نخند جانم... نخند...
آدم دست و پایِ دلش ...
میانِ چالِ گونه ات می شکند...
تو نخند..
می ترسم نقاش ها ...
لبخندت را نقاشی کنند...
عکاس ها لبخندت را ثبت کنند...
شاعرها از لبخندت غزل بگویند...
نویسنده ها کتابت کنند...
بعد منِ دست و پا شکسته ...
چطور با یک شهر رو به رو شوم...؟!
رحم کن... یواشکی بخند ،فقط برای من...
شده یڪباره ڪسی قلبِ شما را بدرَد باز هم قلبِ شما ، درد و بلا را بخرد
پشتِ هم خُرد شود ، خسته شود ، ول نڪند
مُرده شور ، این دلِ بی غیـرتِ ما را ببرَد
پیش ِ چشمِ همه از خویش یَلی ساخته ام پیش ِ چشمانِ تو امّا سپر انداخته ام ...