آن مرد کسی نبود جز رفیق سالیان دراز مرتضی که سالها بود دوباره به خانهاش راه پیدا کرده بود. او را برادر غیرخونیاش میدید؛ اما در اتاقش با زن و لباس نیمهبره*نهاش در کمد پیدا کرد. شوکه و متعجب به چشمهای حدقه در آمده حسن نگاه کرد. حسن مشتی از لباس درآورد و به سمت مرتضی انداخت و در یک لحظه او را هُل داد. مرتضی از کمد بیرون آمد و فرار کرد، اما همچنان به جای خالیاش نگاه میکرد و حرفهای مادرش در سرش رژه میرفتند.
در یک لحظه به سمت نسترن برگشت، اما او در یک گوشهای از اتاق با گریه و ریمل پخش شده به مرتضی خیره شده بود. آرامش عجیبی در فضا حاکم بود، آرامشی قبل از طوفان. مرتضی فریاد زد:
- چیکار کردی؟ چی کم گذاشتم برات؟
صدای فریادش همچون رعد و برقی در فضا پیچید و حنجرهاش را پاره کرد.
نسترن با دیدن چشمهای به خون افتاده مرتضی و صورت قرمز و رگ گردن باد کردهاش ترسید و به دیوار رنگ قرمز پناه برد. او با گریهای که دل مرتضی را به لرزه میانداخت، اشک میریخت؛ اما مرتضی قلبش همچون تکهای یخ شد. این عصبانیت و تنش در فضا به وضوح حس میشد، گویی هر لحظه ممکن بود طوفانی از خشم و ناامیدی به پا شود.
سرش به طرف نسترن چرخاند و با گامهای بلند به سویش نزدیک شد. نسترن از ترس روی زمین نشست و به سکسکه افتاد.
پاهای کشیدهی مرتضی را گرفت و خواست ل*ب باز کند و التماس کند؛ اما پای چپش را بلند کرد و با نفرت شکم نسترن را مورد هدف قرار داد. جیغ نسترن در فضا پیچید و دل مرتضی را آب کرد؛ اما ضربهی دوم را زد و دلش در خون نشسته بود. چشمهایش را بست و با صدای سرد گفت:
- گورتو کندی نسترن.
برگشت و از مقابل چشمهای پر از التماس و گریان نسترن محو شد. دَر اتاق را قفل کرد و روی اوپن بهمریخته گذاشت و از خانه خارج شد. گوشیاش را درآورد و به حاج قاسم زنگ زد. چند بوق زد و صدای پر از خندهی حاج قاسم در گوشش پیچید و گفت:
- الو، بیا دختر بیآبروت جمع کن تا سرش رو نفرستادم خونهتون.
منتظر جواب نماند و قطع کرد.
روی زانو نشست و اشکهای حلقهزده پشت چشمهایش مانع دیدش شدند. چشمهایش بست تا مانع باریدنشان شود؛ اما صدای ترمز ماشین باعث شد چشمهایش باز کنند و به برادران نسترن و حاج قاسم نگاه کرد.
بلند شد و مقابلشان ایستاد و با صدای آرام گفت:
- دخترت رو از خونهم ببر.
مرتضی احساس میکرد که همهچیز در حال فروپاشی است. چشمهای نسترن پر از التماس و گریه بودند و او در عین عصبانیت نمیتوانست از احساس عذاب وجدان خود فرار کند. این تضاد عمیق بین خشم و احساس ناتوانی در او حاکم بود و این احساسات در فضا حکمفرما بودند.
احمد، برادر دوم نسترن، به سمت مرتضی هجوم کرد و با فریاد گفت:
- چته وحشی؟ خواهرم چیکارت کرد!
مرتضی با آرامش به چشمهای آبی زلال احمد خیره شد و آب بینیاش را بالا فرستاد و گفت:
- برو خودت شاهکار خواهرت ببین.
علی، برادر بزرگ نسترن، فریاد زد:
- کجاست؟
مرتضی به خانه اشاره کرد و گفت:
- کلید اتاق روی اوپن گذاشتم.
دوتا برادر به سمت خانه هجوم بردند، اما حاج قاسم، با چهرهای شکستخورده و غمگین، به ماشین تکیه زده و به آسفالت خیره شده بود. مرتضی به دیوار تکیه کرد و حرفهای مادرش همچون شمشیری که کمرش را میبرید، در ذهنش رژه میرفت.
از شانس خوبش، خیابان خالی از هر موجودی بود و کسی این آبروریزی را مشاهده نکرد. علی نسترن را هُل داد و علی و احمد، کمر بریده، بیرون آمدند. صدای گریهی نسترن بلند شد و موهای فرفریاش روی صورتش پخش شده بود. مرتضی به حاج قاسم خیره شد که صدای سیلی سکوتی که بینشان بود را شکست.
علی نسترن را زد و فریاد زد:
- گمشو تو ماشین!
او را سوار کردند و به سمت مرتضی برگشتند و با صدای پر از شرمندگی گفت:
- شرمنده داداش، درست تربیتش نکردیم. جوابی از مرتضی نیافت و حاج قاسم با کمر خمیده سوار ماشین شد. ماشین حرکت کرد و از بین دید مرتضی محو شدند.
مرتضی، تک و تنها، غرق در دنیای تاریکی شد که نسترن آن را خلق کرده بود. غم و ترس و عصبانیت در وجودش به شدت حس میشد. او احساس میکرد که همهچیز در حال فروپاشی است و این احساسات همچون طوفانی در درونش میغلتیدند. دلش به شدت میتپید و هر لحظه ممکن بود این غم و خشم به اوج برسد.
دَر بست و به سوی آغو*ش مادرش پرواز کرد. طولی نکشید که خودش را جلوی مادرش دید و به اشکهای بیوقفهاش نگاه کرد و گفت:
- کاش به حرفهات گوش میکردم.
مادرش با دستهای چروکش روی رانهایش زد و شروع کرد نفرین کردن و گفت:
- خدا لعنتش کنه، بیآبرومون کرد.
گوشیاش زنگ خورد و به اسمی که نمایان شده بود نگاه کرد و جواب داد. صدای غمگین حاج قاسم در گوشش پیچید:
- پسرم، خونهی حسن کجاست؟
حالش با شنیدن اسم رفیق ناکسش بهم خورد و بیحال جواب داد:
- دو کوچه بالای خونهمون، مقابل خونهی علی.
جوابی جز بوقهای متعدد در نیافت و آهش بلند شد. سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و به چشمهایش اجازه باریدن داد و بیصدا اشک ریخت.
چند ماه نسترن را ندید بود و به خانهی مادرش برگشت. مردم محله با خبر شدند و مرتضی افسرده و گوشهگیر شد و راهش به سمت سیگار و مش*روب باز شد. حسن از خانه فرار کرد و لکهی بیآبرو هنوز خشک نشده بود.
مرتضی کنار دوستانش ایستاد و سلام کرد. یکی از دوستانش گفت:
- چه خبر از زنت؟
دوست دیگرش خندید و جوابش داد:
- ای مردک، چه خبری باشه؟ مرتضی بیعرضه زنش جلو چشمهاش خیانت کرد.
همه خندیدند و مرتضی به سمتش حملهور شد و سیلی محکمی به صورتش زد. با خشم فریاد کشید:
- میکشمت لعنتی!
اما از دستش فرار کرد و بچهها سعی کردند مرتضی را آرام کنند. اما این اولین بار نبود که مرتضی کنایهها را میشنید.
عصبانیت و غم در وجودش چنان فشاری میآورد که احساس میکرد هر لحظه ممکن است فرو بپاشد. این احساسات چنان عمیق و غیرقابل کنترل بودند که هر کسی میتوانست عمق دردش را حس کند.
از کنار همسایهشان گذشت که صدایش را شنید:
- اینرو ببین اگه مرد بودی سر زنترو میبریدی.
نفس عمیقی کشید و با خشم وارد خانه شد.
سیگارش در آورد و به دود خیره شد و حرفهای مردم در ذهنش زنده شدند:
- مردونگی نداری. زنت خیانت کرد. بیعرضه. مرد نیستی. چه راحت زنش رو ول کرده. من بودم زنم رو میکشتم. بیغیرت.
و صداها بلند شدند. سیگارش خاموش کرد و پریشان سرش را گرفت و فریاد زد؛ اما فریادش طولی نکشید به گریه تبدیل شد.
مقابل علی و احمد ایستاده بود.
علی گفت:
- منم دیگه طاقت حرفها رو ندارم.
احمد:
- بابا اجازه نمیده نسترن رو بکشیم.
اما مرتضی همچنان به کف آسفالت خیره ماند.
در این لحظه، چشمان مرتضی پر از خشم و اندوه بود. او احساس میکرد که تمام دنیا بر سرش ریخته است. صدای علی و احمد در پسزمینه به گوشش نمیرسید؛ فقط صدای خودش بود که در ذهنش میپیچید:
- چرا باید اینطور احساس کنم؟ چرا باید به خودم شک کنم؟
او به خودش فکر میکرد که چگونه میتواند در مقابل این همه قضاوت و فشار ایستادگی کند. مرتضی به یاد آورد که چگونه نسترن را دوست داشت و چگونه این عشق به یک چالش عمیق تبدیل شده است.
احساس ناتوانی و خشم در وجودش جوش میزد. او میدانست که باید انتقام بگیرد.
مرتضی به آسمان نگاه کرد و از خودش پرسید:
- آیا این راه درست است؟ آیا این تنها راهی است که میتوانم انتقام بگیرم؟
او به علی و احمد نگاه کرد و دید که علی چقدر ناراحت است.احمد هم نگران به نظر میرسید.
مرتضی با صدای لرزان گفت:
- من نمیدونم چطور باید این بار رو تحمل کنم.
مرتضی با حالت بیروح و چهرهای خشمگین ل*ب زد و گفت:
- با عمو حرف میزنم، بهش میگم میخوام نسترن رو برگردونم خونه و اونجا میبریم و میکشیم. من دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم.
این جملات در فضای پر تنش و خشم او طنینانداز شد. هر دوشان با چشمان پر از تعجب و هیجان به او نگاه کردند و از پیشنهادش استقبال کردند. مرتضی به سرعت به حاج قاسم زنگ زد و با شنیدن این حرف، حاج قاسم خوشحال شد که توانسته نسترن را از خشم علی و احمد دور کند.
نسترن، با چشمان اشکآلود و قلبی پر از ترس، در مقابل سه مرد ایستاده بود. او به چهرههای خشمگین و خونافتادهشان نگاه میکرد و احساس میکرد که دنیا به دورش تنگ شده است. هر لحظه، احساس پشیمانی و ناامیدی در وجودش بیشتر میشد؛ اما دیگر راهی برای فرار وجود نداشت.
مرتضی، با چاقویی در دست، به سمت او پیش آمد. چهرهاش پر از خشم و درد بود.
- عاشقت بودم، سالهاست آرزوت کردم! صدایش به شدت لرزان و پر از عصبانیت بود. او ادامه داد:
- میپرستیدمت؛ اما تو با خیانت جوابم رو دادی! هر کلمهاش مانند چاقویی دیگر به قلب نسترن فرو میرفت.
نسترن به عقب رفت؛ اما علی، یکی از دوستان مرتضی، او را از پشت گرفت. او تلاش کرد تا فرار کند؛ اما ترس و وحشت در چشمانش موج میزد. نه، نه! فریاد زد، اما صدایش در میان خشم و فریادهای دیگران گم شد.
مرتضی چاقو را بالا برد و با صدایی پر از نفرت گفت:
- عشق تو حالا تبدیل به نفرت شده، جهنمی که با مرگت به خاکستری تبدیل میشه!
او به سمت نسترن حمله کرد و ضربهای به سینهاش زد. نسترن احساس کرد که دنیا دورش میچرخد و هر ضربهای که به او میخورد، بیشتر او را به سمت تاریکی میکشاند.
پسرها، با چشمان گشاد و نفسهای بریده، به این صحنه نگاه میکردند. ترس و هیجان در چهرههایشان نمایان بود. نسترن، در حالی که به زمین میافتاد، آخرین نگاهش را به مرتضی انداخت. چشمانش پر از سوال و ناامیدی بود: - چرا؟ من گناه کردم، گولش رو خوردم، حقم نیست بمیرم!
اما هیچکس پاسخ نمیداد. سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد و تنها صدای نفسهای بریده و قلبهای شکسته به گوش میرسید.
نسترن، با چشمان نیمهباز و حالت ناامید، روی زمین افتاده بود. شکم او هدف خشم احمد قرار گرفته بود و حالا نفسهایش بهسختی و با لکنت از سینهاش خارج میشدند. احمد، با چهرهای پر از نفرت، قمهاش را روی گردن نسترن گذاشت و چشمانش از خشم میدرخشید. اینکه او دوقلوی نسترن بود، خشمش را بیشتر کرد.
- تو رو خدا... نمیخوام بمیرم!
نسترن با صدایی لرزان فریاد زد، چشمانش را بست و احساس کرد قمهی سرد چگونه به پوستش فشار میآورد.
- بزار زنده...
التماسش در هوا گم شد، اما احمد با بیرحمی قمه را فرو برد و گلویش را پاره کرد.
خون مانند شلنگی آب به صورت علی و احمد پاشید و مرتضی که در مقابلشان ایستاده بود، چشمانش تار شدند. او عشقش را در مقابل چشمانش مُرده میدید و احساس کرد که دنیا به تاریکی میرود.
علی و احمد سر نسترن را از کالبد بیجانش جدا کردند و بلند شدند. سر و صورتشان از خون خواهرشان پر شده بود و چهرههایشان پر از عصبانیت و غم بود. آنها به دیوار تکیه کردند و به کالبد بیسر نسترن خیره شدند.
بدون هیچگونه عذاب وجدان، احمد خون را از جلوی چشمهایش پاک کرد و نیشخند زد. علی با صدایی سرد گفت:
- سرش تو فلکه محله بذاریم؟
این سوال به نوعی نشاندهندهی بیاحساسی و سردی آنها بود.
غم و عصبانیت در چهرههایشان بهوضوح مشهود بود؛ اما احساس عذاب وجدان در آنها وجود نداشت. این صحنه، ترکیبی از خشم و غم بود که در دل هر کدام از آنها جای گرفته بود؛ اما هیچکس جرأت نکرد تا به احساساتش اعتراف کند.
مرتضی، با چشمانی پر از خشم و عصبانیت، با صدای بلند گفت:
- سرش میخوام ببرم نشون تکهتکه آدمهایی که گفتن بیغیرتم و مرد نیستم!
این کلمات از دهانش خارج شدند و احساس کرد که خودش را در مقابل دنیا محکوم کرده است.
علی، با چهرهای پر از هیجان، پاسخ داد:
- باشه، پس بدنش میذاریم فلکه!
مرتضی مانند دیوانهها سر نسترن گرفت و در محله چرخید، با صدای بلند فریاد زد:
- اهای اهالی! بیایید ببینید کی مرد نیست! خوشحالی در چهرهاش مشهود بود، چراکه بالاخره توانسته بود این لکهی ننگ را از سایهاش پاک کند.
مردم دور بدن نسترن جمع شدند و همهمهای بلند در فضا حاکم شد. یکی میگفت: لکهی بیآبرویی پاک کردند، دمشون گرم! دیگری با صدایی پر از تعجب گفت: چقدر بیرحم هستند!
و سومی اضافه کرد: آنها انسان نیستند، بلکه حیوان هستند!
این حرفها تنها نشاندهندهی عصبانیت و خشم مردم بود؛ اما هیچکس به عواقب این عمل فکر نمیکرد.
طولی نکشید که پلیس آمد و هر سه تسلیم پلیس شدند. چهرههایشان پر از ترس و نگرانی بود؛ چراکه حالا باید با عواقب عملشان مواجه میشدند.
این صحنه، ترکیبی از خشم، انتقام و عواقب غیرقابل پیشبینی بود که در ذهن همه حاضرین جای گرفته بود.
- خشم نبود آقای قاضی، من بیناموس نیستم.
این جملات از زبان مرتضی خارج شدند و احساس ناامیدی و عصبانیت در چهرهاش مشهود بود. چشمانش پر از اشک و خشم بودند، چراکه احساس میکرد که در مقابل قاضی و مردم به نوعی محکوم شده است.
قاضی نیشخندی زد که حاکی از عدم بیاعتمادش به حرفهای او بود. این نیشخند به مرتضی احساس تحقیر و تنهایی داد. ناگهان صدای مردی بلند شد، مرتضی به سمت صدا برگشت و حاج قاسم را دید. چهرهی حاج قاسم پر از عزت نفس و قدرت بود، اما چشمانش حکایت از درد و از دست دادن عزیزش میکرد.
قاضی به او اجازه صحبت داد و حاج قاسم بلند شد و گفت:
- آقای قاضی، بنده پدر مقتول هستم و من هیچ شکایتی از مرتضی رحمتی ندارم و از شما تقاضا دارم که آن را آزاد کنید.
این کلمات حاج قاسم همه حاضرین را متحیر کرد. صدای او محکم و قاطع بود، اما در عمق چشمانش میشد درد و عذاب را دید.
قاضی ل*بهایش را فشرد و اجازه نشستن را داد. او به دقت به حرفهای حاج قاسم گوش داد و سپس حکم آزادی را زد. این لحظه برای مرتضی مانند یک معجزه بود. او احساس کرد که دنیا دوباره به او برگشته است.
مرتضی با خنده به سوی آغو*ش مادرش پرواز کرد. چهرهاش پر از شادی و احساس آزادی بود. مادرش با چشمان پر از اشک و لبخند به استقبال او آمد. این آغو*ش برای مرتضی همهچیز بود؛ محل آرامش و عشق.
بعد از حبس عمومی به مدت دوسال،
مرتضی حالا به زندگی آزادیاش برگشته بود و با اعتماد به نفس بیشتری به دنیا نگاه میکرد. او حالا آموخته بود که زندگی چقدر ارزشمند است و باید هر لحظهاش را غنیمت بداند.
"پایان"
« در این داستان، مرتضی به عنوان نمادی از مردی خشمگین و پر از کینه به تصویر کشیده میشود. او فکر میکند که با خونریزی و کشتن میتواند بیننگی و بیآبرویی را از بین ببرد؛ اما در واقع، این عمل نه تنها او را به هدفش نمیرساند، بلکه او را در باتلاقی از نفرت و خشونت غرق میکند.
در این داستان، نسترن به عنوان نمادی از دخترانی است که در مقابل انتظارات اجتماعی و فشارهای عاطفی قرار میگیرند. او نمیتوانست از حرفهای فریبنده و غلط فرار کند و این موضوع نشاندهندهی چالشهای عاطفی و اجتماعی است که بسیاری از زنان با آن مواجه هستند.
این داستان به ما یادآوری میکند که باید به یکدیگر احترام بگذاریم و فرصتی برای بخشش و درک فراهم آوریم. امیدوارم این داستان بتواند به همهی ما یادآوری کند که باید به همدیگر کمک کنیم و فرصتی برای بخشش و درک فراهم آوریم. »