فصل اول
تا زمانی که به اندازهی کافی جوراب برای پاهای سردم در کیفم بسته بندی شده باشد، حالم خوب است البته همراه با کتاب طلسمم برای محافت و شما هرگز درک نمیکنید که ممکن لازم باشد یک نمونه انسانی را به خرگوش تبدیل کنم.
- ایمان!
حالا آن صدای شیرین قدیمی بدخلق فقط میتواند متعلق به پدربزرگ عزیزم چارلز ماتیوس باشد. او پشت و پناه من بود؛ اما وقت آن بود که برای مدتی با خانهی زیبای خود خداحافظی کنم که عمارتی با نفیسترین معماری و بهترین طراحی داخلی ساخته شده بود و از همه مهمتر، من قرار بود اتاقم را از دست بدهم. اینجا جایی بود که تخیل من قدرت جادوی واقعی را نوازش میکرد.
- ایمان، وقت رفتنه.
پدربزرگم با فریاد مرا صدا کرد.
خداحافظ اتاق جادویی من که پرتویی از بنفش شیرین و آبی سلطنتی را در آغو*ش گرفته است؛ اما با دانش کافی از دنیای اپیدمیولوژی بازخواهم گشت. من باور داشتم که جادوی جادوگر من نوعی علم حماسی ایجاد میکند که جهان به آن نیاز داشت. همانطور که از پلهها پایین میرفتم، او آنجا بود. پدربزرگم مثل یک شاهزاده خانم سلطنتی منتظر من بود. من فقط دو ساله بودم که بعد از دخترش مرا به فرزندی پذیرفت و پدرم در یک تصادف رانندگی فوت کرد. از زمانی که آقای چارلز متیوز، پدربزرگم، تمام عشق خود را به همراه آقای آلبرت بل، که ساقی ما بود برای من ریخت و مرا لوس بار آورد. دلم برای این دو نفر خیلی تنگ میشود. آلبرت دو چمدان بزرگ مرا در لامبورگینی پدربزرگ بار کرد و ما حرکت کردیم.
«قانون شماره یک، هرگز از جادو برای انجام کارهای بد استفاده نکنید.
قانون شماره دو، هرگز با انسانهای معمولی خیلی نزدیک یا دوست نشوید.
قانون شماره سه، هرگز هدیه جادوگری خود را در معرض دید انسانها قرار ندهید.
قانون شماره چهار، هرگز به جادوگران همکار خود دروغ نگویید و از همه مهمتر قانون شماره پنج، هرگز عاشق انسانهای معمولی نشوید یا هیچ رابطه عاشقانهای نداشته باشید.»
پدربزرگ قبلاً پنجبار آئیننامه رفتاری جادوگر را خوانده بود به طوری که مانند سرود کریسمس در ذهنم زنگ میزد.