تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ida] دوره دوم کارگاه دلنوشته نویسی

L

Lidiya

مهمان
22297_23f2d9c9593884231706184a4a045ed3.jpg

"به نام خالق واژه "
با سلام

کاربر گرامی @ida
با شرکت در کارگاه آموزش دلنوشته نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی زمستان 99 _

❄️لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید❄️

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.

°|با تشکر، مدیریت تالار ادبیات|
°
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,788
14,701
168
دو منحنی که قرار بود تا رسیدن به هم دنیا را بهم بریزند اما از آن،
تنها دو چیز باقی ماند...
قهوه ای که سرد و تلخ تر شد، حلقه ای که روی میز چوبی باقی ماند..
ما هیچ وقت ما نشدیم تنها یک آشنای غریب و چند خاطره ی خاکستری و دو تیکه قلب ترک خورده...
تنها همین.
_ بیست و هفتم بهمن ماه 99 _
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,788
14,701
168
40773_b047ae273bca98f404470a3b13af0a47.jpg

من هنوزهمان زن هستم، گرچه اکنون هیاهو و نورهای پرتلالو شهر تنهایی ام را می سازد، اما من هنوز همانم!
تکه ای از من در باغچه‌ی مهر تو جا ماند، مانند گُلی که به عمد روی میز گذاشتم و رفتم... .
آن تکه ای که باقی ماند، همچنان در خاطر مکدر و رو به زوالم تار و محو به یاد دارم، بند بند انگشتانت که حلقه‌ی شانه هایم شده و دست من سایبان نور خورشید بود، مبادا چشم هایت را بیازارد...
اما حالا،
دست های من، تنها و بی کس در شهرِ زمهریر قلبم ماند.
من یک زنِ تنها، در میان آدم هایی هستم که یکه و تنها باقی می مانند.
28بهمن99​
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,788
14,701
168

شاید ما، بال های فرشته بودیم که روزگار ما را از هم جدا کرده بود. من و تو باید برای رسیدن به هم، کلاویه ها را طی میکردیم نه راه پر پیچ و خم و سنگلاخی را...

ما زندگی میکنیم، با یک بال، یک نفس، یک قلب نصفه و نیمه...

من و تو می رسیم به هم، همانجایی که هیچ وقت گذرِ هیچ انسانی به آن نخورد...

آنجا دیگر نیمه و نصفه نیستیم...شاید به هیچ تبدیل شویم ...

برویم به دنیای دیگر...

جایی که شب هایمان بی خداحافظی صبح نشود...
11 اسفند 99​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
1,788
14,701
168

دلمان جایی میان خارها گیر افتاده بود که گل ها روییده بودند...

شاید ما هیچ صبحی را به شب نرسانیم...

محکومیم به دوری ای که تنها فاصله اش دیوار کنارمان است...

قصه ای که شروعش پایان دنیا بود و برای تمام نشدن بقیه، مجبور کردیم صدایمان یکدیگر را نوازش نمیکنند...

زندگی را به یکدیگر بدهکار شدیم . سهم ما از جهان، تنها جهنمش شد و آتش راه و برودت فاصله ها...
11 اسفند 99​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا