اجتماعی
مگر میشود غم چون پردهای تار، پلکهایش را نپوشاند؟ مگر میشود؟
خسته از بحثهای همیشگی، گوشهای از اتاق پناهگیر میشوم و عروسک خرسی کهنهام را در آغو*ش میفشارم.
انجماد، یأس، درد!
احساساتی بس غریب که وجودم را درمینوردند.
روزهای زیادی است که دیوی بدطینت و منفعن کاخ خوشبختی ام را بلعیده است و ترس و انزجار را در وجودم پدید.
دیوی به نام طلاق!
۲۴ اسفند ۹۹
مگر میشود غم چون پردهای تار، پلکهایش را نپوشاند؟ مگر میشود؟
خسته از بحثهای همیشگی، گوشهای از اتاق پناهگیر میشوم و عروسک خرسی کهنهام را در آغو*ش میفشارم.
انجماد، یأس، درد!
احساساتی بس غریب که وجودم را درمینوردند.
روزهای زیادی است که دیوی بدطینت و منفعن کاخ خوشبختی ام را بلعیده است و ترس و انزجار را در وجودم پدید.
دیوی به نام طلاق!
۲۴ اسفند ۹۹
آخرین ویرایش توسط مدیر: