امشب با امیر( شربتی) و کاک عرفان رفتیم کافه دیت. بسیار بسیار شب جدیدی بود.
عرفان ناموسا از کجا پیدا کردی اینجارو خیلی عالی بود باریکلا.
تجربه بسیار منحصر به فرد و جدیدی بود و صرفا از روی توجهم بهم رسید. وگرنه قبلا هم دیده بودم این اتفاق رو ولی چون دقت نکرده بودم از وجدش هم غافل بودم. چقدر فرقه بین منی که ((حواسم جایی که هستم هست)) و منی که ((حواسم به جایی که هستم نیست)) و در عین حال این 2 از بیرون یکی هستند. ولی عمیقا میدونم این 2 زمین تا آسمون با هم فرق دارن.
این یکی ازون فیلمایی بود که وقتی میدی از شوق مهارت اعضا فیلم به وجد میومدی. درست مثل اجرای زنده گروه موسیقی که از نظم و آهنگشون سر ذوق میمدی. اینم از همین مدل بود.
نشستیم توی سالن نزدیک و کنار آشپزخونه ای که اشپزاش پشت یه دیوار شیشه ای بزرگ داشتن کار می کردن و پیدا بودن و میدیدی چطوری دارن غذارو آماده می کنن .

وقتی نگاه میکردی آشپزخونه رو انگار داشتی یه فیلم روی پرده سینما میدیدی. یه تاتری که زنده داره پخش میشه و واقعی ترین فیلم دنیا رو برات گذاشتن. خب مشخص هم هست چرا واقعی ترینه. 🎞
ما هم داخل فیلم هستیم. یه فیلم دیدنی واقعی.
آشپزا هرکدوم ویژگی خاص خودشونو داشتن. همشون واقعا جذاب بودند.
مثلا یکیشون یخ پسر حدودا 30 ساله با یه قد بلند و هیکل خیلی لاغر با یه لباس مدل ژاپنی مشکی با دو تا پیرسینگ تو نرمه گوشش و یک دستمال مشکی با دایره های سفید که سرشو باش بسته بود. وسط کار شروع میکرد یکم با آهنگ سر تکون دادن و خیلی نرم تزئینات غذا رو میذاشت. بعدم میومد یه چاقو بلند رو تیز میکرد و باش سوشی هارو تیکه تیکه میکرد. حتم دارم با کارش عشق میکرد.
یه مرد ریش بلند مشکی با یک سیبیلی که خیلی مرتب کشیده شده بود نه اونقدر بلند که زشت و نامرتب بنظر برسه نه اونقدر کوتاه که به چشم نیاد. صورت کاملا جدی و دستاش کاملا عضلانی و مردونه و پگیه سمت کامل از خالکوبی . جوری با اون وسیله بلند فلزی پیتزا رو داخل تنور مینداخت و بیرون میورد که انگار با یه ضربه قوی و سریع یکی دشمناشو از پا درآورده. بعدم این تبر رو بالا میگرفت یکی دو متر بالاتر سر همه انگار پرچم پیروزی لشکرشو به پرواز درآورده و میذاشتش سر جاش.
یه خانومی هم اونجا بود بود که با ظرافت تمام بعد از اینکه دستکش های بهداشتی مشکی میپوشید خیلی آروم یکی یکی غذاها و شکل میداد و آماده برای پخته شدن.
همشون نان استاپ کار میکردن. 1 ثانیه هم نمی نشستن. یهو تند میدویدن که سریع یه وسیله رو برسونن.
یا بدون اینکه همو صدا بزنن کار همو سریع راه مینداختن. وسایل رو بهم میرسوندن و بهم کمک میکردن.
اون یکی نون پیتزا رو رو هوا مینواخت و میچرخوند.
بعدی روی گاز غذا رو آتیش میزد طوری که شعلش به سقف بالای سرش میرسید.
بقلیش مواد رو تند تندخورد میکرد.
نظم تحسین برانگیزی داشتن همه با هم.
این کار منو یاد یکی از کارهای خودم میندازه. درسته که اندازه ابنا حرفه ای نبودم ولی حداقل جاپاشون قدم گذاشتم. برا همینه شاید خیلی جذب شدم.
شايد بگم سمفونی آشپز ها
یه اجرای زنده بینظیر هنرمندی آشپز هارو دیدم مثل یک تاتر یا کنسرت.
از بین 3 شغلی که بچگی دوست داشتم یکیش آشپزی بود. حالا میبینم اشتباه نمیکردم.
کاش میتونستم تا آخر آخر کار کردن اینارو ببینم......
یا هر روز برم اونجا ببینم این رژه رو و ببینم این نظمو انگار که هر روز دارم یه قسمت از یه سریال رو میبینم.
ببینم فیلم من از بیرون چه شکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عرفان ناموسا از کجا پیدا کردی اینجارو خیلی عالی بود باریکلا.
تجربه بسیار منحصر به فرد و جدیدی بود و صرفا از روی توجهم بهم رسید. وگرنه قبلا هم دیده بودم این اتفاق رو ولی چون دقت نکرده بودم از وجدش هم غافل بودم. چقدر فرقه بین منی که ((حواسم جایی که هستم هست)) و منی که ((حواسم به جایی که هستم نیست)) و در عین حال این 2 از بیرون یکی هستند. ولی عمیقا میدونم این 2 زمین تا آسمون با هم فرق دارن.
این یکی ازون فیلمایی بود که وقتی میدی از شوق مهارت اعضا فیلم به وجد میومدی. درست مثل اجرای زنده گروه موسیقی که از نظم و آهنگشون سر ذوق میمدی. اینم از همین مدل بود.
نشستیم توی سالن نزدیک و کنار آشپزخونه ای که اشپزاش پشت یه دیوار شیشه ای بزرگ داشتن کار می کردن و پیدا بودن و میدیدی چطوری دارن غذارو آماده می کنن .
وقتی نگاه میکردی آشپزخونه رو انگار داشتی یه فیلم روی پرده سینما میدیدی. یه تاتری که زنده داره پخش میشه و واقعی ترین فیلم دنیا رو برات گذاشتن. خب مشخص هم هست چرا واقعی ترینه. 🎞
ما هم داخل فیلم هستیم. یه فیلم دیدنی واقعی.
آشپزا هرکدوم ویژگی خاص خودشونو داشتن. همشون واقعا جذاب بودند.
مثلا یکیشون یخ پسر حدودا 30 ساله با یه قد بلند و هیکل خیلی لاغر با یه لباس مدل ژاپنی مشکی با دو تا پیرسینگ تو نرمه گوشش و یک دستمال مشکی با دایره های سفید که سرشو باش بسته بود. وسط کار شروع میکرد یکم با آهنگ سر تکون دادن و خیلی نرم تزئینات غذا رو میذاشت. بعدم میومد یه چاقو بلند رو تیز میکرد و باش سوشی هارو تیکه تیکه میکرد. حتم دارم با کارش عشق میکرد.
یه مرد ریش بلند مشکی با یک سیبیلی که خیلی مرتب کشیده شده بود نه اونقدر بلند که زشت و نامرتب بنظر برسه نه اونقدر کوتاه که به چشم نیاد. صورت کاملا جدی و دستاش کاملا عضلانی و مردونه و پگیه سمت کامل از خالکوبی . جوری با اون وسیله بلند فلزی پیتزا رو داخل تنور مینداخت و بیرون میورد که انگار با یه ضربه قوی و سریع یکی دشمناشو از پا درآورده. بعدم این تبر رو بالا میگرفت یکی دو متر بالاتر سر همه انگار پرچم پیروزی لشکرشو به پرواز درآورده و میذاشتش سر جاش.
یه خانومی هم اونجا بود بود که با ظرافت تمام بعد از اینکه دستکش های بهداشتی مشکی میپوشید خیلی آروم یکی یکی غذاها و شکل میداد و آماده برای پخته شدن.
همشون نان استاپ کار میکردن. 1 ثانیه هم نمی نشستن. یهو تند میدویدن که سریع یه وسیله رو برسونن.
یا بدون اینکه همو صدا بزنن کار همو سریع راه مینداختن. وسایل رو بهم میرسوندن و بهم کمک میکردن.
اون یکی نون پیتزا رو رو هوا مینواخت و میچرخوند.
بعدی روی گاز غذا رو آتیش میزد طوری که شعلش به سقف بالای سرش میرسید.
بقلیش مواد رو تند تندخورد میکرد.
نظم تحسین برانگیزی داشتن همه با هم.
این کار منو یاد یکی از کارهای خودم میندازه. درسته که اندازه ابنا حرفه ای نبودم ولی حداقل جاپاشون قدم گذاشتم. برا همینه شاید خیلی جذب شدم.
شايد بگم سمفونی آشپز ها
یه اجرای زنده بینظیر هنرمندی آشپز هارو دیدم مثل یک تاتر یا کنسرت.
از بین 3 شغلی که بچگی دوست داشتم یکیش آشپزی بود. حالا میبینم اشتباه نمیکردم.
کاش میتونستم تا آخر آخر کار کردن اینارو ببینم......
یا هر روز برم اونجا ببینم این رژه رو و ببینم این نظمو انگار که هر روز دارم یه قسمت از یه سریال رو میبینم.
ببینم فیلم من از بیرون چه شکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟