فیودور داستایفسکی؛ مردی از دل تاریکی
فیودور میخایلوویچ داستایفسکی در سال ۱۸۲۱ در مسکو متولد شد، در خانوادهای مذهبی و سختگیر. کودکیاش پر بود از سایههای سنگین فقر، بیماری، مرگ، و تنهایی. پدری مستبد و مادری بیمار، ذهن حساس فیودور را زودتر از سنش به درک رنج و واقعیت وادار کرد.
او نوشت:
"رنج بزرگترین آموزگار انسان است."
در جوانی تحصیل در رشته مهندسی نظامی را آغاز کرد، اما سرنوشتش را نه در خطکش و اعداد، که در واژهها و اضطرابهای انسانی یافت. نخستین اثرش "بیچارگان" با استقبال منتقدان روبهرو شد، اما چندی بعد، عضویت در یک محفل روشنفکری باعث دستگیریاش شد. حکم اعدام گرفت، تا دم تیر رفت، اما درست در آخرین لحظه، حکمش به تبعید در سیبری تغییر یافت. همانجا، در سرمای استخوانسوز و با زنجیرهای آهنین، معنای تازهای از زندگی، ایمان، و انسان یافت.
"انسان، موجودی است که میتواند به هر چیزی عادت کند."
بازگشتش به زندگی عادی، بازگشت مردی تازه بود؛ نویسندهای که حالا نهفقط درد را میشناخت، بلکه با آن زندگی کرده بود. آثارش پر شدند از تضاد، از انسانهایی که درون خود دو پارهاند؛ جنایتکار و عاشق، فیلسوف و دیوانه، مومن و ملحد. او قلم را به نبرد برد، نه با جهان بیرون، بلکه با جهان درون.
"راز وجود انسان، فقط در زنده ماندن نیست؛ بلکه در چیزی برای زیستن است."
در رمانهایش، شخصیتها با چهرههایی لرزان و وجدانهایی آشفته، در مقابل آینهای از فلسفه و اخلاق قرار میگیرند. جنایت و مکافات، ابله، یادداشتهای زیرزمینی، و برادران کارامازوف، هرکدام چاهیاند که اگر در آن بیفتی، چیزی از خودت را آنجا جا میگذاری.
او نوشت:
"زیبایی، جهان را نجات خواهد داد."
داستایفسکی در تمام عمرش با صرع جنگید، با فقر، با تردید، با قرض و با سایهی مرگ. اما در دل تمام آنها، لحظاتی از روشنایی یافت. درون تاریکیهای آثارش، روزنههایی از نور و ایمان میدرخشند. او بیش از آنکه نویسنده باشد، کاوشگری بود در اعماق روان انسان.
در سال ۱۸۸۱، این صدای عمیق و سنگین برای همیشه خاموش شد. اما افکارش، سؤالهای بیرحمش، و آن نجوای همیشگیاش با وجدان انسان، هنوز میان ما زندهاند.