تراژدی خواهران در جهانی آکنده از تضاد و تبعیض
در میان جامعهای که به دو نیمهی متضاد تقسیم شده، همانند پیلتوور براق و بلندمرتبه در بالا، و زاون زخمی و فروپاشیده در پایین، سرنوشت انسانها نه حاصل انتخاب، که نتیجهی مکان تولدشاناست. انیمیشن آرکین در همین جهان آغاز میشود، جایی که قانون و ثروت در ارتفاعات جریان دارند، و بقا و خشونت در اعماق تاریکی. در چنین بستری، تراژدی دو خواهر نه یک اتفاق شخصی، که بازتابی از شکاف عظیم اجتماعیست، شکافی که همچون شکافی در زمین، تدریجا قلب انسانها را نیز میبلعد. از همان سکانسهای نخست، سریال نشان داد که این دو خواهر، با وجود نزدیکی عاطفی، ناگزیر در مسیرهایی قدم خواهند گذاشت که نه تنها آنها را از هم جدا میکند، بلکه آنها را به دشمنانی ناخواسته تبدیل خواهد کرد.
آرکین از همان ابتدا به مخاطب گفت که این یک داستان قهرمانانهی ساده نیست، نه از جنس پیروزیهای روشن، نه از جنس شرورهای بیچهره. این داستان تراژدیست، تراژدی کودکیهایی که زیر بار طبقه و خشونت خرد میشوند، و عشقهایی که در میانهی جنگ دو شهر کش میآیند تا لحظهای پاره شوند. محور احساسی آرکین نه ماجراجویی، بلکه ازدستدادناست و وی (Vi) و پاودر (Powder) تجسم زندهی همین محورند: دو خواهری که جهان تقسیمشده، آنان را به آرامی از هم ربود، بیآنکه عشق میانشان محو شده باشد.
اما شکاف میان پیلتوور و زاون تنها یک پسزمینه نبود، این شکاف، دو جهانبینی متفاوت برای دو خواهر پدید آورد. وی که همیشه زاون را نه خانه، بلکه میدان نبردی برای بقا میدید، آموخت که قدرت یعنی حفاظت، و عدالت یعنی حفظ کسانی که دوستشان داری. پاودر اما، جهان را با چشمانی سرشار از ترس و نیاز میدید و او هرگز یاد نگرفت چگونه در برابر بیعدالتی مقاومت کند، بلکه یاد گرفت در آغو*ش دیگران معنا و امنیت بیابد. همین تفاوتهای کوچک، که از دل دو جهانی ناهمتراز زاده شده بودند، بعدها به شکاف عمیقی تبدیل شدند، شکافی که سیلکو بر آن نمک پاشید و کیتلین (Caitlyn) ناخواسته تعادلش را بر هم زد.
و شاید همین تضاد بزرگ بود که باعث شد وی و جینکس (Jinx) چنین تاثیر عاطفی شدیدی بر مخاطبان داشته باشند. در کاراکتر وی تلاش یک انسان را برای زندهماندن در جهانی بیرحم دیده میشد، تلاشی برای محافظت، جبران، و یافتن نوری در دل تاریکی. اما در کاراکتر جینکس، سقوط یک کودک به نمایش در آمد، سقوطی که نه از شرارت، بلکه از زخم آغاز شد. این دو، تجسم آن لحظههایی بودند که در زندگی واقعی نیز افراد را میشکنند: وقتی عشق کافی نیست، وقتی تلاشها کافی نیست، وقتی جهانی که در آن زندگی میکنند، آنها را خلاف میلشان تغییر میدهد.
برای فهمیدن تراژدی وی و جینکس، باید ابتدا بستر اجتماعیشان را درک کرد، محیطی که از همان ابتدا علیه آنها نوشته شده بود.
و این داستان نه فقط داستان دو خواهر، بلکه داستان دو جهان متضادست که هرچه جلوتر رفت، شدت شکافشان بیشتر آشکار شد و سرنوشت دو روح کوچک نیز بیشتر در تاریکی گم شد.
اما جامعهی دونیمشدهای که آرکین به تصویر میکشید تنها در سطح شهر و سیاستها دیده نشد، این شکاف، پیش از هر چیز، از کودکی دو دختر ریشه گرفته بود، از جایی که نخستین زخمها، نخستین عشقها و نخستین ترسها برای همهی افراد شکل میگیرند. برای فهمیدن اینکه چگونه پاودر به جینکس تبدیل شد و چرا وی اینچنین بار جهان را بر دوش میکشد، باید به همان سالهای لرزان بازگشت، به روزهایی که زاون هنوز برایشان جهان کامل بود، هرچند ویران، هرچند خشن.
و از اینجاست که مسیر تراژدی، آهسته و بیصدا، آغاز شد.
آغاز لرزان: کودکی پاودر و وی زیر سایهی زاون
در دل زاون، جایی که نور بهسختی از میان دود و آلودگی عبور میکرد، وی و پاودر تنها چیزی را داشتند که میتوانستند به آن تکیه کنند: یکدیگر را. رابطهی آنها فقط خواهرانه نبود، بلکه بسیار بیشتر از آن بود. نوعی هموابستگی، پیوندی برآمده از ترس مشترک، از تنهایی مشترک، از این واقعیت که هیچکس دیگری برای مراقبت از آنها وجود ندارد. وی که چند سال بزرگتر بود، ناخودآگاه نقش مادر، محافظ و قهرمان را پذیرفت، و پاودر، با قلبی نازک و ذهنی لرزان، عشق و امنیت را فقط در آغو*ش خواهرش میدید. همین وابستگی عاطفی بود که بعدها تبدیل به سلاحی دولبه شد، هم نجاتبخش و هم ویرانگر.
در این میان، وندر (Vander) نیز حضور داشت، مردی که میان هرجومرج زاون تلاش میکرد جزیرهای کوچک از اخلاق و امنیت بسازد. او تنها پناهی بود که وی و پاودر پس از فقدان خانواده داشتند، کسی که به آنها یاد داد خشونت همیشه راه حل نیست و اینکه گاهی قدرت واقعی در مهارکردن خشم نهفتهاست. برای وی، وندر الگوی بزرگسالی بود، کسی که به او آموخت چگونه قوی باشد بدون اینکه سنگدل شود. اما برای پاودر، وندر بیشتر یک ستون آرامش بود، چهرهای مهربان که برای او معنای خانه را تعریف میکرد.
و همین تفاوت نقشها نشان میدهد که چرا مرگ وندر شکافی عمیق میان دو خواهر ایجاد کرد.
در همین سالها بود که نخستین نشانههای آسیبپذیری روانی پاودر آشکار شد. او بسختی با فشارهای محیطی کنار میآمد، احساس طردشدگی، ترس از بیفایدگی و نیاز به تایید دائمی در رفتارهایش دیده میشد. جهان برای پاودر بیش از حد بزرگ، بیش از حد خشن، و بیش از حد غیرقابلپیشبینی بود. وی این نقاط ضعف را میدید، اما چون عمیقا دوستش داشت، آنها را با عشق میپوشاند، بیآنکه بفهمد این زخمهای کوچک روزی به ابعادی غیرقابل کنترل خواهند رسید.
برای وی اما همان محیط فرودست، چیزی جز میدان تمرین مقاومت نبود. زاون او را وادار کرد که سخت شود، بجنگد، بایستد، اما همین محیط برای پاودر معنایی کاملا متفاوت داشت: تهدیدی دائمی، سایهای همیشه حاضر که ذهن او را آرام آرام به سمت اضطراب و ناامنی سوق میداد.
این همان نقطهای بود که محیط و طبقه، نه فقط سرنوشت، بلکه روان دو کودک را شکل داد. دو روان که بعدها همانند دو شهر پیلتوور و زاون، از هم فاصله گرفتند.
اما در بازی لیگ افسانهها این لایهی عمیق بهکل در بازی پنهان ماندهاست. در بازی، گذشتهی وی و جینکس تنها به اشارههایی گذرا محدود میشود، چند جمله، چند خاطرهی پراکنده، در حالی که آرکین این گذشته را به مرکز تراژدی تبدیل میکند، به شالودهای بنیادین که تمام انتخابها، فروپاشیها و خشونتهای بعدی از آن سرچشمه میگیرند.
جینکس در بازی شاید یک تیرانداز آشوبگرا باشد، اما جینکس در آرکین کودکی بود که جهان او را شکست و دوباره ساخت. برای فهمیدن انفجارهای آینده، باید لرزشهای دست پاودر را در کودکی دید و برای فهمیدن قهرمانی وی، باید ترسهای خاموش او را به یاد آورد.
از این نقطه، روایت آرامآرام به سوی شب فاجعه حرکت کرد، و در یک شب تمام این زخمها یکباره سر باز کردند و دو خواهر را برای همیشه از هم جدا شدند. در این شب هویت جینکس دو نیم شد و وی او را ناامید کرد.
کودکی هتا در سختترین شرایط، همیشه بر ستون امید بنا شدهاست، امیدی بر مبنای این باور که اگر محبت کافی باشد، اگر تلاش کافی باشد، اگر عشق کافی باشد، همهچیز درست میشود. پاودر نیز چنین باوری داشت. او میخواست ثابت کند باری نیست بر دوش گروه، میخواست در چشمان وی همان قهرمانی باشد که خودش در وی میدید. این میل سوزان برای اثبات ارزش، آرامآرام او را به لبهی پرتگاهی میبرد که هیچکس، هتا خودش، توانایی دیدنش را نداشت.
و اینچنین داستان از یک روایت خانوادگی آرام، به تراژدی پرهیاهوی آرکین تبدیل شد.
شب فروپاشی: زمانی که عشق شکست خورد
در آن شب سرنوشتساز، چیزی که پاودر را به حرکت واداشت، نه جاهطلبی بود و نه خودخواهی، بلکه یکی از سادهترین و پاکترین نیازهای یک کودک: نیاز به مفیدبودن، نیاز به دوستداشتنیبودن. او فکر میکرد اگر بتواند کمکی، هرچند کوچک و خام، به وی و دوستانشان بکند، بالاخره احساس خواهد کرد که بخشی از گروهاست. اما اشتباهات یک شخص صرفا به دلیل کودکانهبودن بخشیده نمیشوند. کوچکترین خطا، میتواند مرگبارترین نتیجه را رقم بزند.
وقتی ابزار انفجاری پاودر، آنچنان که تصور میکرد، ابزار نجات نبود، بلکه جرقهی نابودی شد، همه چیز برای او فرو ریخت. انفجار نتنها دیوارها و بدنها را، که روح یک کودک را نیز از هم درید.
دوستان مردند. وندر نابود شد. زاون بار دیگر نشان داد که در این شهر، نیت خوب هیچ ضمانتی برای نتیجه ندارد. و پاودر، در میان آوار و دود و فریاد، برای اولین بار چیزی را تجربه کرد که بعدها هویتش را بلعید: احساس گناه مطلق، گناهی که تبدیل به زنجیری میشود بر گردن او، تا آخرین نفس.
اما ضربهی نهایی نه از سوی دشمنان، بلکه از سوی کسی که بیش از همه دوستش داشت فرود آمد.
وی در اوج شوک، سوگ، خشم و درماندگی، کلماتی را بر زبان آورد که هرگز برای گفتنش آماده نبود:
«تو یه جینکس هستی.»
یک جمله.
یک حکم.
یک هویت.
این فریاد، بیش از هر انفجار دیگری که پاودر در طول زندگیاش ساخته بود یا میساخت، ویرانگر بود. این جمله، نهفقط بازتاب ناامیدی وی، بلکه اعلام این حقیقت تلخ بود که پاودر در چشم نزدیکترین انسان زندگیاش، منبع بدبختی و نابودیست. و در روان شکنندهی کودکی که از ابتدا با ترس طردشدگی زندگی کرده بود، این جمله حکم مهر نهایی را داشت و پاودر به این نتیجه رسید که اگر هتا وی مرا اینگونه میبیند، پس شاید واقعا همین هستم.
در همین لحظه بود که بذر هویت جینکس در ذهن او کاشته شد، بذری کوچک، اما سمی، که بعدها با دستان سرد سیلکو و خاطرات گناهآلود، به موجودیتی کامل تبدیل شد.
و این شب، این جمله، این انفجار، تنها آغاز تراژدی فصل اول نبود، بلکه ریشهی تمام فروپاشیهای فصل دوم نیز شد.
در فصل دوم نیز، هر لرزش دست جینکس، هر توهم صوتی، هر حملهی عصبی، هر صحنهی گریه یا خشونت، ردی مستقیم از همین شب داشت. هر بار که وی سعی میکرد به او نزدیک شود، صدای همان فریاد در ذهن جینکس میپیچد. هر بار که جینکس میخواست کاری درست انجام دهد، سایهی این خاطره او را از پا درمیآورد. فصل دوم، بیش از پیش نشان داد که این شب، نه یک حادثه، بلکه لحظهی تولد یک چرخهی بیپایان از رنج و دردست.
و برای فهمیدن جینکس آینده، باید درک کرد که چگونه یک کودک، در یک شب، نه تنها همهی اطرافیان و زندگیاش را از دست داد، بلکه تصویر خودش را نیز از هم گسست.
از این نقطه بود که زندگی هر یک از دو خواهر به مسیری مجزا رفت، مسیرهایی که هرچند دور از هم بودند، اما هر دو در هر پیچ و خم خود، همچنان صدای آن شب را با خود حمل میکردند.
اما فروپاشی آن شب، پایان مسیر نبود، تنها نقطهی آغاز بود. نقطهای که در آن، پاودر لرزان، با صورتی خیس از اشک و ذهنی سرشار از گناه، رهاشده در شرایطی ایستاد که نه آغو*ش خواهرش را داشت و نه پناه پدرخواندهاش را. در خلایی چنین عظیم، هر صدای مهربانی، هتا اگر از دهان هیولایی بیرون بیاید، قدرت آن را دارد که آیندهی یک کودک را بازنویسی کند. و اینجاست که سیلکو وارد داستان وی و پاودر شد، نه بهعنوان دشمن، بلکه بهعنوان تنها دستی که در تاریکی به سوی پاودر دراز شد.
سقوط پاودر و تولد جینکس: زخم، تروما و پرورش در آغو*ش سیلکو
سیلکو بخوبی میدانست با چه روحی روبروست: کودکی شکسته، بیپناه، و تشنهی تایید. او همان چیزی را به پاودر داد که وی در لحظهای از فروپاشی نتوانست بدهد: جایی برای تعلقداشتن. اما این تعلق، تعلقی مسموم و آلوده بود، از آن جنس محبتهایی که نه درمان میکنند و نه پرورش میدهند، بلکه فرد را به شکل دلخواه خود میتراشند. سیلکو به پاودر نگفت که مشکلی نیست، بلکه گفت که همانطوری که هستی، برایم کافی هستی. و برای کودکی که احساس میکرد ریشهی تمام بدبختیهای جهاناست، این جمله، تمام چیزی بود که در آن لحظه میخواست و نیاز داشت.
اما این خواسته و نیاز مسیرش نه بسوی نجات بلکه بسوی نابودی میرفت.
اگرچه امنیتی وجود نداشت که در پناه آن زخمهای پاودر درمان شوند، اما در آغو*ش سیلکو این زخمها تبدیل به چیزی تاریکتر شدند.اختلال استرس پس از سانحهی پیچیده (C-PTSD) در وجود او ریشه دواند:
و اینگونه بود که پاودر، نتنها بواسطهی چیزی که وی به او گفته بود، بلکه تحت تاثیر نظام عاطفی سیلکو، آرامآرام به جینکس تبدیل شد. نفرین به هویت تبدیل شد.
رنگهای جینکس، آبی و صورتی، بازتابی از همین دوپارگیاند: آبی کودک مهربان گذشته و صورتی بیثبات اکنون.
صداهای دائمی در سرش، نقابی که روی چهره میگذارد، و سلاحهایی که مانند عضوی از بدنش عمل میکنند، همه زبان دوم روان او هستند، زبان کسی که نمیتواند با جهان حرف بزند، پس جهان را منفجر میکند.
سیلکو بجای آنکه این آشفتگی را درمان کند، آن را به سوخت یک انقلاب شخصی تبدیل کرد. برای او، جینکس نه یک کودک زخمی، بلکه فرزند زاون بود، مظهر رهایی، نماد آشوب، و ابزار تغییر. اما برای پاودر، سیلکو جایگزین چیزی شد که در آن شب از دست داد: یک پدرخواندهی جدید.
پدرخواندهای که هرچند سمی بود، اما تنها کسی بود که به او پناه داد.
و همین نقش، هتا پس از مرگ سیلکو، در فصل دوم کاملا مشهود بود. سیلکو هتا از قبر هم جینکس را رها نکرد.
صدای او در ذهن جینکس باقی ماند.
حضورش همچنان تصمیمهای جینکس را مسموم میکرد.
و خاطرهاش مانند سایهای دائمی میان جینکس و وی ایستاد.
فصل دوم نشان داد که عشق ناقص سیلکو، همان عشقی که قرار بود جینکس را از تنهایی بیرون بکشد، در نهایت او را در قفسی عمیقتر گرفتار کرد.
در نتیجه برای شناختن جینکس و خشونتهای بیپروایانهاش، باید درک کرد که او در واقع حاصل دو چیزست، یکی محبتی که زهرآلود بود و دیگری زخمی که هرگز بسته نشد.
از این نقطه، مسیر داستان وارد مرحلهای شد که در آن وی باید با دو دشمن میجنگید: جینکسی که سیلکو ساخت، و خاطرهای از پاودر که هنوز در دلش زنده بود.
اما همانطور که سیلکو با دستانی نرم و نگاهی سایهوار، پاودر را به سوی جینکسشدن سوق داد، در سوی دیگر این مسیر، وی نیز در دل فروپاشی، بتنهایی در حال تغییر شکل بود. فاجعهی آن شب نتنها هویت پاودر، بلکه سرنوشت وی را هم دگرگون کرد. یکی از خواهرش جدا شد و دیگری از همهچیز. اگر پاودر در آغو*ش سیلکو و به صورت جینکس تولدی دوباره یافت، وی در آغو*ش هیچ رها شد و همین رهاشدگی، او را به سمت سرنوشتی سوق داد که بسیاری از زخمهایش را دفن نکرد، بلکه عمیقتر کرد.
از همین نقطه بود که مسیر وی از کودکی، بسرعت بسوی جهانی بزرگتر، خشنتر و پرتناقضتر لغزید.
مسیر زندگی وی: از مبارز خیابانی تا مامور قانون
پس از آن شب سهمگین، خشم برای وی نه یک احساس، بلکه تنها زبان ممکن برای زندهماندن شد. او که همیشه یک محافظ را برای پاودر ایفا میکرد، ناگهان با چنان شکستی روبهرو شد که هیچ راهی برای جبرانش نمیدید. خشم، سوگ، و گریز او را به خیابانهای زاون کشاند، جایی که مشتهایش بجای دلش تصمیم میگرفتند.
زاون برایش دیگر خانه نبود، صحنهی جنایتی بود که در آن، هم خواهرش را از دست داده بود و هم پدرخواندهاش را. بقا در چنین فضایی او را سختتر کرد، بیاعتمادتر، و تشنهی گریزگاهی برای فرار از درد.
اما جهان بیرحمتر از آن بود که اجازه دهد تا وی خشمش را آزادانه خرج کند. او خیلی زود گرفتار شد، نه توسط دشمنان، بلکه توسط قانون پیلتوور: قانونی که نه او را میفهمید، نه جهانش را و نه عشقش را. وی سالهای بعدی را در زندان گذراند، سالهایی که تعلیق کامل هویت بود.
در زندان، نه گذشته جایی داشت و نه آینده. تنها چیزی که باقی مانده بود، خاطرهای از پاودری بود که نمیدانست زندهاست یا مرده. وی در این فضای بیزمانی، به پوستهای از خودش تبدیل شد، نه قهرمان زاون بود و نه خواهر. صرفا روحی در انتظار برای رستگاری یا نابودی، هر دو به یک اندازه.
اما پایان این سکون را کسی رقم زد که وی هرگز انتظارش را نداشت: کیتلین.
کیتلین وی را نه بصورت یک مجرم، بلکه بصورت زنی دید که در شکاف میان دو شهر گیر افتادهاست. خروج از زندان به کمک کیتلین، سرنوشت وی را وارد مرحلهای کرد که از همهی زندگیاش پیچیدهتر بود: بازگشت به مسئولیت، اما در لباسی که هرگز برایش دوخته نشده بود، لباس یک مامور قانون.
این نقش برای وی یک تناقض درونی بزرگ را ایجاد کرد.
از یک سو، پیلتوور به او فرصتی برای رهایی، اصلاح، و بازگشت به زندگی را داد.
از سوی دیگر، این همکاری او را در چشم زاون به یک خیانتکار تبدیل میکرد و در چشم جینکس، به یک دشمن.
اکنون وی میان دو نیروی عظیم معلق بود:یکی عدالت، آنطور که کیتلین و پیلتوور تعریف میکردند و دیگری وفاداری، آنطور که وندر به او آموخته بود.
این کشمکش در هر قدم وی محسوس بود. او نمیتوانست بطور کامل قانون را بپذیرد، چون قانون همان سیستمی بود که زاون را له کرده بود، و نمیتوانست کاملا به زاون برگردد، چون زاون حالا تحت سایهی سیلکو و جینکس شکل گرفته بود.
بنابراین وی در میانهی دو جهان گیر افتاد، نه کاملا باورمند به قانون و نه کاملا قانونشکن، بلکه زنی با زخمهایی باز، که تنها سلاح واقعیاش عشق و پشیمانی بود.
مقایسهی این تصویر با تصویر وی در بازی بسیار معنادارست.
در لیگ افسانهها، وی شخصیتی عملگرا، پرانرژی، بیپروا و غالبا شوخطبعاست، مبارز شجاعی که گذشتهاش بیشتر بصورت مبهم مطرح میشود.
اما آرکین از همان چهرهی قوی، زنی ساخت که شکست خورده، سوگواری کرده، عاشق شده و بدنبال جبراناست. سریال او را انسانیتر، پرلایهتر و آسیبپذیرتر کرد و همین پیچیدگیست که باعث شد رابطهاش با جینکس چنین بار احساسی سنگینی داشته باشد.
در فصل دوم، اثر سیلکو بر وی نیز حس میشد، نه بصورت مستقیم، بلکه در قالب تاثیری که بر رابطهی میان دو خواهر گذاشت.
سیلکو تصویری از وی در ذهن جینکس ساخت که هتا خود وی هم نمیتوانست از آن بگریزد. بنابراین تلاش او برای نجات جینکس همواره زیر سایهی مردی بود که دیگر زنده نبود اما همیشه حاضر بود. وی در تلاش بود تا پاودر را بازگرداند، اما باید علیه هویتی میجنگید که سیلکو ساخته و جینکس پذیرفته بود، هویتی که هتا مرگ هم متوقفش نکرده بود.
مسیر وی داستان زنیست که میان گذشتهی زخمی، وظیفهی جدید و عشقی که هرگز خاموش نمیشود، گرفتار شده باشد.
از این لحظه به بعد، او باید نتنها با جهان بیرون، بلکه با تصویری وهمآلود که جینکس از او در ذهن داشت میجنگید و این جنگ در هر مرحلهاش بهایی عاطفی طلب میکرد.
اما داستان وی و جینکس فقط دربارهی این دو خواهر نیست، دربارهی سه سایه نیز هست. سایهی سه نفر که هر یک، بهگونهای متفاوت، مسیر این دو دختر را شکل دادند. اگر فاجعهی آن شب نقطهی شکست بود، این سه نفر ستونهایی بودند که هرکدام بخشی از جهان درونی وی و جینکس را بنا و ویران کردند. هرچه آرکین جلوتر رفت، این پیام آشکارتر شد که عشق، هتا در والاترین شکلش، اگر با زخم، ترس یا نیاز آمیخته شود، میتواند بدل به نیرویی ویرانکننده گردد.
و از همینجا به بعد، والدینی که انتخاب شده بودند، از والدینی که از دست رفتهاند اهمیت بیشتری پیدا کردند.
بازخن: https://boofnameh.ir/fictional-worlds/league-of-legends/vi-and-jinx/
در میان جامعهای که به دو نیمهی متضاد تقسیم شده، همانند پیلتوور براق و بلندمرتبه در بالا، و زاون زخمی و فروپاشیده در پایین، سرنوشت انسانها نه حاصل انتخاب، که نتیجهی مکان تولدشاناست. انیمیشن آرکین در همین جهان آغاز میشود، جایی که قانون و ثروت در ارتفاعات جریان دارند، و بقا و خشونت در اعماق تاریکی. در چنین بستری، تراژدی دو خواهر نه یک اتفاق شخصی، که بازتابی از شکاف عظیم اجتماعیست، شکافی که همچون شکافی در زمین، تدریجا قلب انسانها را نیز میبلعد. از همان سکانسهای نخست، سریال نشان داد که این دو خواهر، با وجود نزدیکی عاطفی، ناگزیر در مسیرهایی قدم خواهند گذاشت که نه تنها آنها را از هم جدا میکند، بلکه آنها را به دشمنانی ناخواسته تبدیل خواهد کرد.
آرکین از همان ابتدا به مخاطب گفت که این یک داستان قهرمانانهی ساده نیست، نه از جنس پیروزیهای روشن، نه از جنس شرورهای بیچهره. این داستان تراژدیست، تراژدی کودکیهایی که زیر بار طبقه و خشونت خرد میشوند، و عشقهایی که در میانهی جنگ دو شهر کش میآیند تا لحظهای پاره شوند. محور احساسی آرکین نه ماجراجویی، بلکه ازدستدادناست و وی (Vi) و پاودر (Powder) تجسم زندهی همین محورند: دو خواهری که جهان تقسیمشده، آنان را به آرامی از هم ربود، بیآنکه عشق میانشان محو شده باشد.
اما شکاف میان پیلتوور و زاون تنها یک پسزمینه نبود، این شکاف، دو جهانبینی متفاوت برای دو خواهر پدید آورد. وی که همیشه زاون را نه خانه، بلکه میدان نبردی برای بقا میدید، آموخت که قدرت یعنی حفاظت، و عدالت یعنی حفظ کسانی که دوستشان داری. پاودر اما، جهان را با چشمانی سرشار از ترس و نیاز میدید و او هرگز یاد نگرفت چگونه در برابر بیعدالتی مقاومت کند، بلکه یاد گرفت در آغو*ش دیگران معنا و امنیت بیابد. همین تفاوتهای کوچک، که از دل دو جهانی ناهمتراز زاده شده بودند، بعدها به شکاف عمیقی تبدیل شدند، شکافی که سیلکو بر آن نمک پاشید و کیتلین (Caitlyn) ناخواسته تعادلش را بر هم زد.
و شاید همین تضاد بزرگ بود که باعث شد وی و جینکس (Jinx) چنین تاثیر عاطفی شدیدی بر مخاطبان داشته باشند. در کاراکتر وی تلاش یک انسان را برای زندهماندن در جهانی بیرحم دیده میشد، تلاشی برای محافظت، جبران، و یافتن نوری در دل تاریکی. اما در کاراکتر جینکس، سقوط یک کودک به نمایش در آمد، سقوطی که نه از شرارت، بلکه از زخم آغاز شد. این دو، تجسم آن لحظههایی بودند که در زندگی واقعی نیز افراد را میشکنند: وقتی عشق کافی نیست، وقتی تلاشها کافی نیست، وقتی جهانی که در آن زندگی میکنند، آنها را خلاف میلشان تغییر میدهد.
برای فهمیدن تراژدی وی و جینکس، باید ابتدا بستر اجتماعیشان را درک کرد، محیطی که از همان ابتدا علیه آنها نوشته شده بود.
و این داستان نه فقط داستان دو خواهر، بلکه داستان دو جهان متضادست که هرچه جلوتر رفت، شدت شکافشان بیشتر آشکار شد و سرنوشت دو روح کوچک نیز بیشتر در تاریکی گم شد.
اما جامعهی دونیمشدهای که آرکین به تصویر میکشید تنها در سطح شهر و سیاستها دیده نشد، این شکاف، پیش از هر چیز، از کودکی دو دختر ریشه گرفته بود، از جایی که نخستین زخمها، نخستین عشقها و نخستین ترسها برای همهی افراد شکل میگیرند. برای فهمیدن اینکه چگونه پاودر به جینکس تبدیل شد و چرا وی اینچنین بار جهان را بر دوش میکشد، باید به همان سالهای لرزان بازگشت، به روزهایی که زاون هنوز برایشان جهان کامل بود، هرچند ویران، هرچند خشن.
و از اینجاست که مسیر تراژدی، آهسته و بیصدا، آغاز شد.
آغاز لرزان: کودکی پاودر و وی زیر سایهی زاون
در دل زاون، جایی که نور بهسختی از میان دود و آلودگی عبور میکرد، وی و پاودر تنها چیزی را داشتند که میتوانستند به آن تکیه کنند: یکدیگر را. رابطهی آنها فقط خواهرانه نبود، بلکه بسیار بیشتر از آن بود. نوعی هموابستگی، پیوندی برآمده از ترس مشترک، از تنهایی مشترک، از این واقعیت که هیچکس دیگری برای مراقبت از آنها وجود ندارد. وی که چند سال بزرگتر بود، ناخودآگاه نقش مادر، محافظ و قهرمان را پذیرفت، و پاودر، با قلبی نازک و ذهنی لرزان، عشق و امنیت را فقط در آغو*ش خواهرش میدید. همین وابستگی عاطفی بود که بعدها تبدیل به سلاحی دولبه شد، هم نجاتبخش و هم ویرانگر.
در این میان، وندر (Vander) نیز حضور داشت، مردی که میان هرجومرج زاون تلاش میکرد جزیرهای کوچک از اخلاق و امنیت بسازد. او تنها پناهی بود که وی و پاودر پس از فقدان خانواده داشتند، کسی که به آنها یاد داد خشونت همیشه راه حل نیست و اینکه گاهی قدرت واقعی در مهارکردن خشم نهفتهاست. برای وی، وندر الگوی بزرگسالی بود، کسی که به او آموخت چگونه قوی باشد بدون اینکه سنگدل شود. اما برای پاودر، وندر بیشتر یک ستون آرامش بود، چهرهای مهربان که برای او معنای خانه را تعریف میکرد.
و همین تفاوت نقشها نشان میدهد که چرا مرگ وندر شکافی عمیق میان دو خواهر ایجاد کرد.
در همین سالها بود که نخستین نشانههای آسیبپذیری روانی پاودر آشکار شد. او بسختی با فشارهای محیطی کنار میآمد، احساس طردشدگی، ترس از بیفایدگی و نیاز به تایید دائمی در رفتارهایش دیده میشد. جهان برای پاودر بیش از حد بزرگ، بیش از حد خشن، و بیش از حد غیرقابلپیشبینی بود. وی این نقاط ضعف را میدید، اما چون عمیقا دوستش داشت، آنها را با عشق میپوشاند، بیآنکه بفهمد این زخمهای کوچک روزی به ابعادی غیرقابل کنترل خواهند رسید.
برای وی اما همان محیط فرودست، چیزی جز میدان تمرین مقاومت نبود. زاون او را وادار کرد که سخت شود، بجنگد، بایستد، اما همین محیط برای پاودر معنایی کاملا متفاوت داشت: تهدیدی دائمی، سایهای همیشه حاضر که ذهن او را آرام آرام به سمت اضطراب و ناامنی سوق میداد.
این همان نقطهای بود که محیط و طبقه، نه فقط سرنوشت، بلکه روان دو کودک را شکل داد. دو روان که بعدها همانند دو شهر پیلتوور و زاون، از هم فاصله گرفتند.
اما در بازی لیگ افسانهها این لایهی عمیق بهکل در بازی پنهان ماندهاست. در بازی، گذشتهی وی و جینکس تنها به اشارههایی گذرا محدود میشود، چند جمله، چند خاطرهی پراکنده، در حالی که آرکین این گذشته را به مرکز تراژدی تبدیل میکند، به شالودهای بنیادین که تمام انتخابها، فروپاشیها و خشونتهای بعدی از آن سرچشمه میگیرند.
جینکس در بازی شاید یک تیرانداز آشوبگرا باشد، اما جینکس در آرکین کودکی بود که جهان او را شکست و دوباره ساخت. برای فهمیدن انفجارهای آینده، باید لرزشهای دست پاودر را در کودکی دید و برای فهمیدن قهرمانی وی، باید ترسهای خاموش او را به یاد آورد.
از این نقطه، روایت آرامآرام به سوی شب فاجعه حرکت کرد، و در یک شب تمام این زخمها یکباره سر باز کردند و دو خواهر را برای همیشه از هم جدا شدند. در این شب هویت جینکس دو نیم شد و وی او را ناامید کرد.
کودکی هتا در سختترین شرایط، همیشه بر ستون امید بنا شدهاست، امیدی بر مبنای این باور که اگر محبت کافی باشد، اگر تلاش کافی باشد، اگر عشق کافی باشد، همهچیز درست میشود. پاودر نیز چنین باوری داشت. او میخواست ثابت کند باری نیست بر دوش گروه، میخواست در چشمان وی همان قهرمانی باشد که خودش در وی میدید. این میل سوزان برای اثبات ارزش، آرامآرام او را به لبهی پرتگاهی میبرد که هیچکس، هتا خودش، توانایی دیدنش را نداشت.
و اینچنین داستان از یک روایت خانوادگی آرام، به تراژدی پرهیاهوی آرکین تبدیل شد.
شب فروپاشی: زمانی که عشق شکست خورد
در آن شب سرنوشتساز، چیزی که پاودر را به حرکت واداشت، نه جاهطلبی بود و نه خودخواهی، بلکه یکی از سادهترین و پاکترین نیازهای یک کودک: نیاز به مفیدبودن، نیاز به دوستداشتنیبودن. او فکر میکرد اگر بتواند کمکی، هرچند کوچک و خام، به وی و دوستانشان بکند، بالاخره احساس خواهد کرد که بخشی از گروهاست. اما اشتباهات یک شخص صرفا به دلیل کودکانهبودن بخشیده نمیشوند. کوچکترین خطا، میتواند مرگبارترین نتیجه را رقم بزند.
وقتی ابزار انفجاری پاودر، آنچنان که تصور میکرد، ابزار نجات نبود، بلکه جرقهی نابودی شد، همه چیز برای او فرو ریخت. انفجار نتنها دیوارها و بدنها را، که روح یک کودک را نیز از هم درید.
دوستان مردند. وندر نابود شد. زاون بار دیگر نشان داد که در این شهر، نیت خوب هیچ ضمانتی برای نتیجه ندارد. و پاودر، در میان آوار و دود و فریاد، برای اولین بار چیزی را تجربه کرد که بعدها هویتش را بلعید: احساس گناه مطلق، گناهی که تبدیل به زنجیری میشود بر گردن او، تا آخرین نفس.
اما ضربهی نهایی نه از سوی دشمنان، بلکه از سوی کسی که بیش از همه دوستش داشت فرود آمد.
وی در اوج شوک، سوگ، خشم و درماندگی، کلماتی را بر زبان آورد که هرگز برای گفتنش آماده نبود:
«تو یه جینکس هستی.»
یک جمله.
یک حکم.
یک هویت.
این فریاد، بیش از هر انفجار دیگری که پاودر در طول زندگیاش ساخته بود یا میساخت، ویرانگر بود. این جمله، نهفقط بازتاب ناامیدی وی، بلکه اعلام این حقیقت تلخ بود که پاودر در چشم نزدیکترین انسان زندگیاش، منبع بدبختی و نابودیست. و در روان شکنندهی کودکی که از ابتدا با ترس طردشدگی زندگی کرده بود، این جمله حکم مهر نهایی را داشت و پاودر به این نتیجه رسید که اگر هتا وی مرا اینگونه میبیند، پس شاید واقعا همین هستم.
در همین لحظه بود که بذر هویت جینکس در ذهن او کاشته شد، بذری کوچک، اما سمی، که بعدها با دستان سرد سیلکو و خاطرات گناهآلود، به موجودیتی کامل تبدیل شد.
و این شب، این جمله، این انفجار، تنها آغاز تراژدی فصل اول نبود، بلکه ریشهی تمام فروپاشیهای فصل دوم نیز شد.
در فصل دوم نیز، هر لرزش دست جینکس، هر توهم صوتی، هر حملهی عصبی، هر صحنهی گریه یا خشونت، ردی مستقیم از همین شب داشت. هر بار که وی سعی میکرد به او نزدیک شود، صدای همان فریاد در ذهن جینکس میپیچد. هر بار که جینکس میخواست کاری درست انجام دهد، سایهی این خاطره او را از پا درمیآورد. فصل دوم، بیش از پیش نشان داد که این شب، نه یک حادثه، بلکه لحظهی تولد یک چرخهی بیپایان از رنج و دردست.
و برای فهمیدن جینکس آینده، باید درک کرد که چگونه یک کودک، در یک شب، نه تنها همهی اطرافیان و زندگیاش را از دست داد، بلکه تصویر خودش را نیز از هم گسست.
از این نقطه بود که زندگی هر یک از دو خواهر به مسیری مجزا رفت، مسیرهایی که هرچند دور از هم بودند، اما هر دو در هر پیچ و خم خود، همچنان صدای آن شب را با خود حمل میکردند.
اما فروپاشی آن شب، پایان مسیر نبود، تنها نقطهی آغاز بود. نقطهای که در آن، پاودر لرزان، با صورتی خیس از اشک و ذهنی سرشار از گناه، رهاشده در شرایطی ایستاد که نه آغو*ش خواهرش را داشت و نه پناه پدرخواندهاش را. در خلایی چنین عظیم، هر صدای مهربانی، هتا اگر از دهان هیولایی بیرون بیاید، قدرت آن را دارد که آیندهی یک کودک را بازنویسی کند. و اینجاست که سیلکو وارد داستان وی و پاودر شد، نه بهعنوان دشمن، بلکه بهعنوان تنها دستی که در تاریکی به سوی پاودر دراز شد.
سقوط پاودر و تولد جینکس: زخم، تروما و پرورش در آغو*ش سیلکو
سیلکو بخوبی میدانست با چه روحی روبروست: کودکی شکسته، بیپناه، و تشنهی تایید. او همان چیزی را به پاودر داد که وی در لحظهای از فروپاشی نتوانست بدهد: جایی برای تعلقداشتن. اما این تعلق، تعلقی مسموم و آلوده بود، از آن جنس محبتهایی که نه درمان میکنند و نه پرورش میدهند، بلکه فرد را به شکل دلخواه خود میتراشند. سیلکو به پاودر نگفت که مشکلی نیست، بلکه گفت که همانطوری که هستی، برایم کافی هستی. و برای کودکی که احساس میکرد ریشهی تمام بدبختیهای جهاناست، این جمله، تمام چیزی بود که در آن لحظه میخواست و نیاز داشت.
اما این خواسته و نیاز مسیرش نه بسوی نجات بلکه بسوی نابودی میرفت.
اگرچه امنیتی وجود نداشت که در پناه آن زخمهای پاودر درمان شوند، اما در آغو*ش سیلکو این زخمها تبدیل به چیزی تاریکتر شدند.اختلال استرس پس از سانحهی پیچیده (C-PTSD) در وجود او ریشه دواند:
- فلشبکهای ناگهانی.
- توهمهای شنیداری که صدای خفهی دوستان مرده را بازمیآفرید.
- پارانویا نسبت به ترکشدن دوباره.
- گسستهای شخصیتی، لحظاتی که پاودر از خود میبرید تا موجودی مقاومتر را جایگزین کند.
و اینگونه بود که پاودر، نتنها بواسطهی چیزی که وی به او گفته بود، بلکه تحت تاثیر نظام عاطفی سیلکو، آرامآرام به جینکس تبدیل شد. نفرین به هویت تبدیل شد.
رنگهای جینکس، آبی و صورتی، بازتابی از همین دوپارگیاند: آبی کودک مهربان گذشته و صورتی بیثبات اکنون.
صداهای دائمی در سرش، نقابی که روی چهره میگذارد، و سلاحهایی که مانند عضوی از بدنش عمل میکنند، همه زبان دوم روان او هستند، زبان کسی که نمیتواند با جهان حرف بزند، پس جهان را منفجر میکند.
سیلکو بجای آنکه این آشفتگی را درمان کند، آن را به سوخت یک انقلاب شخصی تبدیل کرد. برای او، جینکس نه یک کودک زخمی، بلکه فرزند زاون بود، مظهر رهایی، نماد آشوب، و ابزار تغییر. اما برای پاودر، سیلکو جایگزین چیزی شد که در آن شب از دست داد: یک پدرخواندهی جدید.
پدرخواندهای که هرچند سمی بود، اما تنها کسی بود که به او پناه داد.
و همین نقش، هتا پس از مرگ سیلکو، در فصل دوم کاملا مشهود بود. سیلکو هتا از قبر هم جینکس را رها نکرد.
صدای او در ذهن جینکس باقی ماند.
حضورش همچنان تصمیمهای جینکس را مسموم میکرد.
و خاطرهاش مانند سایهای دائمی میان جینکس و وی ایستاد.
فصل دوم نشان داد که عشق ناقص سیلکو، همان عشقی که قرار بود جینکس را از تنهایی بیرون بکشد، در نهایت او را در قفسی عمیقتر گرفتار کرد.
در نتیجه برای شناختن جینکس و خشونتهای بیپروایانهاش، باید درک کرد که او در واقع حاصل دو چیزست، یکی محبتی که زهرآلود بود و دیگری زخمی که هرگز بسته نشد.
از این نقطه، مسیر داستان وارد مرحلهای شد که در آن وی باید با دو دشمن میجنگید: جینکسی که سیلکو ساخت، و خاطرهای از پاودر که هنوز در دلش زنده بود.
اما همانطور که سیلکو با دستانی نرم و نگاهی سایهوار، پاودر را به سوی جینکسشدن سوق داد، در سوی دیگر این مسیر، وی نیز در دل فروپاشی، بتنهایی در حال تغییر شکل بود. فاجعهی آن شب نتنها هویت پاودر، بلکه سرنوشت وی را هم دگرگون کرد. یکی از خواهرش جدا شد و دیگری از همهچیز. اگر پاودر در آغو*ش سیلکو و به صورت جینکس تولدی دوباره یافت، وی در آغو*ش هیچ رها شد و همین رهاشدگی، او را به سمت سرنوشتی سوق داد که بسیاری از زخمهایش را دفن نکرد، بلکه عمیقتر کرد.
از همین نقطه بود که مسیر وی از کودکی، بسرعت بسوی جهانی بزرگتر، خشنتر و پرتناقضتر لغزید.
مسیر زندگی وی: از مبارز خیابانی تا مامور قانون
پس از آن شب سهمگین، خشم برای وی نه یک احساس، بلکه تنها زبان ممکن برای زندهماندن شد. او که همیشه یک محافظ را برای پاودر ایفا میکرد، ناگهان با چنان شکستی روبهرو شد که هیچ راهی برای جبرانش نمیدید. خشم، سوگ، و گریز او را به خیابانهای زاون کشاند، جایی که مشتهایش بجای دلش تصمیم میگرفتند.
زاون برایش دیگر خانه نبود، صحنهی جنایتی بود که در آن، هم خواهرش را از دست داده بود و هم پدرخواندهاش را. بقا در چنین فضایی او را سختتر کرد، بیاعتمادتر، و تشنهی گریزگاهی برای فرار از درد.
اما جهان بیرحمتر از آن بود که اجازه دهد تا وی خشمش را آزادانه خرج کند. او خیلی زود گرفتار شد، نه توسط دشمنان، بلکه توسط قانون پیلتوور: قانونی که نه او را میفهمید، نه جهانش را و نه عشقش را. وی سالهای بعدی را در زندان گذراند، سالهایی که تعلیق کامل هویت بود.
در زندان، نه گذشته جایی داشت و نه آینده. تنها چیزی که باقی مانده بود، خاطرهای از پاودری بود که نمیدانست زندهاست یا مرده. وی در این فضای بیزمانی، به پوستهای از خودش تبدیل شد، نه قهرمان زاون بود و نه خواهر. صرفا روحی در انتظار برای رستگاری یا نابودی، هر دو به یک اندازه.
اما پایان این سکون را کسی رقم زد که وی هرگز انتظارش را نداشت: کیتلین.
کیتلین وی را نه بصورت یک مجرم، بلکه بصورت زنی دید که در شکاف میان دو شهر گیر افتادهاست. خروج از زندان به کمک کیتلین، سرنوشت وی را وارد مرحلهای کرد که از همهی زندگیاش پیچیدهتر بود: بازگشت به مسئولیت، اما در لباسی که هرگز برایش دوخته نشده بود، لباس یک مامور قانون.
این نقش برای وی یک تناقض درونی بزرگ را ایجاد کرد.
از یک سو، پیلتوور به او فرصتی برای رهایی، اصلاح، و بازگشت به زندگی را داد.
از سوی دیگر، این همکاری او را در چشم زاون به یک خیانتکار تبدیل میکرد و در چشم جینکس، به یک دشمن.
اکنون وی میان دو نیروی عظیم معلق بود:یکی عدالت، آنطور که کیتلین و پیلتوور تعریف میکردند و دیگری وفاداری، آنطور که وندر به او آموخته بود.
این کشمکش در هر قدم وی محسوس بود. او نمیتوانست بطور کامل قانون را بپذیرد، چون قانون همان سیستمی بود که زاون را له کرده بود، و نمیتوانست کاملا به زاون برگردد، چون زاون حالا تحت سایهی سیلکو و جینکس شکل گرفته بود.
بنابراین وی در میانهی دو جهان گیر افتاد، نه کاملا باورمند به قانون و نه کاملا قانونشکن، بلکه زنی با زخمهایی باز، که تنها سلاح واقعیاش عشق و پشیمانی بود.
مقایسهی این تصویر با تصویر وی در بازی بسیار معنادارست.
در لیگ افسانهها، وی شخصیتی عملگرا، پرانرژی، بیپروا و غالبا شوخطبعاست، مبارز شجاعی که گذشتهاش بیشتر بصورت مبهم مطرح میشود.
اما آرکین از همان چهرهی قوی، زنی ساخت که شکست خورده، سوگواری کرده، عاشق شده و بدنبال جبراناست. سریال او را انسانیتر، پرلایهتر و آسیبپذیرتر کرد و همین پیچیدگیست که باعث شد رابطهاش با جینکس چنین بار احساسی سنگینی داشته باشد.
در فصل دوم، اثر سیلکو بر وی نیز حس میشد، نه بصورت مستقیم، بلکه در قالب تاثیری که بر رابطهی میان دو خواهر گذاشت.
سیلکو تصویری از وی در ذهن جینکس ساخت که هتا خود وی هم نمیتوانست از آن بگریزد. بنابراین تلاش او برای نجات جینکس همواره زیر سایهی مردی بود که دیگر زنده نبود اما همیشه حاضر بود. وی در تلاش بود تا پاودر را بازگرداند، اما باید علیه هویتی میجنگید که سیلکو ساخته و جینکس پذیرفته بود، هویتی که هتا مرگ هم متوقفش نکرده بود.
مسیر وی داستان زنیست که میان گذشتهی زخمی، وظیفهی جدید و عشقی که هرگز خاموش نمیشود، گرفتار شده باشد.
از این لحظه به بعد، او باید نتنها با جهان بیرون، بلکه با تصویری وهمآلود که جینکس از او در ذهن داشت میجنگید و این جنگ در هر مرحلهاش بهایی عاطفی طلب میکرد.
اما داستان وی و جینکس فقط دربارهی این دو خواهر نیست، دربارهی سه سایه نیز هست. سایهی سه نفر که هر یک، بهگونهای متفاوت، مسیر این دو دختر را شکل دادند. اگر فاجعهی آن شب نقطهی شکست بود، این سه نفر ستونهایی بودند که هرکدام بخشی از جهان درونی وی و جینکس را بنا و ویران کردند. هرچه آرکین جلوتر رفت، این پیام آشکارتر شد که عشق، هتا در والاترین شکلش، اگر با زخم، ترس یا نیاز آمیخته شود، میتواند بدل به نیرویی ویرانکننده گردد.
و از همینجا به بعد، والدینی که انتخاب شده بودند، از والدینی که از دست رفتهاند اهمیت بیشتری پیدا کردند.
بازخن: https://boofnameh.ir/fictional-worlds/league-of-legends/vi-and-jinx/
آخرین ویرایش: