پرتو های مسرور و شادمان انگشتان کوچک و یخ زده ام را قلقلک میدهند؛ قلقلکی از جنس گرما.
چرخش و رق*ص سبزی های درختان لباس امیال و آرزو های دور و دراز را بر تن ذهن خسته ام میکند...
طبیعتی چنین شاداب، جامی از شور زندگی را به خورد احساسم میدهد. فروغ تابناکش سایه ای است که تاریکی را در کالبد جسمم جمع میکند و روی سلول های زمین میخواباند. آفاق دلتنگی ام در رنگینکمان سخن طبیعت قدمتی چندینساله پیدا میکند.
آهنگ سبز و پرحرف طبیعت تارک های آرامش را مینوازد اما...
امان از ازدحام سرد و بیروح آدمها در کوچه پس کوچه های مخروبه و بهظاهر آشنای شهر!
مردمک های چشمانم را دود و دم این شهر مجروح کرد. کاسهی نفس هایم را سرعت اتومبیل های رنگارنگ چشم زد که از طاق قلبم به پایین پرتاب شد و شکست.
فروغ و روشناییهای این شهر تنها یک خیال واهی بر سایه بلندقامت و کمرنگم که روی ریگ های آلوده؛ خوابیده نیست!
احساس زیستن را از وجودم میرباید و بغض چیره بر گلویم میگوید کمی اکسیژن از جامی آبی میخواهد.
دوست دارم قدم تند کنم و از این جاده های پر از دلتنگی که رنگ شادی حرفهایم را کدر کرده بگذرم.
#تمرین
تاریخ:۱۳۹۹/۱۱/۲۸