دیالوگ دیالوگ های ماندگار فیلم قیصر

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RÅTHĒMÃN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

RÅTHĒMÃN

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
126
پسندها
پسندها
919
امتیازها
امتیازها
133
سکه
276
قیصر: خیال می‌کنی چی میشه خاندایی؟ کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ نه، ننه! سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیوار و سه دفعه هم که اذون مغربو بگن، همه یادشون میره که ما چی بودیم و با چی مردیم!
 
قیصر: با این وضع که نمی‌دونم به سر خودم هم چی میاد؛ چطوری می‌تونم یه دختر پاک رو علاف خودم کنم؟
 
خاندایی: برای اعظم، یه خورده میوه بیار آبجی.

اعظم:: نه خانم‌جون! میوه تو عزا، اصلا طعم نداره. من هیچی نمی خورم. رفته بودم امامزاده، یه خورده با آقا حرف زدم. آخ، این دنیا اصلا به هیچ کس وفا نداره. دیشب خواب فرمان‌خان رو دیدم. تو یه باغ بزرگی نشسته بود و ملائکه، بادش می‌زدند. هرکی رفت، راحت شد. از این عذاب دنیا خودشو راحت کرد.

دایی: خوب، دایی جان، کی برمی‌گردی آبادان، سرکارت؟ تازه می‌خواستی ماشین بخری!

قیصر: من تو این دنیا دیگه کاری ندارم، الان یه کار. یعنی 3 کار! خودم، یکی یکی‌شونو میفرستم اون دنیا، تا کامروا بشن و ملائکه‌ها بادشون بزنند.

ننه: جوونی نکن ننه، تو تازه داشتی عاقل می‌شدی، کار می کردی. تو به کارت بچسب، دولت خودش اونا رو پیدا می‌کنه و سزاشون رو میده.

قیصر: دولت، اونا رو پیدا می‌کنه، درسته! سزاشونو هم میده درسته! اما میدونی چی میشه؟ تو چی می‌دونی ننه!؟
 
اعظم: تا یکی دو دقیقه دیگه چایی حاضر میشه. پریروزا با خاندایی‌جون و خانم‌جون، رفته بودیم سر خاک، گفتیم حتما شما طرفای عصر، اونجا پیداتون میشه.

قیصر: نه کار واجب‌تری داشتیم.

ااعظم: چه کاری؟

قیصر: گوش کن اعظم! تو دختر خوبی هستی. اینکه میگم نه اینکه از این بابته که تو خطایی کردی و از این حرفا… نه! من لیاقت اینو که بخوام خونه‌زندگی درست کنم نه اینکه ندارم، ازم گرفته شده.

اعظم: من هر کاری که بگی می‌کنم، اما تو فامیل و در و همسایه، میدونی که برای یه دختر خیلی بده باهاش شیرینی بخورند و سر زبونا بیفته و اون‌وقت داماد، تو بزنه…
 
قیصر : «احترامت واجبه خان‌دایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمی‌آد … کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ … این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی … به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم … دیدم فرمون که می تونست یه محلی رو جابجا کنه … وقتی زجرش می دادن می رفت عرق می خورد و عربده می کشید دیوارا تکون می خوردن و هرچی نامرده عینهو موش تو سوراخ راه‌آب‌ها قایم می شدن، چی شد؟ …. رفت زیارت و گذاشت کنار … مثل یه مرد شروع کرد کاسبی کردن و پول حلال خوردن … اما مگه گذاشتن … این نظام روزگاره … یعنی این روزگاره خان‌دایی … نزنی، می زننت … حالا داش فرمون کجاست ؟ … اون فاطی که تو این دنیا آزارش به یه مورچه هم نرسیده بود کجاست؟ … همه دل خوشیش تو این دنیا ما بودیم و همه سرگرمیش اون رادیو .. الهی نور به قبرشون بباره … چقدر شبای ماه رمضون من و داش فرمون راه می افتادیم و می‌رفتیم، هر چی اون کاسبی کرده بود برای فقیر فقرا، سحری می‌خرید و پول افطاری‌شونو می‌داد … حالا چی شد؟ … سه تا بی‌معرفت … سه تا از خدا بی خبر، مفت مفت اونا فرستادند زیر خاک … منم این کار و می کنم … منم می‌فرستمشون زیر خاک … تازه این اولیش بود … تو نمره … رو پاهام افتاده بود … نمی‌دونی چه التماسی می‌کرد، ننه … چشاش داشت از کاسه در می‌اومد خان‌دایی … می‌فهمی … چشاش داشت از کاسه در می‌اومد … اونارم وادار به التماس می‌کنم … حساب یک یک شونو می رسم … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی این‌که به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال می‌کنی چی می‌شه خان‌دایی … کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»
 
بهمن مفید:
من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم،کریم آقامونم بود. کریم آب‌منگل. می‌شناسیش.

آره، از ما نه، از اونا آره، که بریم دواخوری. تو نمیری، به موت قسم اصلا ما تو نخش نبودیم. آره، نه، گاز، دنده، دم هتلکوهپایۀ دربند اومدیم پایین. یکی چپ، یکی راست، یکی بالا، یکی پایین،عرق و آبجو جور شد؛ رو تخت نشسته بودیم داشتیم می‌خوردیم.




اولی‌ رو رفتیم بالا به سلامتی رفقا، لولِ لولشدیم. دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم. سومی رو، اومدیم بریم بالا، آشیخ علی نامرد ساقی شد. گفت: برین بالا؛ مام رفتیم بالا. گفت: به سلامتیمیتی [مهدی]، تو نمیری، به موت قسم خیلی تو ل*ب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی،ضامن‌دار اومد بیرون. رفتم و اومدم، دیدم کسی نیست همه خوابیدن.

پریدم تو اُتول. اومدم دم کوچه مهران، بغلاین نُرقه‌فروشیه. [نقره‌فروشی] اومدم پایین، یه پسره هیکل میزونه ـ اینجوریه ـ زدبه‌هم، افتادم تو جوب. گفتم: هته‌ته گفت: عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا.دومی‌شم زد؛ از اولی‌ش قایم‌تر زد.
دست کردم جیبم که برم و بیام؛ چشامو وا کردم دیدم مریض‌خونه روسام.
(مریض‌خانۀ روس‌ها = بیمارستان شوروی)

حالا ما به همه گفتیم زدیم. شومام بگین زده. آره! خوبیت نداره؛ واردی که...
 
عقب
بالا پایین