دلنوشته [ حافظ موسوی ]

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,152
پسندها
پسندها
18,860
امتیازها
امتیازها
483
سکه
161

آرزوهایت بلند بود
دست های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
و به ماه فکر می کنی.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اسب‌ها چه چالاک می‌تاختند
در قابِ ساعتِ دیواری.

کجاها بوده‌ایم ما
سبزه‌زارها کی به زردی رسیدند و دوباره سبز
کی سبزه‌ها دوباره به زردی دوباره سبز
رودخانه آیا زمان برای درنگ نداشت
و فاخته‌ها به کوه‌ها و بر درخت‌ها
آیا حقیقتاً به جست‌و‌جوی گم‌شده‌ای بودند
و ما چرا به پاسخ درنگ نکردیم؟!

از سایه‌هامان بر خاک
از دست‌هایی که به نوازش بر شانه‌ها فرود می‌آمد
از ل*ب‌ها که چیزی می‌گفت
و تا به ما برسد
رنگین‌کمانِ هوا می‌شد
چیزی چرا به یاد نمانده و چیزی
چرا هنوز می‌خَلَد در روح؟!

اسب‌ها چه زود گریختند
و کی، چگونه، چرا
این لاک‌پشت‌ها
در این لانه‌ی چوبی جا خوش کردند؟!
 
تمام این مسافرخانه

از عطر دست های تو

پر خواهد شد

دهان اگر باز کند

این چمدان!

(حافظ موسوی)
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین