سلام
تکلیف اول
میشه گفت این یه داستان یا روایت خیلی کوتاه هستش،
دربارهی مرد ناشناس و مرموزی که توی یک روز گرم تابستونی، با شکل و شمایلی غیر عادی وارد محلهای میشه که میشه گفت زندگی به بهترین شکل توش جریان داره و همه چیز آرومه.
( قلم نیای آغشته به جوهر سرخ پشت گوش چپش گذاشته و ل*بهایش کبودی مایل به قرمز بود.
پارگی در جای جای پیراهنش پیدا میشد. گویی جانوری درنده به تنش هجوم آورده و یک بار او را کشته بود)
عادت عجیبی که داشته این بوده که به وقت غروب توی بالکن خونهش مینشسته و با قلم و دوات سرخ رنگ شروع میکرده به نوشتن چیزهایی نامشخص روی کاغذ. ( شاهد اصلی اتفاقات پسر بچهای به اسم امیده)
بعد از نوشتن با کلی حساسیت و ظرافت، در نهایت با دیدن متن روی کاغذ تمام بدنش از ترس به لرزه میوفته و شروع میکنه به خوردن چیزهایی که نوشته. برای همین همیشه ل*بهاش حالت کبودی داشته. که به خاطر رنگ دواتی که میخورده بوده.
درنهایت طی اتفاقاتی که توی داستان میوفته، یک روز مرد جوان به زندگیش خاتمه میده. و خودش رو از بالکن به پایین پرت میکنه. آخرین دست نوشته رو باد جلوی پای امید میندازه، و متنی که روی کاغذ بوده بالاخره آشکار میشه.
اسمی که بهش بیاد به نظرم میتونه یکی از اینها باشه:
1. بیم
2. در دستِ باد
3. پیش از آنکه واژه بمیرد
4. امید
اسم ها رو بیشتر بر اساس نوشتهی روی کاغذه انتخاب کردم