان جواب را ببیند. آرام و با حوصله پاکت دور جواب را پاره و کاغذ اصلی را در دستانش می‌گیرد. دستانش می‌لرزد و چشمانش مدام در حدقه‌اشان تکان می‌خورند تا وقتی که روی جوابِ مثبت مکث می‌کنند. بله، او باردار است!
‌‌
 

سیزدهی که دروغ شد

روز سیزدهم فروردین بود، آسمان چون آینه‌ای زلال، نسیم، خنکای بهار را در لابه‌لای شاخه‌های بید می‌پراکند، و زمین، گستره‌ای از سبزی و طراوت بود. جماعتی که برای گریختن از حصار خانه‌ها به دل طبیعت پناه آورده بودند، بساط‌شان را پهن کرده، قهقهه‌ی شادی‌شان در هوا پیچیده بود.

در میانشان، عمو یدالله—که همواره ادعای دانستن رازی شگفت می‌کرد—ناگهان با لحنی مرموز گفت: «مردم! این زمین که رویش نشسته‌اید، زیرش خالی‌ست!»

همه با ناباوری خندیدند. اما او، با جدیتی شگفت، دستی به ریش سفیدش کشید و افزود: «پدرِ پدربزرگم می‌گفت در همین جا، در دل خاک، گنجی دفن است. گنجی که تنها در سیزدهمین روز فروردین، درست وقتی که خورشید به میانه‌ی آسمان می‌رسد، نشانه‌ای از خود نشان می‌دهد!»

چشم‌ها گرد شد. دستانی بیل و چوب برداشتند. زمین، که تا آن لحظه بستر آرام جشن بود، به ناگاه میدان جست‌وجو شد. هر که با شوقی وصف‌ناپذیر مشغول کندن شد، بی‌آنکه بپرسد این داستان تا چه حد حقیقت دارد.

زمان گذشت. خورشید سرخ‌فام شد. اما هیچ نشانی از گنج نبود، مگر زمین‌های شخم‌خورده و خستگی بر چهره‌ها. آن‌گاه، عمو یدالله—که گوشه‌ای نشسته بود و تخمه می‌شکست—قهقهه‌ای زد و گفت: «مگر نمی‌دانید امروز چه روزی‌ست؟ سیزده‌به‌در، روز دروغ‌های بزرگ!»

لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد. سپس فریادی برخاست و پس از آن، عمو یدالله در میان انبوهی از بالش، دمپایی و پوست میوه ناپدید شد!
‌‌
 
نام داستانک: سبزه‌های مریخی
ژانر: عاشقانه، فانتزی
مقدمه: یارِ خوشگلم کاترینا، عزیزدلم کاترینا.
راوی: پرشین
اواسط فوریه‌ بود. زمانی که کاترینا هرچند وقت یکبار در انجمن به دنبال ادمین می‌گشت، درنهایت اعتراف کرد که قصد داشته تا او را واسطه‌ی آشنایی با من قرار دهد.
من‌ هم که ابدا به هیکل لاغر و موهای بلوند و چشم‌های تیله‌ای او اهمیت نمی‌دادم، فقط با اصرار فراوان ادمین و ایموجی‌های اشکی کاترینا به اجبار پیشنهاد دادم تا با هم به قرار آشنایی برویم.
هنوز هم نمی‌دانم با چه رویی این حرکت را زد ولی پیشنهادم را قبول نکرد و در ويدیوکال در حالیکه چادر گل‌گلی‌اش را کمی جلوتر می‌کشید گفت:« فقط باید بیای موسکو منو از پدرم خواستگاری کنی!»
که البته من این امر را در شأن خود ندانسته و مخالفت کردم. و دوباره این کاترینا بود که با صدای لرزان ویس می‌فرستاد و التماس می‌کرد.
در نهایت قرار شد که او به ایران بیاید و از من رسما خواستگاری کند. 1996 سکه‌ی مهریه‌ام را هم تمام و کمال همان زمان بدهد. اما چون مدتی درگیر دوره‌ی فضانوردی برای رفتن به یک تور فضایی بود، باید کمی صبر می‌کردیم.
خلاصه بعد از اتمام ماه رمضان در روز عید فطر عقد کردیم و با هزینه‌ی کامل پدرش دو تا بلیط فضاپیما گرفتیم و الآن هم برای ماه عسل آمده‌ایم مریخ!
سیزده بدر را در مریخ ماندیم و سبزه‌های قرمز مریخی گره زدیم. کاترینا سبزه‌اش را که گره زد، آرزو کرد که من تا ابد در کنارش بمانم. بعد هم یک حرکت غیر قابل پخش زد که بهتر است به آن نپردازیم.
فعلا دختر قابل تحملی بوده. هر چند هنوز کمی شک دارم که لیاقتم را داشته باشد! «پایان»

( پ‌ن: اینو قبل از اینکه یهو زن ارسطو قصد کنه بره مریخ نوشته بودم :/ مثل اینکه این روزا مریخ گردی رو بورسه.)



 
عنوان: نابودی زمین

گیج و عصبی تمام طول خانه‌اش را قدم زده بود. موبایل در دستان به عرق نشسته‌اش خیس شده و مردمک‌های لرزانش بر روی پیامک سارا دو دو می‌زد. باورش نمی‌شد؛ چطور ممکن بود این اتفاق بیفتد؟!
چطور ممکن بود زمین در معرض نابودی باشد؟!
باز هم پیامک سارا را خواند «دو روز دیگر قرار است یک شهاب سنگ بزرگ به زمین برخورد کند و زمین را نابود کند.»
با ورود مادرش موبایلش را در جیبش جا داد. فکر این‌که قرار بود دو روز دیگر تمام زمین نابود شود از سرش بیرون نمی‌رفت و همین باعث شده بود تا پس از چند سال به دیدن مادرش بیاید.
- مامان؟
مادرش لبخند تلخی زد:
- بالاخره اومدی؟
قدمی پیش گذاشت و در آغو*ش مادرش فرو رفت. چقدر دلتنگ مادرش بود. چطور توانسته بود این همه مدت از او دور بماند؟!
***
با دیدن قاب عکس‌های داخل اتاق خودش لبخند زد. چقدر این اتاق کودکی‌هایش را دوست داشت. تماس که وصل شد و صدای سارا در گوشش پیچید بی وقفه گفت:
- متشکرم که این خبر رو بهم دادی، حداقل فرصت کردم توی این دو روز باقی مونده با پدر و مادرم آشتی کنم.
سارا متعجب پرسید:
- از چی حرف میزنی؟
دستی به شقیقه‌اش کشید و متفکرانه گفت:
- از همون پیامک نابودی زمین.
سارا در گوشش فریاد کشید:
- اوه خدا! اون پیامک فقط یه شوخی با جین بود که اشتباهی برای تو فرستادم.
لحظه‌ای از این اشتباه عصبانی شد، اما همین که به یاد آورد این شوخی باعث آشتی او با پدر و مادرش شده عصبانیت جای خودش را به خوشحالی داد. شاید این کار خدا بود که یک شوخی او را باز به پدر و مادرش برساند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین