انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
این آخرین بار است که آبادی تمام شهر ها را درون چشم هایت میبینم و خرم آباد می شوم . کردستانم میشوی و میکُردم ، میگیلکم ، میتُرکم.
این آخرین عکس است که در آن خندیدی . من هم کنار تو ایستاده ام . باد در این عکس موهایت را به اهتزاز درآورده . زیر گوش باد ها گفته ام که چَم تو را بگیرند و به پرچم تو بوزند . هر چه بیشتر به این عکس نگاه میکنم تو زیباتر و جوان تر می شوی ولی من کم مو تر و چین دار تر ، روی پوستم چقدر جای خراش . هرچه بیشتر نگاه میکنم بیشتر غریبه می شویم با هم و من تنم بَم می شود .
آستین لباسم صمیمیت زیادی با چشمانم پیدا کرده ، مرا اگر ندیدی پیرآهن آبی به یادگار مانده ات برایت خواهد گفت که میخواستم برای این دوری کاری بکنم مثل دو شط روی زمین که آنقدر جریان پیدا می کنند تا به هم برسند. وسط مرداد است و دلم رِکس آبادان . بیخیال از نگاه عاقلان دراز میکشم درون جوب کنار عابر پیاده رو. بهترین مکان برای انقراض. به این فکر میکنم که من همیشه بازنده بهترین دستی بودم که داشتم. تروریست خونبار تمام نرسیدن ها بودم . من ماهی زیر چاقوی قصاب بودم ، اولین شاخه هرس شده به دستِ باغبان، شن های تمیزِ لجن خورده ی ساحل گیلان ، هر شهری که جنوب دارد من در حاشیه ی گاراژ هایش ویران بودم.
به آخرین عکسی که مرا در آغو*ش کشیده ای میرسم . هنوز جای شکرش باقیست که یک آس دارم. تمام آب های خزر را سر میکشم تا ترک سفالم را با نمک درونم بند بزنم هرچند که تلاش ناموفقی است . پس اگر این را خواندی یادت بماند، بعدها که از کنار خیابان مورد علاقه ات رد شدی، پای اولین درخت که رسیدی ، از من مُشتی خاک مانده ، آن را بردار ، درون گلدانت بریز ، منتظر باش تا دانه ای که درونم کاشته ای کنار طاقچه اتاقت گل بدهد و من هم دلم خوش باشد که حداقل شاه پسند تو را در آغو*ش کشیده ام...
#علی_والی