دلنوشته [ حسین حائریان ]

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود « خدا رو چه دیدی شاید شد ».
یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت ...
« خدا رو چه دیدی شاید شد ».
وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره.
امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت.
فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟!
« خدا رو چه دیدی شاید شد »


?حسین حائریان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آدما وقت دل کندن دو دسته میشن...

دسته ی اول اونایی هستن که بعد از اختلاف، رفتن آخرین چیزی هست که به ذهنشون می رسه، پس تلاش می کنن تا همه چیز رو‌ درست کنن اما وقتی می بینن‌ همه چیز بینشون انقدر خراب شده که قابل تعمیر نیست کم‌ کم سرد میشن و از طرف مقابلشون فاصله می گیرن تا ذره ذره فراموشش کنن...

یک‌ روز به خودشون میان و می بینن دیگه هیچ حسی بهش ندارن، پس بدون اینکه ذره ای احساس از اون رابطه تو وجودشون باقی مونده باشه میرن...برای همیشه میرن...

دسته ی دوم اونایی هستن که وقتی رابطه به بن بست می خوره به اولین چیزی که فکر می کنن رفتن هست...با همه ی احساسی که به طرف مقابل دارن رفتن رو انتخاب می کنن، میرن که فراموشش کنن ولی نمی دونن همه چیز تازه شروع میشه...

روز به روز احساسشون به اون آدم عمیق تر میشه چون هنوز تو قلبشون دوسش دارن و تو ذهنشون خاطره هاش رو مرور می کنن...

اونا نمی دونن دل کندن قانون خودش رو داره...

تا زمانی که کسی هنوز تو قلبت زنده ست دل کندن ازش غیر ممکن ترین کار دنیاست حتی اگر ترکش کنی...



| حسین حائریان |



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
"خودت رو دوست داری؟!"

نمی دونم چرا ولی این اولین سوالی بود که ازم پرسید.

بهش نگاه کردم و زدم زیر خنده،گفتم اصلا مگه میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه...

گفت آره میشه...زل زد تو چشامو تعریف کرد:

"چند سال پیش یکی که دوسش داشتم همین سوال رو ازم پرسید. منم اولش خندیدم ولی هوا که تاریک شد، تو سکوت و تنهایی شب این سوال خوره ی جونم شد. خیلی چیزا از جلو چشمم گذشت، خیلی فکرا تو سرم چرخید. یادم اومد چقدر واسه خودم کم وقت گذاشتم و با خودم غریبه ام، چه جاهایی از حقم کوتاه اومدم. راستش من تا اون روز هیچوقت برای خودم هدیه نخریده بودم، هیچوقت جلو آینه یک دل سیر خودم رو ندیده بودم، حتی خیلی وقتا پشت خودم رو خالی کرده بودم...اینا فقط یه معنی داشت؛ اینکه من خودمو دوست نداشتم...شاید برای این بود که خیلی حواسم پرت زندگیم بود، اونقدر که خودم فراموش شده بودم... "

حرفاش که تموم شد بهش گفتم چرا این سوالو ازم پرسیدی؟

گفت چون کسی که خودش رو دوست نداره نمی تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه...

می خوام یه بار دیگه ازت بپرسم "خودت رو دوست داری؟!"

بهش نگاه کردم ولی این بار نخندیدم...





 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انقدر خوب می شناختمش که قبل از حرف زدن می فهمیدم داره به چی فکر می کنه...

چشماش می گفت یه نقشه هایی واسه آینده ش کشیده، همون چشما می گفت نقشه رو اشتباه کشیده. می دونستم وقتی چیزی میره تو سرش باید انجام بده، حتی اگه وسط راه بفهمه نقشه ش اشتباست، حتی اگه از ناکجاآباد سر در بیاره.

خیلی زود فهمید جاده رو اشتباهی رفته، فهمید هر جاده ای برای رسیدن نیست...

وقتی برگشت دوباره دیدمش...موهای طلایی بلندش شده بود موهای پسرونه ی مشکی...قهقهه هاش شده بود لبخند...ولی چشماش همون بود، همونی که با دیدنش می فهمیدم چه حالیه...حال خوبی نبود.

همینطور که ناخن می جویید بهم گفت تو قدیمی ترین رفیقمی، منو از خودم بهتر می شناسی، کجا رو اشتباه رفتم که نشد؟

می دونستم کجا رو اشتباه رفته، چون خودم قبلا این جاده اشتباه رو رفته بودم...«دوست داشتن یک طرفه»... من اسمش رو گذاشته بودم جاده ی بن بست! جاده ای که همه ی انرژیت رو صرفش می‌کنی و کلی واسه رسیدن به مقصدت وقت می ذاری ولی تهش هیچی نیست...هیچی...بن بسته و باید برگردی نقطه ی شروع...فقط بعد از برگشتن یه آدم دیگه ای میشی، یکی که دیگه کمتر دل به جاده می‌زنه!!!

زد رو میز و گفت حواست کجاست؟ جواب سوالم رو ندادی

تو چشماش نگاه کردم و گفتم: زمین تا آسمون رو متر‌ کردی؟ همین اندازه فرقتون بود...

یه پوزخند زد و گفت بچه که بودم فکر می کردم آسمون خیلی نزدیکه...انقدر که دستم رو ببرم بالا ، ابرها رو می تونم بگیرم...

بهش گفتم حالا چی رفیق؟!

گفت حالا می دونم فاصله یعنی چی!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه.

آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده. یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم. نمی دونم چرا ولی برنگشتم. گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش!

فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.‌ تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم. نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود. مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود. ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.

بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره...خیلی...

اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود. خودم بودم. من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم. باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم، تو اوج سرما .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
+ سخت ترین کاری که انجام دادی چی بوده؟

_ اینکه گذشته م رو فراموش کردم...حالا هیچ چیزی وجود نداره که منو تو خاطراتم پرت کنه...هیچی نمی تونه گذشته رو یادم بندازه

+ پس چرا من همش فکر می کنم تو گذشتت موندی؟ این همه خستگی از کجا میاد؟

_ از همون گذشته

+ تو که گفتی گذشته ت رو فراموش کردی

_ هنوزم میگم، می دونی یه چیزایی هست که شاید از حافظه ت پاک بشه ولی هزار سال هم بگذره اثرش تو روح و روانت باقی می مونه

این خستگی چیزی نیست که با فراموشی از بین بره...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قدیما هر وقت تو محل واسه بازی یار انتخاب می کردیم ، همیشه یارهای قوی رو اون بر می داشت... می گفت با یار ضعیف نمیشه برد...

همیشه وسط یه بازیه نابرابر بود... بازی که می دونست برندست...بزرگ که شد با همین فکر یار انتخاب کرد...یکی که از همه نظر قوی بود...چهره، تحصیلات، وضعیت مالی

شک نداشت که برای زندگیش بهترین یار رو انتخاب کرده و هیچ مشکلی حریف زندگیش نمیشه...

چند باری از زندگیش واسم گفته بود...گفته بود زندگیم پر از گل به خودیه... پر از اشتباهاتی که داره یه تیم قوی رو زمین میزنه...گفته بود هم دل نیستیم، هم فکر نیستیم،هر کدوم ساز خودمون رو می زنیم.

آخرین باری که دیدمش چهره ش مثل کسی بود که خیلی تلاش کرده ولی بازی رو باخته...همونقدر خسته و کلافه...

وقتی بهش گفتم چی شد که اینجوری شد گفت: انتخاب دلم نبود، واسه شرایطی که داشت انتخابش کردم...فکر می کردم کم کم عاشقش میشم و عاشقم میشه...کم کم انتخابی که دلی نبوده، دلی میشه، ولی نشد...چون دل آدمیزاد به زور وصله ی دل کسی نمیشه، حتی اگه یک عمر به اجبار کنار دل کسی بمونه.من قبول کردم که باختم...

نگاش کردم و گفتم خودت که باختی هیچ، یارتم باخت... ببین رفیق بعضی وقتا باختن ما باختن خیلیا میشه...تو بازی های بچگیمون تیم قوی همیشه برنده می شد...ولی زندگی بازی بچه ها نیست...تو زندگی هرچقدر هم که یارت قوی باشه اگه دلتون یکی نباشه، می بازید...بد می بازید!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,522
پسندها
پسندها
21,624
امتیازها
امتیازها
918
سکه
1,026
همیشه به احساساتش حسودیم می شد... احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت...اگه می خندید از ته دل بود... اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد...

نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد...

نه جایی می رفت ؛ نه کسی رو تو خلوتش راه می داد

یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش

دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود

یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟ بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم...نذاشت بپرسم درگیر چی...گفت عوض شدم نه؟ نگاش کردم و گفتم :خیلی...بی روح شدی...چی شد اون همه احساسات؟

پوزخند زد و گفت : خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت... دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه ... نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم ...می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی!

وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یه سال و این همه بی حسی؟ نگام کرد و گفت: یه سال نه...یه اتفاق و این همه بی حسی..فقط یه شب تا صبح طول کشید!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بگذارید همه چیز در دنیا ناعادلانه تقسیم شود..
بگذارید داشته ها و نداشته هایمان روی ترازو برود..
هیچ کدام از این ها مهم نیست
مهم این است در یک مورد بین تمام انسان ها عدالت باشد
هر انسانی چه در روستایی دور افتاده باشد چه در بزرگترین شهر جهان ، باید یک نفر را داشته باشد
یک‌نفر به نام رفیق
نه از آن رفیق هایی که فصلی باشند
یک روز باشند و یک عمر نه
نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار هست کنارت باشند و‌ وقتی زندگی ات زمستان شد و داشتی می لرزیدی ، بروند زیر کرسی بخوابند
نه از آن رفیق هایی که هر‌وقت لامپ زندگیشان می سوزد و زندگیشان تاریک می شود می آیند به سراغت و وقتی هوا روشن است شما را یادشان نمی آید
نه از آن رفیق هایی که دشمنند
نه منظورم این ها نیستند
دارم درباره ی رفیق هایی می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند
رفیق هایی که می توانی کنارشان بلند بخندی
می‌توانی بدون هیچ حرف و توضیحی در آغوششان اشک‌بریزی
آن هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر تو بعضی از روزها همان آدم همیشگی نباشی
رفیق هایی که تو را بلدند
آن هایی که کنارشان خودت هستی با تمام خوبی ها و بدی هایت
رفیق هایی که‌گوش‌هستند برای حرف هایت ... برای درد هایت بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود.
اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد
یک رفیق. . .
 
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟

تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!

سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو‌ به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.‌بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.

درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی می‌بازه.‌ تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.‌باید گذشت کرد.


| حسین حائریان |
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین