نظارت همراه ترجمه ذرات کوچک نظم | ناظر: blue lady

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Blu moon

مدیر تالار نظارت آثار
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
مشاور
نوشته‌ها
نوشته‌ها
278
پسندها
پسندها
528
امتیازها
امتیازها
93
سکه
538
مترجم عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

مترجم: @چَڪاوڪِ سِـپید؛
ناظر: @blue lady
لینک تاپیک تایپ:

 
سلام عزیزم خسته نباشی من چند پارت اولت رو برسی کردم مشکل نداشت جز این که باید برای دیالوگ‌هات از- استفاده کنی
روزی، وقتی اورسولا به «ادماند» گفته بود تنها نوع آثاری که هیچ‌وقت از آن‌ها خسته نمی‌شود، نقاشی‌های اشیای بی‌جان هستند، ادماند با ملایمت اعتراض کرده بود. البته قبل از این‌که اورسولا چیزی بگوید، خودش اضافه کرده بود: «می‌تونی همین سؤال رو از من هم بپرسی. چندتا قتل، زیادی‌ست؟»
ادماند نویسنده‌ای پرکار در ژانر داستان‌های جنایی بود و خودش می‌گفت که از نیمه‌ی مسیر حرفه‌ای‌اش به بعد، دیگر شمار جنازه‌ها از دستش دررفته بود. چند باری هم اسم شخصیت‌های فرعی را تکراری استفاده کرده بود، اما اورسولا همیشه حواسش بود آن‌ها را هنگام تایپ نسخه نهایی عوض کند. مثلاً «مارگوت» را می‌کرد «مارگارت»، «خانم ساوت‌وِرد» می‌شد «خانم ساوت‌وود» و «جولیان» تبدیل می‌شد به «جود». ادماند هیچ‌وقت متوجه این تغییرات ظریف نمی‌شد. اغلب می‌گفت که به هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش وابستگی ندارد و فقط به سرنوشت مشترک آن‌ها علاقه دارد.
اورسولا، لیلیان را در خانه چرخاند و از پروازش از نیویورک پرسید. ابراز خوشحالی کرد که طبق راهنمایی‌هایی که در مکاتبات‌شان داده بود، لیلیان سریع‌ترین قطار مستقیم به اگزتر را گرفته است.
اورسولا پرسید:
- شما در نیویورک زندگی می‌کنید؟
لیلیان جواب داد:
- بله، نیویورک.
بعد از مکثی کوتاه، لبخند محوی زد؛ انگار به شوخی خصوصی با کسی که آن‌جا نبود، فکر کرده باشد.

- درواقع، نیوجرسی.
- همون ایالتی که کنار نیویورکه؟
لیلیان سر تکان داد.
- یکی بهم گفت که اینکه همیشه نیوجرسی رو نیویورک صدا می‌کنم، عادت بدیه.
اورسولا متوجه شد که او از «فعل مجهول» استفاده کرد: «به من گفته شد...»
لیلیان گفت:
-‌ باید این عادت رو بذارم کنار.
-‌‌ آهان.
اورسولا بدون اینکه دلیلش را بپرسد، فقط این را گفت. چیز زیادی درباره‌ی نیوجرسی نمی‌دانست و همین را هم به لیلیان گفت. لیلیان پاسخ داد:
- چیز زیادی هم برای دونستن نداره.

اورسولا گفت: «آه، الان یادم اومد. یکی از برادرهای کی‌یرکگور تو نیوجرسی مرده بود.»
این را با خوشحالی گفت؛ چون به‌تازگی مشغول خواندن زندگی‌نامه‌ی کی‌یرکگور بود. چندان با آثارش آشنا نبود، اما کتابی که دنبال آن بود. زندگی‌نامه‌ی «جورج الیوت»، در کتابخانه امانت داده شده بود. کتابدار پیشنهاد کرده بود که زندگی‌نامه‌ی کی‌یرکگور را که نویسنده‌اش همان نویسنده‌ی زندگی‌نامه‌ی جورج الیوت بود، بخواند.
لیلیا پرسید:
- ‌واقعاً؟ کجای نیوجرسی؟

اورسولا سرش را تکان داد. به نظرش همین‌که یک نکته جالب درباره‌ی نیوجرسی را یادش مانده بود، کافی بود. گرچه، وقتی بیشتر فکر کرد، با خودش گفت با یک حقیقتِ تنها چه می‌شود کرد؟ یک نکته، مثل یک نقطه، نه آغاز دارد و نه پایان. برای ساختن یک خط به دو نقطه نیاز است، و برای ساختن یک زندگی به چندین نقطه.
لیلیان گفت: «مهم نیست. در هر حال، دیگه برای خوندن کی‌یرکگور دیره.»
من این پارتت رو برای نمونه ویرایش زدم
 
سلام عزیزم خسته نباشی من چند پارت اولت رو برسی کردم مشکل نداشت جز این که باید برای دیالوگ‌هات از- استفاده کنی

من این پارتت رو برای نمونه ویرایش زدم
درود، دیالوگ‌ها اصلاح شد..
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: blue lady
ممنون چک میکنم
 
-‌‌ ‌‌‌باید بگم که خیلی از این آدم‌ها اهل چین هستن. من اون‌جا بزرگ شدم و زندگیم اون‌قدر جنجالیه که نتونن ازش لذت نبرن. بعضیا مرگ بچه‌هامو به عنوان مجازاتی الهی می‌بینن، چون سال‌هاست از کشور مادریم فاصله گرفتم. خیلی‌های دیگه هم نمی‌تونن وسوسه‌ی نظر دادن رو کنترل کنن.
-‌ شاید بهتره که اصلاً بهشون توجه نکنی.
لیلیان گفت:
-‌‌ می‌دونم، ولی وقتی خودِ زندگیم بهم این‌همه آسیب زده، اینا دیگه چه کاری می‌تونن بکنن؟
-‌‌ آدما معمولاً تو بدجنسی و حماقت‌شون قابل پیش‌بینی‌ان، ولی همیشه ته دلم این سوال هست که شاید یه نفر بین‌شون من رو غافلگیر کنه. ببین، منم قابل کمک نیستم. این خطر شغلی یه نویسنده‌ست.
-‌ یعنی تا حالا کسی غافلگیرت کرده؟
-‌ یکی درخواست داده بود که تحقیق کنن ببینن آیا من با یه فرقه‌ی مخفی ارتباط دارم یا نه؛ یه فرقه‌ای که کارش اینه که به مردم القای خود‌کشی کنه. خواستن بررسی کنن که آیا بین خواننده‌های کتاب‌هام نرخ خودک*شی بیشتر از حد عادیه یا نه!
اورسولا گفت:
-‌‌ چی؟!
-‌‌ اصلاً چرا باید این مزخرفات رو بخونی؟
لیلیان گفت:
-‌ چون آدم همیشه می‌خواد جهان رو همون‌طور که هست بشناسه.
-‌‌ ولی راستش، اون نظریه‌پرداز توطئه چه فرقی با ادموند تورنتون داره؟ اگر جرمی قابل تصور باشه، پس قابل انجام هم هست، نه؟ نگران نباش. من تو فرقه نیستم.
اورسولا مکث کرد. خیلی کم پیش می‌آید که قاتل خودش را قاتل بداند.
-‌‌ البته که فقط حرف منو داری و چیز دیگه‌ای برای قضاوت نداری.
لیلیان گفت:
-‌‌ ولی بهش فکر کن؛ این فرضیه‌ی فرقه‌ی خودک*شی می‌تونه موضوع عالی‌ای برای یه رمان جنایی باشه، نه؟ یه قاتل سریالی که فقط با کلمات می‌کشه؟
اورسولا گفت:
-‌‌ ولی آقای تورنتون هیچ‌وقت چیزی از دنیای واقعی برنمی‌داشت. داستان‌های جناییش بیشتر تمرین ذهنی بودن، نه ابزاری برای آزار کسی در زندگی واقعی.
لیلیان گفت:
-‌‌ مطمئنی؟ یعنی هیچ‌وقت از زندگی واقعی الهام نگرفت؟ این خیلی... عجیب به نظر می‌رسه.
اورسولا نگاهش را دزدید. اگر اسم همه‌ی قربانی‌ها می‌توانست اورسولا بورنت باشد، شاید همه‌ی قاتل‌ها هم یک نفر بودند، خود او.
اگر بارها در داستان‌های ادموند کشته شده بود، یا اگه بارها با دست خودش کسی را کشته بود، آیا می‌شد گفت ادموند بی‌خبر از احساسات او بوده؟
او فقط خیال داشت، ولی ادموند منطق و شهود داشت. شاید او تغییرات کوچکی که اورسولا در تایپ‌ها داده بود، مثل اندازه‌ی موی شخصیت، برند غلات صبحانه‌ی محبوب یکی دیگر، یا شماره پلاک ماشینی که مشکوک بود، همه‌شان بی‌شباهت به زندگی خودش نبودند.
شاید ادموند متوجه این چیزها شده بود!
شاید از نظرش بی‌ضرر بودند؛ حتی شاید فهمیده بود برای اورسولا معنی‌ دارند.
لیلیان گفت:
-‌‌ در هر صورت، از سر و صدا خسته شدم.
-‌‌ برای همینه که اومدم این‌جا و دارم اقلیدس می‌خونم. همراه بهتریه از خیلی آدما. چای دیگه می‌خوای؟
-‌‌ بله.
و لیلیان به آشپزخانه رفت تا آب را بذارد که جوش بیاید.
باران برای لحظه‌ای بند اومده بود، اما فقط برای مدتی کوتاه.
اگر خیال آدم، چه خوب چه بد، بی‌نهایت باشه، دیر یا زود چیزی که تصور شده، می‌تواند به واقعیت تبدیل شود.
اگر اورسولا چیزی در غذای لیلیان می‌ریخت، شاید بعدها می‌گفتند زنی بود که از مرگ فرزاندانش دل‌شکسته بود و طاقت زندگی نداشت و چه غم‌انگیز که از نیوجرسی تا دوون سفر کرده بود تا بمیرد.
یا اگر لیلیان چیزی در چای اورسولا می‌ریخت، او هم می‌توانست بمیرد، با تاریخچه‌ای کم‌رنگ، که دیگر برای همیشه بسته می‌شد؛ همان‌طور که همیشه می‌خواست.
اما زنی که در داستان ویلیام تروور تنها کنار دریا قدم می‌زند، هیچ‌وقت خودش را ور آب نمی‌ندازد.
و هر چیزی که تحمل‌ناپذیر به‌نظر می‌رسه، بالاخره کمتر تحمل‌ناپذیر می‌شود.
به همین خاطر، اورسولا می‌دانست که او و لیلیان حال‌شان خوب می‌ماند.
در دنیایی پر از بی‌نظمی، آن‌ها جای خودشان را به‌عنوان دو ذره از نظم حفظ می‌کنند، شاید برخلاف منطق، اما در هماهنگی کامل با شهودشان.
با هم ملاقات کرده بودند، جدا می‌شدند، اما هیچ‌کدام دنیا را برای یکدیگر بی‌رحم‌تر نمی‌کرد.
گلم چک کردم بی‌نقص بود و ایرادی نداشت♡
خسته نباشی
 
عقب
بالا پایین