سکوت همچون پتکی آهنین، روی شانههای اتاق نشسته بود. صدای عقربهی ساعتی که نمیدوید، تنها شاهد زندهی فاصلهی میانشان بود.
دایان پشت به پنجرهای ایستاده بود که نور چراغ خیابان، نیمرخ صورتش را چون قاب یک پردهی غم، روشن کرده بود.
دانش اما کنار میز پدری نشسته بود؛ با نگاههایی که دیگر نه امیدی در آن بود، نه انکاری!
تنها حقیقت، چون سوزنی یخزده در سینهاش میتابید.
دایان بدون این رو برگرداند، ل*ب گشود. صدایش آهسته بود، اما هر واژهاش تیغی بر دل بود:
- یه روز میفهمی بعضی اسما رو نباید صدا زد… چون وقتی برمیگردن، دیگه با خودشون نور نمیارن، سایه میبرن. تو صداش زدی، دانش… خودت دعوتش کردی، فکر کردی برمیگرده نجاتت بده. ولی اون فقط راه گورستانو بلد بود… نه راهِ نجاتو.
دانش سر بلند نکرد. گویی واژهها، وزنهای از آتش بودند که بر دوشاش آوار شدهاند.
دایان قدمی نزدیکتر شد. نگاهش حالا چون یخ درون شعله بود؛ ساکت، اما مهیب:
- تو عاشق یه نجاتدهنده نشدی… اون فقط لباس یه فرشته رو تن کرده بود! بعد از تو؟ به من برنگشت؛ چون برگشتی تو کارش نبود. اون فقط وایستاده بود تا بازیاش با تو تموم شه. دانش… تو مُهره بودی، نه مقصد!
پارت ۴۳۰