دلنوشته [فروغ فرخزاد]

سمانه

مدیر تالارتصویر وتالار ادبیات عمومی+گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدیر آزمایـشی تالار
رمان‌خـور
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,111
پسندها
پسندها
3,500
امتیازها
امتیازها
328
سکه
721

با من بیا


با من به آن ستاره بیا

به آن ستاره‌ای که هزاران‌هزار سال

از انجماد خاک و مقیاس‌های پوچ زمین دور است

و هیچ‌کس در آن‌جا از روشنی نمی‌ترسد


((فروغ فرخزاد))
 
"ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه محراب عشق بود
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید
گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود
محراب را زپاکی خود رنگ میزدند
پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و
رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی
من تشنه صدای تو بودم که میسرود در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند
افسانه های کهنه لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزح
های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ
گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو"
 
اما تو هیچ بودی و دیدم
هنوز هم در سینه،
هیچ نیست به جز آرزوی تو…
 
صدایت را که می‌شنوم،
خورشید در دلم طلوع می‌کند…
 
عقب
بالا پایین