همگانی خسته از شب

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع nazi89
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

nazi89

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1
پسندها
پسندها
1
امتیازها
امتیازها
1
سکه
0
شب آمد و سیاهی‌اش را پاشید،

بر شهر، بر دل، بر همه امّید.

چشمان خسته‌ام را نمی‌خوابد،

این شب که درد را به جان می‌کارد.

ستاره‌ها چه بی‌رحمانه دورند،

گویی که از تبار دیگر نورند.

مهتاب هم که دیگر رمقی نیست،

در این شبِ عبوس، دلی نیست.

خسته‌ام از نقاب این سکوت سرد،

از قصّه‌های کهنه، دردِ بی‌درد.

از این سیاهیِ بی‌انتهای شب،

که می‌کِشد مرا به ورطه‌ی تب.

کجاست صبح، کجاست آن سپیده،

که می‌شوید سیاهی را ز دیده؟

دلم یک پنجره، رو به روشنی،

رو به رهایی از این شب‌زدگی.

ای شب، چه می‌خواهی از جان من؟

بگذار تا رها شود روان من.

به امّیدِ سحر، چشمانِ خسته‌ام،

در انتظارِ نور، ل*ب را بسته‌ام.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین