SAD BALLERINASAD BALLERINA عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد بخش
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
داور آکادمی
نوشته‌ها
2,781
پسندها
4,019
امتیازها
328

919621_25negar-1747823837522_fqj5.png


عنوان: الماس قرمز
ژانر: عاشقانه، فانتزی
تگ: منتخب
نویسنده: امیلی فلاورز
مترجم: دیوا لیان
خلاصه:
ایمان یک جادوگر است که به دستورات پدربزرگش، چارلز، که رئیس جادوگران است، احترام می‌گذارد. چارلز به او یک الماس قرمز جادویی می‌دهد تا انسان‌ها را از او دور کند؛ زیرا قانون جادوگران می‌گوید که نباید به یک انسان عادی عاشق شود؛ اما ایمان به تروی، جذاب‌ترین پسر کلاس، علاقه‌مند می‌شود و حاضر است برای او هر کاری کند. آیا می‌تواند رابطه‌اش را از پدربزرگش پنهان کند؟ بهای شکستن این قانون چیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
c57c31_2448208-5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
فصل اول

تا زمانی که به اندازه‌ی کافی جوراب برای پاهای سردم در کیفم بسته بندی شده باشد، حالم خوب است البته همراه با کتاب طلسمم برای محافت و شما هرگز درک نمی‌کنید که ممکن لازم باشد یک نمونه انسانی را به خرگوش تبدیل کنم.
- ایمان!
حالا آن صدای شیرین قدیمی بدخلق فقط می‌تواند متعلق به پدربزرگ عزیزم چارلز ماتیوس باشد. او پشت و پناه من بود؛ اما وقت آن بود که برای مدتی با خانه‌ی زیبای خود خداحافظی کنم که عمارتی با نفیس‌ترین معماری و بهترین طراحی داخلی ساخته شده بود و از همه مهم‌تر، من قرار بود اتاقم را از دست بدهم. این‌جا جایی بود که تخیل من قدرت جادوی واقعی را نوازش می‌کرد.
- ایمان، وقت رفتنه.
پدربزرگم با فریاد مرا صدا کرد.
خداحافظ اتاق جادویی من که پرتویی از بنفش شیرین و آبی سلطنتی را در آغو*ش گرفته است؛ اما با دانش کافی از دنیای اپیدمیولوژی بازخواهم گشت. من باور داشتم که جادوی جادوگر من نوعی علم حماسی ایجاد می‌کند که جهان به آن نیاز داشت. همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتم، او آن‌جا بود. پدربزرگم مثل یک شاهزاده خانم سلطنتی منتظر من بود. من فقط دو ساله بودم که بعد از دخترش مرا به فرزندی پذیرفت و پدرم در یک تصادف رانندگی فوت کرد. از زمانی که آقای چارلز متیوز، پدربزرگم، تمام عشق خود را به همراه آقای آلبرت بل، که ساقی ما بود برای من ریخت و مرا لوس بار آورد. دلم برای این دو نفر خیلی تنگ می‌شود. آلبرت دو چمدان بزرگ مرا در لامبورگینی پدربزرگ بار کرد و ما حرکت کردیم.
«قانون شماره یک، هرگز از جادو برای انجام کارهای بد استفاده نکنید.
قانون شماره دو، هرگز با انسان‌های معمولی خیلی نزدیک یا دوست نشوید.
قانون شماره سه، هرگز هدیه جادوگری خود را در معرض دید انسان‌ها قرار ندهید.
قانون شماره چهار، هرگز به جادوگران همکار خود دروغ نگویید و از همه مهم‌تر قانون شماره پنج، هرگز عاشق انسان‌های معمولی نشوید یا هیچ رابطه عاشقانه‌ای نداشته باشید.»
پدربزرگ قبلاً پنج‌بار آئین‌نامه رفتاری جادوگر را خوانده بود به طوری که مانند سرود کریسمس در ذهنم زنگ می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
وقتی به محوطه‌ی دانشگاه رسیدیم، من و پدربزرگ از ماشین پیاده شدیم و بعد چشمان قهوه‌ای تیره‌اش را تماشا کردم که انگار دنیایش در حال پایان بود. به چشمان آبی دریایی من نگاه می‌کرد. قلبم مانند یک کشتی در حال غرق شدن بود و قبل از این که اشکی روی صورتم سرازیر شود، به سرعت او را در آغو*ش گرفتم. در حالی که او دست نرم چروکیده‌اش را روی موهای بلند قرمزم که دم اسبی بسته شده بود می‌زد، پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- بیا برو باهوش، سیب من.
هر دو یک چمدان حمل کردیم و به سمت خوابگاه دانشجویی من رفتیم. وقتی به اتاق جدیدم رسیدیم، تا وارد شدیم دختری چاق قد کوتاه اما بامزه‌ای را که تخت کنار پنجره را گرفته بود، دیدیم.
با خودم فکر کردم: «حالا من چطوری باید نفس بکشم؟»
از طرف دیگر، پدربزرگ به دختر نگاه می‌کرد که انگار گربه‌ی مورد علاقه‌اش به نام «اسپوکس» را کشته است.
کمی به دختر لبخند زدم تا ناهنجاری را که قبلاً اتاق را کدر کرده بود، بشکنم و سپس کیف‌هایم را داخل یک کمد چوبی قهوه‌ای دو دری قرار دادم و در آن لحظه از اجداد جادوگرم تشکر کردم که دو بار در اتاق وجود داشت و هیچ‌کدام مجبور نبودیم برای فضای کمد بجنگیم.
تخت من، یک تخت یک نفره بود که به یک دیوار خاکستری ساده تکیه داده بود و کنار تختم یک میز و صندلی کوچک قرار داشت. پدربزرگ از چیدمان آن اتاق چندان راضی نبود.
- ایمان، اگر می‌خوای هنوز توی خونه زندگی کنی، بدم نمیاد که تو رو هر روز این‌جا پیاده کنم.
می‌دونستم که این کار از پدربزرگ من که عاشق ظرافت بود و صاحب بزرگ‌ترین کارخانه شکلات‌سازی در شهر فلوریدا بود، برمی‌آید.
من پاسخ دادم:
- حل میشه پدربزرگ. این فصل جدیدی برای رشد منه.
-‌ می‌دونم، می‌دونم؛ اما قبل از رفتن باید یه چیزی بهت بدم.
سپس یک الماس قرمز یاقوتی زیبا از جیبش بیرون آورد که مخفیانه در کف دستم فرو رفت؛ زیرا می‌توانست چشمان دختر چاق را که خیره شده به آن‌ها احساس کند. او در گوش من زمزمه کرد و چشمانش را به سمت عقب چرخاند و به عنوان اشاره‌ای به هم اتاقی من گفت:
- این کمک می‌کنه انسان‌ها رو توی فاصله‌ی دور نگه داری تا به آن‌ها وابسته نشی.
من قبلاً هرگز چیزی را به اشتراک نمی‌گذاشتم و آدم اجتماعی نبودم و بنابراین کل این اتاق که مجبور بودم با بقیه مشترک باشم، مسیر سنگینی بود؛ اما به خودم گفتم من قوی خواهم بود.
پدربزرگم را به سمت ماشینش بردم و یک بار دیگر او را در آغو*ش گرفتم.
- به زودی می‌بینمت عزیزم!
پدربزرگ با بوسه‌ای بر پیشانی من این را گفت و رفت.
به سمت اتاق جدیدم رفتم و وقتی وارد شدم، هم اتاقی‌ام بود که دستش را دراز کرده بود تا خودش را معرفی کند.
- من نیکول هستم. از آشنایی باهات خوش‌حالم!
او با صدای جیغی گفت که به من ضربه زد و فضای وحشتناکی را در اتاق ایجاد کرد.
- سلام... من ایمان هستم.
من پاسخ دادم و واقعاً احساس عدم تعادل می‌کردم؛ زیرا او شبیه یک بمب ساعتی سخنگو بود.
او با صدای بلند گفت:
-‌ هیجان‌زده نیستی که بالاخره تو این دانشگاه حضور داری؟ شنیدم که این‌جا افراد خیلی باحالی داره! من نمی‌تونم برای فردا صبر کنم.
-‌ فردا چه خبر هست؟
با اشتیاق پرسیدم. او با عصبانیت جیغ جیغی زد:
- یک روز جدید در دانشگاه!
و در آن لحظه احساس کردم می‌خواهم عصای خود را بردارم و او را به یک خرگوش کوچک ساکت تبدیل کنم.
-‌ به هر حال، من به فروشگاه میرم تا تنقلات بخرم. چیزی نیاز نداری؟
او پرسید.
-‌ هوم... نه، متشکرم.
من پاسخ دادم.
- بسیار خوب، پس به زودی می‌بینمت.
نیکول هنگام خروج از خانه، در را پشت سرش کوبید که برای من به یک نفس راحت تبدیل شد. آرامش و آرامشی که واقعاً از زندگی با پدربزرگ حسرت می‌خوردم. دلم براش تنگ شده بود.
 
آخرین ویرایش:
فصل دوم

آیا تا به حال در یک مکان جدید از خواب بیدار شدید و احساس کردید که: «وای! من چطور به این‌جا رسیدم؟»
شکاف بزرگی را در ذهنم احساس کردم که برای اولین بار در اتاق جدیدم بیدار شد. از طرف دیگر، نیکول کاملاً بیدار بود و لباسِ عروسکی براق آبی بچه‌گانه‌ای که تا بالای زانو بود، پوشیده بود که به اندازه کافی دکلته نشان می‌داد. صورتش که به خوبی برنزه شده بود و ل*ب‌هایش با برق ل*ب صورتی می‌درخشیدند. او تقریباً شبیه یک وزنه سنگین به نظر می‌رسید که کلمه‌ای بهتر از عروسک باربی "چاق" برای او نیست.
- صبح بخیر، خوابالو!
نیکول در حالی که توینکی شکلاتی در دهانش فرو کرده بود، زمزمه کرد؛ چنان که انگار از جعبه هدیه بیرون پرید و آماده غرش بود.
چشمانم را مالیدم و با تنبلی با صدای زنگ زده صبحگاهی پاسخ دادم:
- صبح بخیر.
صفحه گوشی همراهم روشن کردم تا ساعت ببینم؛ زیرا اگر نیکول زودتر از من از خواب بیدار و آماده شده بود، به معنی این بود که کلاس برایم دیر شده است. فقط ساعت 6 صبح بود و هم‌اتاقی پرانرژی من داشت حرف می‌زد. این بار تمام تلاشم را کردم که از او دوری کنم و وارد حمام مینیاتوری‌مان که در سمت اتاق او بود رفتم و در را به روی حرف‌هایش بستم. به خودم گفتم که این را سرزنش می‌کنم که آدم سحرخیزی نیستم. در حالی که واقعاً صبح‌ها را دوست داشتم. بهترین زمان من برای مدیتیشن در مورد برنامه‌های روزم بود.
بعد از دوش گرفتن طولانی، به صورت گرد رنگ پریده‌ام در آینه نگاه کردم و نمی‌توانستم احساس زشتی نکنم؛ حتی اگر پدربزرگم همیشه به من می‌گفت شبیه سفید برفی هستم، فقط با موهای قرمز و ل*ب‌های قرمز که نیازی به براق کردن ل*ب ندارد.
در حمام را باز کردم و خیالم راحت شد که اتاق خالی بود. نیکول قبلا رفته بود و من در آرامش بودم.
اگرچه دو چمدان با تقریباً تمام لباس‌هایم بسته بودم؛ اما در مورد این که چه چیزی بپوشم، به رقابت پرداختم یا شاید در حال گذراندن مرحله جدیدی بودم که در آن نیاز به سرمایه‌گذاری در کمد لباس جدید داشتم. شلوار جین سرمه‌ای و تی‌شرت یقه هفت قرمز من تنها چیزهای مناسبی بود که می‌توانستم پیدا کنم. تنها چیزی که باقی مانده بود این بود که موهایم را طبق معمول دم اسبی ببندم و به کلاس بروم. کالج با دبیرستان متفاوت است. نیازی به اهمیت دادن به آنچه مردم فکر می کنند یا می گویند وجود ندارد؛ زیرا همه ما بزرگسالان جوانی هستیم که سعی می‌کنیم آینده خود را بسازیم. خب، این چیزی بود که من حدس می‌زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من برای کلاسم زود آمده بودم و یک صندلی کنار پنجره در ردیف جلو انتخاب کردم. کوله پشتی‌ام را روی صندلی کنارم گذاشتم تا دیگر دانشجویان آن‌جا ننشینند. من قبلاً شریک شدن یک اتاق را تحمل می‌کردم، بنابراین واقعاً نمی‌توانستم اختلال بیشتری در حلقه انزوای خود داشته باشم.
استاد وارد کلاس شد و بلافاصله نام خود را روی تابلو سبز نوشت.
- روز به‌خیر دانشجویان، از آشنایی با همه شما خوشوقتم. نام من پروفسور لی است و نمی‌توانم صبر کنم... .
در حالی که پروفسور داشت خودش را معرفی می‌کرد، پسری خوش اندام با موهای قهوه‌ای تیره وحشیانه وارد شد. او با چشمان قهوه‌ای فندقی شگفت‌انگیزش کلاس را مرور کرد و به سمت صندلی کنار من رفت و کیفم را با بی‌رحمی روی زمین گذاشت.
«این ابله گستاخ چطور جرأت می‌کنه!» با خودم فکر کردم.
- خوش‌اومدید آقا و شما کی هستید؟
استاد دیر رسیدن را زیر سوال برد.
پسر با اعتماد به‌نفس با صدای شیفته خود پاسخ داد:
- من تروی هستم، آقا. تروی بیلینگز. به خاطر تأخیرم عذرخواهی می‌کنم.
پروفسور در ادامه گفت:
- مشکلی نیست، تروی. امیدوارم همه شما آماده باشین تا سفر جدید خودمون در دنیای اپیدمیولوژی شروع کنیم.
او مردی لاغر کوتاه قد بود که ظاهری میانه دهه سی داشت و عینک گرد بزرگی داشت که چشمان آسیایی ظریفش را می‌پوشاند. او با لحنی آرام صحبت می‌کرد و هوش و خرد باورنکردنی را به تصویر می‌کشید.
بلافاصله بعد از کلاس به سمت کتابخانه، پاتوق مورد علاقه‌ام، رفتم و حدس بزنید که چه کسی تصمیم گرفت از آن عبور کند؟ هم‌اتاقی من. وقتی به من رسید، به‌طور استثنایی نفسش بند آمد؛ انگار منتظر بود کلاس من تمام شود تا با تمام دعواهایش، طبل گوشم را ببرد.
- سلام، هم‌اتاقی!
او فریاد زد.
در آن لحظه مشتم را گره کردم تا خودم را نگه دارم تا به او نگویم خفه شو! زبان مبتذل طبیعت من نبود؛ اما با این دختر، هر کسی دوست دارد دام او را قفل کند و کلیدها را دور بیندازد.
- خب، روزت چطور بود؟ با پسرهای جذاب آشنا شدی؟
مثل این که هدف شماره یک من ملاقات با یک پسر احمق بود، زل زد.
- تنها پسری که امروز دیدم یه ادم احمقی بود که کیفم رو روی زمین گذاشت.
نیکول پرسید:
- می‌خوای بریم کافه‌ تریا یکم وقت بگذرونیم و غذا بخوریم؟
من با خوش‌رویی پاسخ دادم:
-‌ استاد قبلاً وقتم رو با تکالیف پر کرده؛ باید به کتابخانه برم.
-‌ اوه! باشه، بعداً می‌بینمت
نیکول هنگام دور شدن صدای یک سگ رقت‌انگیزی از خود درآورد که تقریباً به عصب کوچکی در عذاب‌وجدان من برخورد کرد؛ اما حواس جادوگر من بسیار قوی‌تر بود. دور ماندن از انسان‌های معمولی بهترین کار برای همه است.
بعد از آن شب، اتاق را برای خودم داشتم؛ زیرا نیکول در کلاس فناوری اطلاعات خود بود. من عملاً همه چیز را در مورد او می‌دانستم زیرا او هیچ رازی را پنهان نمی‌کرد. سپس به سراغ کیف دستی‌ام رفتم و الماس قرمزی را که پدربزرگ به من هدیه داده بود، پس گرفتم. کتاب طلسم‌هایم را روی میزم باز کردم و خواندم: «الماس یاقوتی به من کمک کن تا آن‌ها را از خودم دور کنم. هیچ ترفندی. نه دروغ. من جادوگر تو هستم؛ پس بگذار جادوی کلمات من با تو صحبت کند.»
الماس به مدت پنج ثانیه درخشید و این نشان از انجام مأموریت من بود. هم‌اتاقی من خیلی چسبیده بود و باید متوقف میشد.
 
آخرین ویرایش:
روز بعد، تصمیم گرفتم برای یک وعده غذایی مناسب از کافه‌ تریا دیدن کنم؛ زیرا از زمانی که به دانشگاه آمدم، با سبدی از تنقلات زندگی می‌کردم. من هرگز کافه تریا را حتی در دبیرستان دوست نداشتم؛ زیرا آن‌جا جایی بود که همه افراد آگاه و بی‌نقص دوست داشتند در آن‌جا پرسه بزنند. برای جلوگیری از خیره شدن چشم‌ها، یک هدست گذاشتم و صورتم را به گوشیم چسباندم. من مانند یک حرفه‌ای از در ورودی عبور کردم تا این که به فودکورت نزدیک شدم که در آن تصادف رخ داد. تروی، پسر احمق از کلاس علوم، همه هویج، برنج و گوشت مرغ خود را روی ژاکت هودی سفید مورد علاقه‌ی من ریخت.
- خوبه!
به طعنه زدم.
تروی احمقانه گفت:
- خب، واضحه که تقصیر من نیست، وقتی تو داری پیامک تایپ می‌کنی و راه میری.
من تعجب می‌کنم که چشمان او کجا بود؟ احتمالاً به الاغش چسبیده بود، احمق! احمق! با خودم فکر کردم در حالی که قهقهه‌ها و خنده‌های مضحک را از پشت می‌دیدم. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بیرون بروم، که باعث شد احساس کنم احمق بزرگ‌تری هستم.
وقتی به اتاقم رسیدم، نیکول با یک دوست جدید آن‌جا بود که به اندازه او چاق بود. ترکیب کامل.
دوست جدید، فقط به من نگاه کرد و نیکول به سختی با من احوالپرسی کرد و بعد، هر دو با هم مثل دو اسب آبی افسانه‌ای که می‌خواهند کل کافه تریا را بخورند، با هم می‌خندیدند.
احساس می‌کردم در بدترین و مزخرف‌ترین سطل زباله هستم. الماس قرمز را از جیب شلوار جینم بیرون آوردم و با عصبانیت به آن خیره شدم. چرا من نمی‌توانستم مثل یک فرد عادی‌عادی باشم؟ از خودم پرسیدم در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود.
کت لکه دارم را باز کردم و جیغ زدم. کاپشن را زیر تختم پرت کردم و بعد با صورت افتادم توی بالش و گریه کردم تا بخوابم. من یک جادوگر بودم؛ اما چرا باید عجیب و غریب هم باشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل سوم

چشم‌های پف‌کرده‌ام بعد از یک شب هق‌هق، باعث میشد از بیدار شدن و پا گذاشتن به دنیای احمق‌ها بترسم.
در کمال تعجب، تروی، تنها و تنها عامل آزار و اذیتم، به طرز طعنه‌آمیزی زود رسیده بود. او همان‌جا نشسته بود و با چشمان قهوه‌ای درشتش که واقعاً دوست‌داشتنی بودند، به من خیره شده بود؛ اما این باعث نمی‌شد که کج‌خلق نباشم. با عجله به سمت صندلی‌ام رفتم که متأسفانه هنوز کنار او بود. نشستم و سعی کردم از هر گونه تماسی دوری کنم تا این که ناگهان تصمیم گرفت با من ارتباط برقرار کند.
- سلام... گوش کن، بابت دیروز متأسفم. نمی‌خواستم... .
گفتم:
- اشکالی نداره. ممنون.
حرفش را قطع کردم، در حالی که داشت عذرخواهی می‌کرد؛ نه برای بی‌ادبی، بلکه برای این که نگذارم چشمانش آن‌قدر عمیق به من نگاه کند. خدا را شکر! پروفسور لی در همان لحظه وارد اتاق شد و تنش ناخوشایند بین ما را از بین برد.
- روز به‌خیر دانشجویان. امروز اصول اپیدمیولوژی را یاد خواهیم گرفت. به عنوان یک اپیدمیولوژیست، وظیفه ما یافتن علل پیامدهای سلامتی و بیماری‌هایی هست که بر جمعیت تأثیر می‌گذارند.
وقتی استاد درحال سخنرانی بود، ذهنم درگیر تروی بود. حتی بوی او هم شگفت‌انگیز بود. نمی‌توانستم از فکر کردن به نحوه‌ی نگاه خیره‌اش به خودم دست بردارم؛ انگار که می‌توانست روحم را بخواند.
استاد پرسید:
- خب، کسی می‌تونه اسم مشکلات یا رویدادهای بهداشت عمومی که بررسی میشن رو بگه؟
من خیلی در خیالاتم غرق بودم تا این که استاد اسمم رو صدا زد.
- ایمان؟
با ذوق بهش نگاه کردم.
- بله، آقا. جواب اینخ: عوامل محیطی، بیماری‌های واگیردار، جراحات، بیماری‌های غیرواگیردار، بلایای طبیعی و تروریسم.
من سریع جواب را مثل یک ربات به استاد دادم که باعث شد کاملاً خودنمایی کنم و این قصد من نبود؛ او فقط من را غافلگیر کرد.
بعد از کلاس به سمت دستشویی رفتم تا آب سرد به صورتم بپاشم. در حالی که به آینه نگاه می‌کردم از خودم پرسیدم: «چرا دارم به تروی فکر می‌کنم؟» او فقط عذرخواهی کرد که کار درستی هم بود. انگار برایم چیز کیک نخریده بود.
 
آخرین ویرایش:
بنابراین به کتابخانه رفتم و چه تصادفی! تروی بیلینگز آن‌جا بود و داشت کتاب‌های بخش علمی را ورق می‌زد.
- هوم... سلام!
بی‌صدا نفس‌نفس زدم و گفتم:
- سلام!
تروی در حالی که طوری به من لبخند می‌زد که انگار من پرتو نور او هستم، گفت:
- اوه، هی!
با این که می‌دانستم نمی‌توانم تمرکز کنم، توجهم را به قفسه‌ای از کتاب‌ها معطوف کردم. فضای باریکی که هر دوی ما اشغال کرده بودیم، مانند شعله‌ تیرهای مهار شده‌ای بود که به سلول‌های خونی‌ام فرو می‌رفتند. تروی کتابی را انتخاب کرد و به من داد که حرکتی شگفت‌انگیز از کسی مثل او بود.
نام کتاب «تاریخچه مختصر زمان» نوشته استیون هاوکینگ بود.
-‌ این کتاب درباره جهان ستارگان و سیارات و جهان کوچک اتم‌ها و ذرات زیراتمی هست. نظریه‌ها، سازوکار جهان در مقیاس بزرگ را توضیح میده و بعضی دیگه، سازوکار جهان در مقیاس کوچک را که به نظر من، با یکدیگر در تضاد هستن. نگران نباش. الان بهت نمی‌گم چرا، فقط بعد از این که خوندنش رو تمام کردی.
وقتی او اطلاعات داخل کتاب را توضیح داد، از تعجب شاخ درآوردم. این اطلاعات حتی جزو دروس ما هم نبود؛ اما او کتاب را خوانده بود. در دبیرستان تنها چیزی که یک پسر خوش‌قیافه از من می‌خواست این بود که تکالیفش را انجام دهم؛ اما این‌جا یک مرد جذاب و خوش‌قیافه جلوی من ایستاده بود و حدس بزنید چه؟ او یک آدم باهوش و کاملاً باورنکردنی بود.
با لبخند به او جواب دادم:
- وای، خیلی عالی به نظر میاد! بی‌صبرانه منتظرم بخونمش.
می‌توانستم سرخ شدن گونه‌هایم را حس کنم؛ انگار در یک فضای تنفس ایستاده بودیم.
تروی در حالی که به من چشمک می‌زد و دور میشد، گفت:
-‌ خب، چیزی که می‌خواستم رو گرفتم. می‌بینمت!
احساس می‌کردم که برق به قلبم زده است. تروی بیلینگز هر دقیقه در ذهنم بازی می‌کرد و حتی به تنهایی لبخند می‌زدم. مغزم متوقف نمی‌شد و بدنم حس عجیبی داشت. آیا باید خودم را طلسم می‌کردم تا دیگر به او فکر نکنم؟ به آینه اتاق خوابم نگاه کردم و موهای بلند و ضخیم قرمزم را باز کردم. احساس متفاوتی داشتم. مثل گل رزی که آماده در آغو*ش گرفتن عشق است یا شاید عشق در شُرُف تسخیر من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل چهار

تصمیم گرفتم دوباره به کافه تریا بروم. موهایم را پایین انداختم. یک لباس مشکی زیبا که اندام گلابی شکلم را به خوبی نشان می‌داد، پوشیدم و با چانه‌ای بالا داده وارد شدم. قبلاً هرگز این‌یدر اعتمادبه‌نفس نداشتم و می‌توانستم نگاه‌های خیره را روی خودم حس کنم.
منوی فودکورت، غذای مورد علاقه‌ام، ماکارونی و پنیر، را داشت که بی‌صبرانه منتظر بودم از آن لذت ببرم. نگاهم به تروی افتاد که به من نگاه می‌کرد و سریع وانمود کردم که او را ندیده‌ام و پشت میزی نشستم که خیلی دور از دید او نبود. غذا خیلی خوشمزه بود و همین باعث شد احساس آرامش بیشتری داشته باشم و دیگر تنها و عصبی نباشم.
یک دختر قدبلند با موهای بلند قهوه‌ای ناگهان جلوی تروی نشست و به او لبخند زد و به نظر می‌رسید تروی از مصاحبت او لذت می‌برد و وقتی برایش بوسه فرستاد، نزدیک بود غذایم را خفه کنم. بدون این که شکسته یا ناراحت به نظر برسم، از کافه تریا بیرون آمدم و به جایی که به آن تعلق داشتم، یعنی کتابخانه، رفتم.
در حالی که با عجله کتاب طلسمم را ورق می‌زدم، با خودم گفتم: «حتماً راهی هست که احساساتم نسبت به تروی رو از بین ببرم.»
تروی با ترساندنم پرسید:
- داری چی کار می‌کنی؟
گفتم:
- اوه! ندیدم اومدی.
و سریع کتاب طلسمم را بستم.
تروی روبه‌روی من نشست. او اظهار داشت:
-‌ تو به طرز جالبی متفاوت به نظر می‌رسی.
گفتم:
-‌ ممنون!
و با خجالت سرم را پایین انداختم و موهایم را پشت گوش‌های خوش‌فرمم جمع کردم.
گفتم:
-‌ کتابی که پیشنهاد دادی رو خوندم. عالی بود و می‌فهمم چرا احساس می‌کنی بین جهان بزرگ و جهان کوچک تضاد وجود داره.
سعی کردم مستقیماً با او تماس نگیرم.
- اشکالی نداره با من یه جایی بیای؟
با تعجب به او نگاه کردم. پرسیدم:
- مثلاً چه جایی... ؟
گفت:
- خب، وقتی رسیدیم، می‌بینی.
دستش را طوری دراز کرد که انگار از من خواستگاری می‌کند. من هم گفتم:
- باشه، پس بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تروی یک بی‌ام‌وه E30 M3 داشت؛ سواری جذابی که با شخصیت خودجوش او سازگار بود.
تروی گفت:
-‌ این بچه رو از پدربزرگم بعد از فوتش به ارث بردم، عالیه، نه؟
با لحنی شبیه احمق‌ها گفتم:
-‌ واقعاً عالیه!
مطمئن نبودم چطور با پسرها و ماشین‌هایشان ارتباط برقرار کنم.
در حالی که سعی می‌کردم در حین رانندگی‌اش سر صحبت را باز کنم، گفتم:
-‌ پدربزرگم هنوز اجازه نمی‌ده ماشین خودم رو داشته باشم که خیلی ناراحت کننده هست.
تروی ادامه داد:
- آره؛ اما تو الان یه آدم بالغی. مطمئنم برای رانندگی به اجازه کسی نیاز نداری.
-‌ آره می‌دونم! اما پدربزرگم از رانندگی من می‌ترسه چون وقتی بچه بودم پدر و مادرم رو تو یک تصادف رانندگی از دست دادم.
در آن لحظه، احساس کردم مثل یک پرنده غمگین دارم تمام این اطلاعات را با او در میان می‌گذارم.
تروی در حالی که سعی می‌کرد نگرانی‌اش را نشان دهد، گفت:
- ببخشید، نمی‌دونستم. حتماً دوران بزرگ شدنت سخت بوده.
گفتم:
- راستش پدربزرگم زندگیم رو اون‌قدر پر از عشق و شادی کرد که حتی احساس نکردم پدر و مادرم فوت کردن.
تروی گفت:
- وای، این فوق‌العاده‌ست! پدربزرگت مرد خوبیه.
سپس لحظه‌ای سکوت برقرار شد تا این که ضبط ماشین را روشن کرد. به نظر می‌رسید از موسیقی راک لذت می‌برد. من هم با این که بیشتر به موسیقی کلاسیک مانند بتهوون علاقه داشتم؛ اما خب اهمیتی ندادم.
داشتم فکر می‌کردم که من را کجا می‌برد. خب، اگر کار ترسناکی می‌کرد، تبدیل به موش آزمایشگاهی می‌شدم. من بالاخره یک جادوگر بودم، جادوگری که همین الان داشت قوانین را زیر پا می‌گذاشت.
بالاخره بیرون یک موزه علوم قدیمی پارک کرد که دوباره من غافلگیر شدم. تقریباً فکر می‌کردم که به یک کنسرت راک می‌رویم؛ چون بعد از رانندگی صدای اونسنس ( یک گروه راک آمریکایی ) در سرم می‌پیچید. وارد موزه شدیم و ماجراجویی ما شروع شد. از تالار زندگی بشر، باغ پروانه‌ها (که مورد علاقه من بود)، خانه فانوس دریایی و نمایشگاه ماه که مورد علاقه او بود، بازدید کردیم و سپس نشستیم تا بستنی بخوریم.
- این خیلی جالب بود!
گفتم.
تروی گفت:
- به تو حتی بیشتر خوش گذشت؛ من عاشق این شخصیتت هستم که به علم علاقه داری.
و باعث شد صورت رنگ‌پریده‌ام مثل گوجه‌فرنگی سرخ شود.
- آره، نظرت در مورد جادو چیه؟
بی‌هدف پرسیدم. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم دهانم چیزهایی را بدون این که منتظر بمانم مغزم فکر کند، بیرون می‌دهد.
تروی با نگاهی گیج و بی‌علاقه به سوال من گفت:
- خب، به نظر من جادو یک افسانه هست.
بدون این که دوباره فکر کنم، گفتم:
- من به نوعی معتقدم که جادو علم هست.
تروی با بیان این جمله نشان داد که در مورد حقایق جدی است و جادو همیشه در درک او یک خیال‌پردازی خواهد بود:
«علم از قوانین فیزیک پیروی می‌کند و جادو با منطق و عقل سلیم در تضاد هست.»
 
آخرین ویرایش:
- بسیار خب، آقای فاکتور علمی، من هنوز معتقدم که جادو یک پله مهم برای علم هست. هم جادو و هم علم مجموعه‌ای کوچیک از اصول کلی رو در بر می‌گیرن که می‌تونه با موقعیت‌های خاص تطبیق داده بشه. جادو شامل مهندسی مانند حساسیت‌های علت و معلولی هست، درست مانند علم.
من به عنوان یک جادوگر، نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و از عشق اولم که جادو بود، دفاع نکنم.
تروی به شوخی گفت:
- هوم، باشه، خانم جادوگر، از طرف دیگه، من فقط وقتی به جادو اعتقاد دارم که با چشم خودم دیده باشمش و بعد در موردش تحقیق کنم، ازش بازجویی کنم و از نظر علمی بررسیش کنم.
با شیطنت گفتم:
- خب، حداقل هنوز امیدی هست.
ما مثل دو نخود در یک غلاف بودیم، کاملاً با هم جور بودیم. این چیزی بود که فکر می‌کردم حدس می‌زنم، اما او انسان بود و این لحظات به زودی فقط یک رویا می‌شدند.
تروی ما را به دانشگاه برگرداند و ما همچنان می‌خندیدیم و حرف می‌زدیم، که فوق‌العاده بود. وقتی بالاخره به مقصد رسیدیم، سکوت آزاردهنده‌ای حکمفرما شد. احساس می‌کردم بدنم قادر به کنترل هورمون‌هایم نیست و تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که او را در آغو*ش بگیرم و عمیقاً ببوسم، اما این خیلی خجالت‌آور بود.
تروی تقریباً به سمت من خم شد و گفت: - خیلی خوش گذشت.
-‌ بله، خیلی ممنونم! خداحافظ.
در را باز کردم و مثل قورباغه‌ای که برای گرفتن غذایش می‌دود، بیرون پریدم. به عبارت دیگر، قیافه‌ام مسخره شده بود.
سرم را که روی بالش گذاشتم، بدنم غرق در محبت شد و ذهنم چهره‌اش، لبخندش و آن چشمانی را که از روز اول قلبم را تسخیر کرده بودند، تجسم کرد. آیا این عشق بود؟ یا او عشق من بود؟ هر چه که بود، من بیشتر می‌خواستم.
روز بعد سر کلاس، من و تروی نگاه متفاوتی به هم داشتیم. پروفسور لی روز ما را حتی جالب‌تر هم کرد.
استاد دستور داد:
- امروز ما دست‌هامون رو از نظر میکروبی بررسی می‌کنیم. هر کدام از شما با استفاده از میکروسکوپ، دست همکلاسیتون رو بررسی کنین و به من بگین چی می‌بینین.
احساس می‌کردم دارم منفجر می‌شوم، چون تنش بین من و تروی از قبل به سطح دیگری رسیده بود. تروی دستم را روی دست او گذاشت و هر دو احساس کردیم که این حس در رگ‌هایمان جریان دارد.
- چی می‌بینی؟
پرسیدم و او از توی میکروسکوپ به دستم نگاه کرد.
با تمسخر گفت:
- می‌بینم که باید دست‌هات رو بشویی، خانم عزیز!
-‌ ها ها، واقعاً حالا نوبت توئه.
گفتم و دستش را گرفتم.
در حالی که دستش را بررسی می‌کردم، به شوخی گفتم:
- هوم، می‌بینم که نه تنها باید دست‌هات رو بشویی، بلکه باید اون‌هارو عمیقاً هم بشویی.
هر دو لبخند زدیم و احساس کردیم که با هم راحت‌تریم.
 
آخرین ویرایش:
بعد از کلاس، وقتی به سمت کتابخانه می‌رفتم، می‌توانستم حس کنم که تروی پشت سرم است. به محض ورود به بخش علوم، او بازویم را گرفت و مرا به خودش نزدیک کرد. نفس نفس می‌زدم چون اکسیژن اطرافم کم شده بود تا اینکه ل*ب هایش را به لم*س ل*ب‌هایم سپرد. بدنم بالاخره به رضایتی که می‌خواست رسید.
وقتی تمام شد، در حالی که او موهایم را پشت گوش‌هایم می‌زد، با خجالت ناخن شستم را گاز گرفتم.
با لحنی آرام گفتم:
- باید برگردم اتاقم.
همین که می‌خواستم حرکت کنم، او سر راهم ایستاد. پرسید:
- می‌تونم بعداً تورو ببینم؟
-‌ آره،
گفتم و به او لبخند زدم.
همینطور که داشت دور می‌شد، برگشتم و دیدم دارد به من خیره می‌شود، لبخندم گشادتر شد و بیشتر سرخ شدم.
با خودم گفتم:
- این قطعاً عشق هست.
و روی تختم افتادم و لبخندی پهن زدم، تا اینکه نوری را دیدم که از زیر بالشم می‌درخشید.
الماس بود. همین که دستم را به سمتش دراز کردم، پدربزرگ از جا پرید چون به طرز جادویی در اتاقم ظاهر شد.
- بابابزرگ!
با تعجب گفتم.
 
آخرین ویرایش:
با لحنی شاد و مهربان گفت:
- سلام عزیزم، از دیدنت خوشحالم.
سریع به سمت اتاق نیکول رفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. همه چیز یخ زده بود، چون وقتی پدربزرگ جادوی ناپدید و ظاهر شدنش را انجام می‌داد، زمان را هم متوقف می‌کرد.
در حالی که او با لباس و کلاه جادوگری‌اش آنجا ایستاده بود، پرسیدم:
- چرا با جادو به ملاقات من میای؟
او گفت:
- می‌خواستم غافلگیرت کنم و تو را به یک تور جادویی ببرم.
با احساس گناه گفتم:
- امروز نه، پدربزرگ. امروز روز طولانی‌ای بود و کلی تکالیف دارم که باید انجام بدم.
چون بهانه‌ی اصلی‌ام این بود که نمی‌توانستم قرارم با تروی را از دست بدهم.
هیجان پدربزرگ فروکش کرد و قلبم به تپش افتاد. چشمانش الماس قرمزی را که زیر بالشم می‌درخشید، دید و طوری به من نگاه کرد که انگار می‌توانست بفهمد من دو قانون از اصول اخلاقی جادوگری را زیر پا گذاشته‌ام، عاشق یک انسان شدن و دروغ گفتن به یک جادوگر دیگر.
پدربزرگ در حالی که پیشانی‌ام را می‌بوسید و به طرز جادویی ناپدید می‌شد، گفت:
- باشه، دفعه‌ی بعد یه گشتی می‌زنیم. با این حال، من بررسی می‌کنم که چرا الماست می‌درخشه. ایمنی تو اولویت منه.
پدربزرگم مرد بسیار باهوشی بود و به همین دلیل جادوگر ارشد بود. می‌دانم که او بالاخره راز و دروغ‌های من را کشف خواهد کرد، اما هر اتفاقی هم که بیفتد من از تروی محافظت خواهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
فصل پنجم

زیر درختی پشت دیوار دانشگاه ایستادم، جایی که کسی نمی‌رفت تا کسی ما را با هم نبیند.
تروی با عصبانیت گفت:
- از این متنفرم! نمی‌فهمم چرا باید رابطه‌مون را مخفی نگه داریم. ما بزرگسال هستیم و این پنهان‌کاری واقعاً احمقانه به نظر می‌رسه!
من قبلاً عاشق او شده بودم و می‌ترسیدم که او را از دست بدهم. نمی‌توانستم ریسک افشای رابطه‌مان را به جان بخرم، چون اخبار به سرعت پخش می‌شد و جادوگران خبرساز می‌شدند.
گفتم:
- می‌دونم سخت عست، اما فقط برای مدت کوتاهی هست. لطفاً سعی کن درک کنی.
و التماسش کردم که بی‌خیال شود و مخفیانه به زندگی‌اش ادامه دهد. به علاوه، روابطی که در خفا نگه داشته می‌شوند، شور و اشتیاق بیشتری دارند.
تروی فریاد زد:
- نه! نمی‌فهمم. من خیلی از تو خوشم میاد و حس می‌کنم تو در مورد من مطمئن نیستی!
-‌ واقعاً می‌خوای مردم تو زندگی شخصیمون دخالت کنن؟ من اصلاً با این موضوع راحت نیستم.
جواب دادم.
می‌دانستم که از نظر انسانی اشتباه می‌کنم، اما به خودم می‌گفتم چون یک جادوگر هستم، این رابطه باید مخفی بماند.
تروی رک و پوست‌کنده گفت:
- باشه، پس هر طور که خودت صلاح می‌دونی.
و در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود، رویش را از من برگرداند.
در اعماق وجودم می‌دانستم که این رابطه همیشگی نخواهد بود. وقتی گریه‌ام را دید، اشک‌هایم را پاک کرد و درست مثل پدربزرگ پیشانی‌ام را بوسید.
- ببخشید! نمی‌خواستم بهت آسیبی برسونم.
این را گفت و بازوهای محکمش را دورم حلقه کرد.
 
آخرین ویرایش:
ما نمی‌دانستیم که مخاطبی هم وجود دارد، نیکول هر لحظه از لحظات شیرین خلوت ما لذت می‌برد.
آخر شب تصمیم گرفتم کمی مطالعه کنم. روی تختم نشسته بودم و کتابم را می‌خواندم، در حالی که نیکول تصمیم گرفته بود مرا تماشا کند. سعی کردم او را نادیده بگیرم، اما حباب‌های مداومی که با آدامس در دهانش درست می‌کرد، سلول‌های مغزم را کاملاً مبهوت کرده بود.
از او پرسیدم:
- حالت خوبه؟
با لحنی کودکانه گفت:
- من کاملاً خوبم. تو چطور؟
گفتم:
- عالی‌ام. ممنونم!
و به خواندن ادامه دادم. با خودم فکر کردم، احتمالاً فقط حوصله‌اش سر رفته است.
او با کنجکاوی پرسید:
- اون پسر، تروی از کلاس علوم شما، واقعاً جذابه، مگه نه؟
وقتی اسم تروی را آورد، فوراً توجهم را جلب کرد. آیا او از چیزی خبر داشت؟
طوری جواب دادم که انگار برایم مهم نیست:
- آره، حدس می‌زنم همینطوره.
با لبخندی شیطانی گفت:
- و همه دارن درباره این حرف می‌زنن که چطور اون و شیلا، یه دختر زیبا با موهای بلند قهوه‌ای، چند روز پیش در کافه تریا همدیگر رو بوس کردن.
از شدت خشم بدنم آتش گرفت. با قاطعیت پرسیدم:
- اونارو دیدی یا فقط شایعه هست؟
با طعنه پرسید:
- و چرا نگرانی، هوم؟
و در آن لحظه من بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
با عصبانیت از خودم پرسیدم: «چطور ممکنه همچین چیزی؟» و قبل از اینکه دیوارها را خراب کنم، از دانشگاه بیرون دویدم. ذهنم شروع به فکر کردن به انواع و اقسام چیزها کرد. شیلا، چه عوضی‌ای! چطور جرات کرد به مرد من، تروی، دست بزند! آنقدر ناراحت بودم که حتی نمی‌توانستم احساسم را توصیف کنم. می‌گویند یک زن می‌تواند از پس خیلی از نبردها بربیاید. ما صبور و مهربان هستیم و می‌توانیم بدون قید و شرط عشق بورزیم.
 
آخرین ویرایش:
اما اگر به ما دروغ بگوییم یا حتی بدتر از آن به ما خیانت کنیم، یک هیولا خواهیم دید.
وقتی داشتم از دانشگاه به سمت پایین خیابان می‌دویدم، تروی را دیدم که با ماشین از کنارم رد شد. ماشینش را نگه داشت و دنبالم دوید.
از دور فریاد زد:
- ایمان!
سعی کردم سریع‌تر بدوم و صدای تقلب‌آمیزش را نادیده گرفتم، اما تروی یک فوتبالیست بود و سرعتش از من بیشتر بود.
در حالی که بازویم را گرفته بود پرسید:
- هی، مشکلت چیه؟
-‌ ولم کن!
گفتم و او را از خودم دور کردم.
با چهره‌ای درهم رفته پرسید:
- کار اشتباهی کردم؟
با خشم به او نگاه کردم و به راهم ادامه دادم و بعد او دستم را گرفت.
- هی، بیا، با من حرف بزن!
او گفت و سعی کرد مرا آرام کند.
با طعنه گفتم:
-‌ چرا نمی‌ری با شیلا صحبت کنی؟
-‌ چی؟
پرسید، مطمئن نبود دارم درباره چی حرف می‌زنم.
سپس از بیمارستان با من تماس گرفتند.
- سلام ... چی؟ من دارم میام.
اشک از چشمانم مثل رود اردن سرازیر شد.
تروی با نگرانی پرسید:
- چی شده؟
با هق هق گفتم:
- پدربزرگم سکته قلبی کرده. باید برم بیمارستان.
تروی به آرامی گفت:
من تو رو می‌رسونم. بیا بریم.
و مرا به سمت ماشینش هدایت کرد.
در حالی که او رانندگی می‌کرد، سکوت سنگینی در ماشین حکم‌فرما بود و من فقط به پدربزرگم فکر می‌کردم. اگر اتفاقی برای او می‌افتاد، من می‌مردم. وقتی بالاخره جلوی بیمارستان توقف کردیم، هر دو پیاده شدیم و همین که وارد بیمارستان شدیم، تروی جلویم را گرفت و دستم را گرفت.
او گفت:
- من تو رو دوست دارم و هرگز کاری نمی‌کنم که به تو آسیبی برسه.
و سخنانش به من قدرت داد.
وقتی وارد اتاق بیمارستان شدم، چهار جادوگر دیگر را دیدم که دور تخت بیمارستان ایستاده بودند، عمه دانیل، عمه آنی، عمو جو و عمو تیم. همین که از در وارد شدم، همه آن‌ها طوری به من خیره شدند که انگار ناامید شده بودند.
خاله دانیل با تعجب گفت:
-‌ ایمان، چبکار کردی؟ او همیشه در خانواده نقش آدم دراماتیک را داشت.
-‌ نمی‌دونم ... من...
عمو جو حرفم را قطع کرد و گفت:
- دیگه نگو عزیزم.
قلبم شروع به تپیدن کرد و احساس کردم مورد حمله جادوگران قرار گرفته‌ام. همه چیز خیلی عجیب بود.
خاله آنی که همیشه از بقیه عاقل‌تر بود، گفت:
- ما می‌دونیم چیکار کردی عزیزم!
با گریه گفتم:
- متاسفم! خیلی متاسفم!
نمی‌دانستم چه کار کنم.
من از اصول اخلاقی جادوگری سرپیچی کردم و حالا داشتم تنبیه می‌شدم. به سمت پدربزرگ دویدم و دیدم به بدنش لوله و سرم وصل است و این کاملاً تقصیر من بود.
با التماس گفتم:
- بابابزرگ، خیلی متاسفم! برای جبرانش چیکار کنم؟
عمو تیم بدون ذره‌ای امید گفت:
- وقتی کد جادوگری شکسته بسع دیگر نمی‌تونیم اون درست کنیم و جادوگر ارشد می‌میره.
-‌ خواهش می‌کنم، من تروی را ترک می‌کنم. خواهش می‌کنم، پدربزرگ، خواهش می‌کنم منو ترک نکن.
در حالی که سرم را پایین انداخته بودم و کنار تخت پدربزرگ گریه می‌کردم، دستش را بالا آورد و به آرامی به سرم زد. زمزمه کرد:
- اشکالی نداره.
خاله دانیل دستور داد:
- بذارید بمونه، همه چیز درست می‌شه. و همراه با دیگران ناپدید شد.
در حالی که اشک‌هایم را پاک می‌کردم، به پدربزرگ گفتم:
- خواهرها و برادرهات عجیب و غریب هستنن.
پدربزرگ لبخند کمرنگی زد.
-‌ متاسفم. نمی‌دونم چه اتفاقی برام افتاده.
این را در حالی که او را در آغو*ش گرفته بودم گفتم.
- هیچ‌وقت به ترک من فکر نمی‌کنی؟
در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود و این بار برای تروی بود، ادامه دادم.
قلبم فرو ریخت وقتی دیدم تروی هنوز در بیمارستان منتظر من است و اجازه دادم مرا در آغو*ش بگیرد چون حس خوبی داشت. در راه برگشت به دانشگاه، احساس کردم بخشی از روحم دارد از من جدا می‌شود.
از او پرسیدم:
- شیلا رو بوس کردی؟
و او با نگاهی عجیب به من نگاه کرد.
او گفت:
- نه، اون منو بوس کرد، اما این قبل از رابطه ما بود.
-‌ هوم، باشه.
گفتم و به پایین نگاه کردم.
تروی گفت:
- هی، چیزی نیست که نگرانش باشی. من با تو هستم.
وقتی جلوی دانشگاه توقف کردیم، خداحافظی بی‌سروصدایی کردم و از ماشین پیاده شدم. تروی سعی کرد جلویم را بگیرد اما از او خواستم کمی تنها باشم. این روش من برای این بود که او را برای همیشه رها کنم.
 
آخرین ویرایش:
فصل ششم

آنفولانزا گرفته بودم و من از این بابت خدا را شکر می‌کردم چون می‌توانستم تمام روز در اتاقم و رختخوابم بمانم. تروی میلیون‌ها بار تماس گرفت و من از او دوری کردم. دو روز بود که او را ندیده بودم و داشتم از درون می‌مردم. پدربزرگ حالش خوب بود و به خانه برگشته بود و فکر می‌کردم همین مهم است.
قلبم شکسته بود، اما همانطور که می‌گویند، زمان آن را التیام خواهد بخشید. و چون من اصول اخلاقی جادوگری را زیر پا گذاشته بودم، به مدت یک هفته از استفاده از جادو محروم شدم، به این معنی که باید به طور طبیعی از این جدایی عبور می‌کردم.
نیکول خیلی دردسرساز بود، هر وقت توی اتاق بود آهنگ‌های عاشقانه‌ی آر اند بی پخش می‌کرد. انگار عمداً روی زخمِ شکسته نمک می‌پاشد. او مدام دوستانِ تازه‌کارش را هم می‌آورد و هر دو صورتشان را با هله‌هوله می‌مالیدند و مثل خوک‌های غول‌پیکر از خنده روده‌بر می‌شدند. قطعاً ترم بعد با پدربزرگ به عمارت برمی‌گشتم. به فضای شخصی خودم نیاز داشتم.
من قبلاً هرگز در زندگی‌ام اینقدر گریه نکرده بودم و نمی‌توانستم احساساتم را کنترل کنم. تنها زمانی که به تروی فکر نمی‌کردم، زمانی بود که در خواب عمیقی بودم. وقتی بیدار شدم، احساس مرگ کردم و خیلی آرزوی مرگ کردم.
بعد از دو روز قرنطینه، تصمیم گرفتم به کتابخانه بروم. آماده نبودم که به کلاس برگردم و با تروی روبرو شوم. هرچند کتابخانه ایده خوبی نبود، چون اولین بوسه‌مان را آنجا گذراندیم. همینطور که دنبال کتاب می‌گشتم، تروی از راه رسید و قلبم نزدیک بود از کار بایستد. او خشمگین به نظر می‌رسید و من همانجا ایستاده بودم و نمی‌توانستم چیزی بگویم.
با لحنی قاطع پرسید:
- کجا بودی؟
با صدای گرفته‌ای گفتم:
- من مریض بودم.
-‌ و چرا به تماس‌های من جواب نمی‌دادی؟ او پرسید.
گفتم:
- من باید برم.
تقریباً داشتم از او دور می‌شدم و جلوی اشک‌هایم را گرفتم.
بعد دستم را گرفت و من آنقدر وسوسه شدم که او را در آغو*ش بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
- چرا این کار رو می‌کنی؟
پرسید و من می‌توانستم ناراحتی را در چهره‌اش ببینم.
گفتم:
- متاسفم، اما باید برم.
و دستم را از او پس گرفتم. او را در حالی که ناامید بود، همانجا رها کردم، به اتاقم دویدم و بغضم شکست.
وقت تعطیلات تابستانی بود و من بی‌صبرانه منتظر بودم که به خانه و اتاقم برگردم. تروی بعد از ماجرای کتابخانه انگار حالش خوب بود، اما من می‌دانستم که دیگر هرگز مثل قبل نخواهم شد. پدربزرگ، آلبرت، پیشخدمتمان را فرستاد تا من را بیاورد و من از دیدنش خیلی خوشحال شدم. همیشه احساس می‌کردم که او بیشتر از هر کسی مرا درک می‌کند.
با لهجه‌ی انگلیسیِ رسمی و رسمی‌اش گفت:
- سلام عزیزم، مدتی گذشته.
-‌ از دیدنت خوشحالم، آلبرت. او را در آغو*ش گرفتم و گفتم.
آلبرت در حالی که مرا به خانه می‌رساند، پرسید:
- خیلی لاغر شدی... همه چیز روبراه هست؟
گفتم:
- بالاخره خوب می‌شم.
-‌ باشه، پس، اما اگه می‌خوای حرف بزنی، من گوش‌هام رو تیز می‌کنم.
این را گفت و گوش‌های فیل‌مانندش را بالا و پایین تکان داد تا حالم را بهتر کند، که مثل همیشه جواب داد.
با خنده‌ی آرامی گفتم:
- ها ها، آلبرت، تو بی‌نظیری!
آلبرت گفت:
- آها، این همون لبخندی نست که مدت‌ها آرزوی دیدنش رو داشتم!
مدتی بود که لبخند نزده بودم و او توانست نوری به زندگی افسرده‌ام بتاباند.
وقتی به عمارت رسیدیم، پدربزرگ در آشپزخانه مشغول آماده کردن یک وعده غذایی مفصل بود. او عاشق آشپزی بود و خوشمزه‌ترین غذاها را درست می‌کرد که واقعاً دلم برایشان تنگ شده بود.
همین که وارد آشپزخانه شدم، پدربزرگ از توی آشپزخانه فریاد زد:
- سلام سیب من!
-‌ هی...
به آرامی جواب دادم و به آشپزخانه رفتم و او را در آغو*ش گرفتم.
پدربزرگ در حالی که پیشانی‌ام را می‌بوسید گفت:
- خوشحالم که به خونه برگشتی.
گفتم:
- آره، منم خوشحالم که برگشتم. دارم می‌رم بالا اتاقم و وقتی غذا آماده شد، میام پایین.
پدربزرگ می‌دید که من دیگر آن آدم همیشگی نیستم.
- حالت خوبه؟
پرسید.
گفتم:
- خوبم.
و با عجله به اتاقم رفتم.
اتاقم آنطور که فکر می‌کردم برایم خوشایند نبود. رنگ‌های روشن، تاریکی‌ای را که از درون مرا تسخیر کرده بود، تشدید می‌کردند. همین که کوله پشتی‌ام را روی زمین گذاشتم، کتابی از آن بیرون آمد، همان کتابی که تروی خواندنش را به من توصیه کرده بود و کتابی که قلبم را به روی او باز کرده بود. کتاب را برداشتم، به خودم در آینه دیواری شیکم نگاه کردم و کتاب را پرتاب کردم و آینه را شکستم. پدربزرگ بلافاصله وارد اتاق شد و از صدایی که شنید شوکه شد.
- ایمان، چی شده؟
پرسید. با خشم به او نگاه کردم و از او خواستم که مرا تنها بگذارد و بعد زدم زیر گریه. نمی‌خواستم پدربزرگم را ناراحت کنم، اما از هم پاشیده بودم و روحم آنقدر تلخ بود که حتی جادو هم نمی‌توانست حالم را خوب کند.
 
آخرین ویرایش:
وقتی برای شام خوردن با پدربزرگ به طبقه پایین رفتم، او خودش نبود و من از اینکه به او پرخاش کرده بودم عذرخواهی کردم.
او با نگرانی گفت:
- ایمان، متاسفم که مجبور شدی پسری رو که دوست داشتی ترک کنی. کاش کاری از دستم بر می‌اومد تا همه این‌ها از بین بره.
فریاد زدم:
- شاید یک طلسم جادویی بتونه کمکم کنه فراموش کنم، چون خودم نمی‌تونم این کار را انجام بدم.
پدربزرگ گفت:
- ایمان، حتی اگر از جادو برای پاک کردن خاطره‌ی این پسر استفاده کنم، یک خلأ خالی همچنان باقی می‌مونه، و وقتی این خلأ وارد قلبت بشه، به چیزی تبدیل می‌شی که نیستی. شر پیروز میشه همه در جهان به دردسر می‌افتن.
و طوری به نظر می‌رسید که انگار می‌خواهد گریه کند. او اضافه کرد:
- عزیزم، لطفاً سعی کن قوی باشی. از اینکه تو رو اینقدر افسرده می‌بینم متنفرم.
پرسیدم:
- باشه، امتحان می‌کنم. شام چی داریم؟ سعی کردم کمی حال و هوای عصر را بهتر کنم.
پدربزرگ با لبخند گفت:
- بره کبابی
گفتم:
- هوم، به نظر خوشمزه میاد!
آلبرت غذایمان را آورد، آن را روی میز گذاشت و سپس به ما ملحق شد تا غذا بخوریم. واقعاً غذای فوق‌العاده‌ای بود. پدربزرگ یک بار دیگر از خودش پیشی گرفت.
بعد از شام به دستشویی رفتم و دنبال قرص‌هایی گشتم که به خوابیدنم کمک کند. از آنجایی که در حالت مونوکلونال بودم، خواب برایم غیرممکن شده بود. خوش‌شانس بودم که قرص‌های اضطراب پدربزرگ را پیدا کردم، که مدت‌ها، مخصوصاً بعد از مرگ پدر و مادرم، مصرف می‌کرد. با اینکه روی بطری نوشته بود یکی بخور، سه قرص خوردم و بعد مستقیماً به رختخواب رفتم. احساس کردم بدنم به شکلی بی‌سابقه شل شده و در عرض چند ثانیه خوابم برد.
حدود ساعت ۱۳:۰۰ از خواب بیدار شدم و دیدم پدربزرگ، آلبرت و دکتر خصوصی‌مان رسول کنار تختم ایستاده‌اند.
در حالی که از یک خواب طولانی و عمیق چشمانم را می‌مالیدم، پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده؟
پدربزرگ با نگاهی نگران گفت:
- ایمان، ساعت یک بعد از ظهر است.
بدون فکر گفتم:
- وای، حتماً به خاطر قرص‌های ضد اضطراب بوده! منم باید برای خودم یک شیشه بگیرم.
دکتر رسول من را معاینه کرد. دکتر پرسید: - چند تا از اون قرص‌ها رو خوردی؟
گفتم:
- فکر کنم سه تاشون رو برداشتم...
پدربزرگ فریاد زد:
- سه تا، اما دستورالعمل روی بطری واضح نوشته که یکی بردار!
-‌ می‌دونم، اما مدتی هست که برای خوابیدن مشکل دارم.
دکتر پرسید:
- خب، فشار خونت خوب به نظر می‌رسن و حالت خوبه. می‌تونم چند قرص خواب برات تجویز کنم که خیلی سبک‌تر از قرص‌های اضطراب هستن. خوب می‌شی دیگه؟
گفتم:
- بله، دکتر، متشکرم!
او نسخه‌ام را داد، با پدربزرگ دست داد و رفت.
آلبرت گفت:
-واقعاً امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم!
و از اتاق من بیرون رفت و پدربزرگ را که بسیار ناراحت به نظر می‌رسید، تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین