همگانی در چیستی چامیک

جغد برفی

کاربر خودمانی
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
339
پسندها
پسندها
87
امتیازها
امتیازها
28
سکه
59
مبانی نظری چامیک

چامیک یا بوطیقا (Poetics) از دل مهی کهن بیرون می‌آید، جایی که ارسطو برای نخستین بار کوشید سازوکاری برای آفرینش ادبی ترسیم کند، نه برای ستایش چامه‌گر، بلکه برای فهم نیروهایی که اثر را به حرکت وامی‌دارند. نثر را باید همچون تفنگی روی میز گذاشت: ساده، بی‌پیرایه و آماده‌ی شلیک، بوطیقا نیز همین را از ما می‌خواهد، دیدن سازوکار نهان متن، بی‌آنکه زیاده‌گویی کنیم. از دید من برابر پارسی مناسب برای بوطیقا واژه‌ی چامیک‌است.

اما چامیک تنها یک دستور ساخت نیست، بلکه نظامیست که از دل ضرورت‌های اثر می‌روید، نه از بیرون. نقد ادبی معمولا پسینی‌است، در مقام قضاوت می‌نشیند و حکم می‌دهد، در حالی که چامیک پیشینیست سرچشمه‌ی آفرینش، موتور محرک، و قانون نانوشته‌ای که نویسنده را راه می‌برد. زیبایی‌شناسی (Aesthetics) نیز از مقوله‌ی دیگریست. علم ادراک و لذت، جایگاهی که خواننده می‌ایستد و اثر را می‌نگرد. چامیک اگر رواج یابد، می‌تواند این تفاوت را روشن‌تر کند: همان‌گونه که برابر چامه شعرست، چامیک نیز دانش سازوکار آفرینش‌است، نه قضاوت و نه سهش‌داوری.

و این سه مسیر، چامیک و نقد و زیبایی‌شناسی، در نقطه‌ای با هم تلاقی می‌کنند: هر نویسنده می‌خواهد (و باید) بداند اثرش چرا جان می‌گیرد و چگونه معنا می‌سازد. چامیک میان عمل و اندیشه پل می‌زند. وقتی از چامیک سخن می‌گوییم، در حقیقت از نقشه‌ی معمارانه‌ای حرف می‌زنیم که هم خشونت جهان را تاب می‌آورد و هم از آزادی آفرینش پاسداری می‌کند. چنین نگاهیست که ادبیات را زنده نگه می‌دارد: نه فقط در مقام داوری یا لذت، بلکه در مقام فهم سازوکار حیات متن.

چامیک بمثابه نظریه‌ی آفرینش هنری

اگر چامیک را زبانی برای آشکار کردن استخوان‌بندی پنهان اثر بدانیم، آنگاه گام بعدی آن‌است که ببینیم این زبان چگونه تخیل را مقید نمی‌کند، بلکه به آن ضرباهنگ و منطق می‌بخشد و چگونه ریشه‌هایش را در ژرف‌ترین لایه‌های جهان‌بینی نویسنده فرو می‌برد، و اندیشه بشکل روایت در می‌آید.

چامیک، در ژرف‌ترین لایه‌اش، دستور زبان تخیل‌است، توان خام و بی‌مهار ذهن که اگرچه آزاد می‌تازد، اما برای تبدیل شدن به داستان، چامه یا روایت، ناگزیر از پیروی از نظمی درونیست. تخیل بدون چامیک همچون اسبی رها بر دشت‌است: زیبا، پرشتاب، اما بی‌راه‌رس. چامیک لگام نیست، مسیرست، ضربانی که حرکت را قابل پیگیری می‌کند و هسته‌ای که پراکندگی را به یک کل واحد بدل می‌سازد. و پشت این همه، مبانی فلسفی اثر نهفته‌است، جهان‌بینی نویسنده که مثل چراغی پنهان، مسیر تخیل را روشن می‌کند. هر اثر، چه بخواهد چه نخواهد، بر شانه‌ی اندیشه‌ای ایستاده‌است، اندیشه‌ای که ارزش، معنا، و ضرورت روایت را تعیین می‌کند. چامیک در این میان همان نقشه‌ی بی‌صداست که فلسفه را به فرم پیوند می‌دهد و از دل اندیشه، ساختی ادبی می‌سازد، پایدار در گذر زمان و مملو از ظرافت.

چامیک در سنت‌های فرهنگی گوناگون

وقتی ریشه‌ی چامیک را در پیوند میان تخیل و جهان‌بینی یافتیم، ناگزیر باید به سرچشمه‌ای بازگردیم که نخستین بار این رابطه را صورت‌بندی کرد، جایی که اندیشه و هنر نه دو ساحت جدا، بلکه دو رویه‌ی یک سکه بودند. آن سرچشمه همان یونان باستان‌است، خاکی که بگرت یا مفهوم (concept) چامیک در آن نخست رویید و قامت برداشت. چامیک کلاسیک یونانی از دل پرسشی ساده و بی‌رحم شکل گرفت: «چه چیزی یک اثر را اثر می‌کند؟» ارسطو، با آن نگاه شکارچی‌وارش، به‌جای آنکه به ستایش چامه‌گران بسنده کند، بسراغ تنه‌ی سخت ساختار رفت و نشان داد که چامه و سوگمان یا تراژدی نه هدایایی آسمانی، بلکه سازوکارهایی انسانی و قابل واکاوی‌اند. او بیان کرد که هر روایت، خواه از خشم خدایان باشد یا از لغزش انسان، دارای نظمی پنهان‌است که آن را یکپارچه و پابرجا نگه می‌دارد. این نخستین گام در راه چامیک بود: راهی برای فهمیدن اینکه چرا اثری به یاد می‌ماند و دیگری از یادها محو می‌شود.

در یونان، چامیک تنها نظریه‌ای درباره‌ی هنر نبود، طرحی بود برای فهم رابطه‌ی انسان با حقیقت. بگرت یاده‌شناسی یا میمتیک (Memetics)، ستون فقرات این سنت بود: اثر هنری جهان را بازمی‌آفرید، نه به‌عنوان نسخه‌ای کم‌توان، بلکه همچون آینه‌ای که جوهر تجربه‌ی انسانی را می‌گیرد و دوباره می‌سازد. یونانیان باور داشتند که ساختار سوگمان، از گره‌افکنی تا گره‌گشایی، نه یک قرارداد، بلکه بازتابی از روال هستی است: آغاز، اوج، سرنگونی، و شناخت. چنین دیدگاهی چامیک را از سرگرمی به دستگاهی فلسفی بدل می‌کرد، دستگاهی که می‌کوشید نظم کیهانی را در ساختار روایت نشان دهد.

اما همچنین تنها درباره‌ی ساختار نبود، بلکه درباره‌ی انسان بود و رنج او. سوگمان باید دل را بلرزاند و سپس آرام کند، و این همان پاویدش یا کاتارسیس (Catharsis) است، شست‌وشوی روان با آتش احساس. برای یونانیان، فرم نه یک ظرف، بلکه نیرویی شفابخش بود، همچون چاقویی که درد می‌آورد اما چرک را می‌برد و زخم را بهبود می‌دهد. چامیک بیان می‌کند که فرم، اگر درست ساخته شود، نه تنها روایت را منسجم می‌کند، بلکه تجربه‌ی انسانی را قابل تحمل می‌سازد. چامیک یونانی در حقیقت نخستین تلاش بشر بود برای آنکه از خلال نظم‌بخشی به داستان، معنایی برای رنج خود بیابد، و همین است که آن را تا امروز زنده نگه داشته‌است.

چامیک تازی-فارسی

پس از یونانیان، چامیک سفری دیگر آغاز کرد، سفری به سرزمین‌هایی که در آن زبان نه تنها ابزار بیان، بلکه خود جهان بود. آنجا که وزن، قافیه، ترداوش و ایهام، بجای آنکه پیرایه باشند، جوهر اثر را می‌ساختند. با ورود به سنت تازی-پارسی، چامیک در هیئتی تازه ظاهر می‌شود، نه بشکل تحلیل ساختارهای نمایشی، بلکه در قالب مطالعه‌ی نیروی واژه، موسیقی جمله، و معماری معنا.

اگر بخواهیم بدانیم نخستین سنگ‌بنای اندیشه‌ی ادبی در جهان اسلامی چگونه گذاشته شد، باید سراغ کسی برویم که چامه را همچون سازه‌ای قابل تحلیل دید، نه الهامی گریزپا. قدامه‌بن‌جعفر نخستین کسی بود که کوشید چامیک تازی را صورت‌بندی کند، نه در قالب ستایش چامه‌گران، بلکه با نگاه یک حسابگر دقیق. او چامه را به اجزای سازنده‌اش فرو می‌کاست: معنا، لفظ، وزن، قافیه. برای قدامه، زیبایی نه رازآلود، بلکه قابل اندازه‌گیری بود، ساختاری از تناسب‌ها و هماهنگی‌ها. این نگاه، چامیک را به قلمرویی تازه کشاند: قلمروی سنجش‌پذیری، جایی که چامه نه فقط احساس، بلکه مهندسی واژه‌هاست. این آغاز فهمی بود که بعدها در زبان پارسی هم ریشه دواند.

اما ساختار تنها یک روی سکه بود، برای فهم جان چامه باید بسراغ نیرویی رفت که ساختار را به حرکت درمی‌آورد، و تخیل را از امکان به فعل می‌رساند. حازم قرطاجنی با ذهنی فلسفی‌تر، بسراغ پرسش بنیادین‌تری رفت: «نیروی چامه چگونه پدید می‌آید؟» او بجای برشمردن اجزا، به نیروی پیونددهنده‌ی آنها پرداخت: قوه‌ی تخیل، توان ترکیب، و نظم درونی معنا. نگاه او به چامیک، نگاهی بود به موتور محرک چامه: جایی که واژه‌ها از سطح به عمق می‌روند و آن جوهر نامرئی پدید می‌آید که چامه را چامه می‌کند. برای حازم، چامه‌گر تنها صنعت‌گر نبود، خالق جهانی بود که در آن صورت و معنا با هم می‌جوشیدند. همین نگاه، مسیر چامیک پارسی را هموار کرد.

از دل این سنت، اما، صدایی برخاست که موسیقی را نه پیرایه‌ی چامه، بلکه استخوان‌بندی آن می‌دانست، صدایی که میراث تازی را با حساسیت پارسی پیوند می‌زد. با شمس قیس رازی، چامیک پارسی به بلوغی تازه رسید. در المعجم، او نه فقط قواعد وزن و قافیه را می‌نویسد، بلکه نشان می‌دهد چگونه موسیقی زبان، معنا را برمی‌کشد و روایت را می‌سازد. نگاه او دقیق، آرام و بی‌پیرایه‌است: حذف زوائد، تکیه بر جوهر. برای شمس، چامه تنها در وزن یا معنا نیست، در هماهنگی بی‌صداییست که میان این دو شکل می‌گیرد و چامیک، بمثابه دستور ساخت اثر، رخ می‌نماید. او نشان می‌دهد که چگونه فرم، اندیشه را حمل می‌کند و بدون آن فرو می‌پاشد.

وقتی این سه جریان را کنار هم می‌گذاریم، درمی‌یابیم که نقطه‌ی قوت سنت تازی-پارسی در جایی نهفته‌است که ترداوش یا بلاغت (Rhetoric) از یک فن زبانی به یک منطق ساختاری بدل می‌شود. سنت تازی-پارسی در ظاهر به ترداوش نزدیک‌ترست تا به ساختار چامیک، اما دل ماجرا چیز دیگریست. چه در قدامه، چه در حازم و چه در شمس قیس، همواره این باور وجود دارد که هر واژه تابع نظمیست که می‌توان آن را کشف کرد. این نظم همان چامیک‌است، اما در لباسی متفاوت: لباسی که در آن استعاره، تشبیه، و ایهام نه ابزار تزئینی، بلکه عناصر ساختاریند. این سنت، چامیک را از محدودیت نمایش و روایت رها می‌کند و به قلمروی موسیقی و ترداوش می‌کشاند، قلمرویی که در آن فرم و محتوا مثل تاروپود یک فرش در هم می‌تنند.

و سرانجام، وقتی به امروز می‌رسیم، درمی‌یابیم که این سنت نه میراثی مرده، بلکه زبانی زنده‌است که هنوز می‌تواند چامیک را تغذیه کند و برای ادبیات راه باز کند. چامیک تازی-پارسی در نهایت به ما درسی می‌دهد که هنوز زنده‌است: اثر ادبی تنها زمانی می‌ایستد که درونش نیرویی همساز جریان داشته باشد. نظمی پنهان که در واژه‌ها نفس می‌کشد. این همان نقطه‌ایست که چامیک امروز می‌تواند از آن الهام بگیرد، نه با تکرار قالب‌های گذشته، بلکه با فهم منطق آنها. همان‌گونه که یونانیان فرم را بخشی از حقیقت می‌دانستند، سنت تازی-پارسی چامه را بخشی از ضرباهنگ جهان می‌دید. در این میان، چامیک پلی می‌شود میان دو جهان: جهان مهندسی روایت و جهان موسیقی زبان، جهانی که ادبیات پارسی از آن زاده شده‌است.

تنگ‌گیری واژگانی در سنت تازی‌فارسی

اگر اندکی از این سنت فاصله بگیریم و از دورتر به آن نگاه کنیم، درمی‌یابیم که یکی از ویژگی‌های کمتر گفته‌شده‌ی آن، شیوه‌ی برخوردش با تنگ‌گیری واژگانیست، بگرتی که زیبایی را نه از فزونی، بلکه از گزینش دقیق واژگان می‌داند. در سنت تازی-پارسی، چامه همواره میدان آزمون نیروی کم‌گویی بوده‌است. چامه‌گر اگرچه بر هزاران واژه دست داشت، اما می‌کوشید همان چند را چنان به‌کار گیرد که سنگینی یک جهان را در خود حمل کنند. این تربیت زبانی، که قدامه رگه‌های نظری آن را پیدا می‌کند و شمس قیس بصورت قواعد موسیقایی می‌آوردش، شکلی از ریاضت هنریست: پرهیز از اضافات، اعتماد به ضربه‌ی نخستین، و باور به اینکه هر واژه باید باری از ضرورت داشته باشد، نه از عادت. چامیک، اگر بخواهد در امروز زنده بماند، باید این درس را جدی بگیرد: اثر بزرگ نه از انباشت، بلکه از انتخاب ساخته می‌شود.

باز هم اگر کمی دیگر دور شویم، چشم‌اندازی متفاوت را می‌بینیم: اینکه چامیک تازه-پارسی تنها درباره‌ی سرودن چامه نیست، بلکه درباره‌ی چگونگی دریافت آن نیز هست، دیدگاهی که به‌نوعی پیش‌درآمدی بر روان‌شناسی ادراک ادبی بشمار می‌رود. در این سنت، خواننده نه تماشاگر منفعل، بلکه بازیگری پنهان‌است که معنا در ذهن او تکمیل می‌شود. ایهام، استعاره، و تشبیه تنها صنایع زبانی نیستند، بلکه ابزارهایی‌اند که ذهن خواننده را به مشارکت وادار می‌کنند. شمس قیس وقتی از تخیل خواننده سخن می‌گوید یا حازم قرطاجنی بر قوه‌ی ترکیب تأکید می‌کند، در واقع به نقشی اشاره دارند که امروز روان‌شناسی شناختی آن را فعال‌سازی شبکه‌های معنایی می‌نامد. این نگاه، چامیک را از سطح ساخت‌گرایی خشک فراتر می‌برد و به ساحت تعامل ذهنی می‌کشاند: جایی که چامه نه فقط ساخته می‌شود، بلکه هر بار در ذهن خواننده دوباره زاده می‌گردد.

چامیک مدرن و پست‌مدرن

اما سنت تازه-پارسی تنها یکی از شاخه‌های این درخت کهن‌است. با نزدیک شدن به دوران جدید، صدایی دیگر برمی‌خیزد، صدایی که نه در نظم کلاسیک آرام می‌گیرد و نه در مهارت بلاغی سیراب می‌شود. این‌جا، چامیک وارد میدان تازه‌ای می‌شود، میدانی که مدرنیسم آن را شکسته و پست‌مدرنیسم دوباره درهم پیچیده‌است.

چامیک مدرن از لحظه‌ای آغاز می‌شود که نویسنده دیگر نمی‌خواهد جهان را تقلید کند، بلکه می‌خواهد آن را دوباره بسازد، جایی که ساختار از دل آگاهی فردی می‌روید و روایت، به‌جای پیروی از قواعد، بدنبال کشف شیوه‌های تازه‌ی بودن‌است. در این جهان، فرم به آزمایشگاه تبدیل می‌شود و جریان سیال ذهن، گسست، تکرار، زمان‌پریشی، همگی ابزارهایی برای نشان دادن تردیدهای انسان مدرن‌اند. اما پست‌مدرنیسم قدمی فراتر می‌گذارد: نه تنها ساختار را می‌گسلد، بلکه خود چامیک را زیر سؤال می‌برد. اثر، مرکز ندارد، معنا پراکنده‌است، و روایت همچون پلی که به نیمه‌ی راه می‌رسد و ناگهان قطع می‌شود، خواننده را در تعلیق رها می‌کند. اینجا دیگر از چامیک کلاسیک خبری نیست، چامیک پست‌مدرن، نقشه‌ایست که هنگام خواندن پاک می‌شود و دوباره شکل می‌گیرد، پر از شکاف، اما سرشار از امکان، همچون جهانی که می‌کوشیم هر روز از نو بفهمیم.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین