خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

رمان ساقدوش از نظر شما تا اینجا چگونه بوده است؟

  • خیلی خوب

    رای: 1 50.0%
  • متوسط

    رای: 1 50.0%
  • خیلی بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

ZeinabHdm

طراح وبتون
منتقد
طـراح
تیم تگ
گوینده
نویسنده افتخاری
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
241
پسندها
752
امتیازها
133
رمان ساقدوش
نویسنده: زینب هادی مقدم
ژانر: تراژدی، پلیسی، عاشقانه
مقدمه:
گاهی با یک تصمیم می‌شود زندگی جدیدی آغاز کرد و گاه با یک تصمیم، زندگی در جریان را می‌توان واژگون کرد؛ تصمیم گرفتم که زندگی ام را از تلاطم نجات دهم، اما زندگی من را به تلاطم دعوت کرد.
خلاصه:
مرد جوان خانواده با کوهی از مشکلات روبه روست؛ تصمیم می‌گیرد خود را در کار غرق کند و جوانی را در پشت در جا بگذارد؛ تصمیمی عجیب او را در دنیای جدیدی قرار می‌دهد و او را با چالش هایی مواجه خواهد کرد و در نهایت طعم انتقام، انگیزه او برای رصد مسیر اهدافش خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
به نام خداوند
پارت اول:
نفس های گرم تابستان به صورتم سیلی می‌زد و بدنم از گرمای شدید هوا در حال سوختن بود؛ این را از آتشی که آسفالت به جان کمرم می‌انداخت احساس میکردم؛ سرم در حال انفجار بود و دو دستم آنقدر معلق بود و ازشان کار کشیده بودم که بازوانم در حال شکستن بودند؛ با صدای محمد از زیر ماشین بیرون آمدم:
-معین بیا تلفن کارت داره.
بی تفاوت به کارم ادامه دادم، کار هر روزشان بود؛ تلفن گاراژ را با گوشی شخصی اشتباه گرفته بودند و فِرت و فِرت تماس می‌گرفتند؛ صفحه ال ای دی موبایلم را وقتی که با محسن بحث کرده بودم شکسته بود و دیگر به دردم نمی‌خورد؛ پی اَش را هم نگرفته و همان طور شکسته آن را گوشه خانه رها کرده بودم؛ طفلک دو روزی از دست این تماس‌های گاه و بی گاه خانه در امان بود و همان دو روز هم بیچاره بخت برگشته شکسته و داغان در گوشه خانه رها شده بود.
باز صدای محمد بلند شد:
-معین کجایی بیا بیرون.
از زیر ماشین بیرون آمدم و به معین گفتم:
-نمیبینی دارم کار می‌کنم؟!
-خب بچه بیا ببین چی میگن؟
-چی میگن؟! چرت و پرت، باز الان محسن یه گندی زده من باید برم جمعش کنم؛ منم الان کار دارم نمی‌رسم برم دنبال ماست مالی کارای محسن.
-الان چی بهشون بگم.
-هیچی بگو معین رفته روغن بگیره؛ یکی دو ساعت دیگه میاد.
-ای بابا، منو با عمه ات در ننداز.
-خب پس تلفن رو از برق بکش اینقدر با من جر و بحث نکن.
-برو بابا با تو هم نمیشه حرف زد که.
جوابش را ندادم، اعصاب نداشتم خصوصا الان که به شدت گرم بود و صدای گاه و بیگاه تلفن بیشتر روی اعصابم خط می‌انداخت؛ مثل مته ای مخم را به بازی گرفته و قصد سوراخ کردنش را داشت؛ هرگاه تلفن گاراژ به صدا در می‌آمد؛ این تن و بدن من بیچاره بود که می‌لرزید؛ البته مقصر تلفن نبود، مقصر اصلی محسن بی پدر بود که درد خماری اش در دستانش ناله می‌کرد و داروی درمانش بدن بی جان خواهر بی نوایم بود؛ نامرد در به در وقتی کم می‌آورد خواهرم را به باد کتک می‌گرفت و جهازی که با هزار بدبختی فراهم کرده بودیم را روانه سطل آشغال می‌کرد.
وقتی بحث و جدلشان اوج می‌گرفت عمه مرضیه چماق به دست تمام دق و دلیمان را از سر محسن در می آورد و وقتی فشارش بالا می‌رفت تلفن گاراژ را به بازی می‌گرفت تا بسوزد؛ تمام این ماجراها دردی در سینه ام شده بود و تا می‌آمدم فکر و خیال را رها کنم؛ باز از خانه خبر می‌رسید و دوباره روز از نو و روزی از نو.
از زیر ماشین بیرون آمدم و طولی نکشید که لباس کارم را با لباس های شخصی تعویض کرده و راهی خانه شدم؛ سر کوچه نرسیده صدای داد و بیداد مرضیه و محسن بود که به صورت خسته ام سیلی میزد؛ انگشت نمای محل شده بودیم و همسایه ها نیز خحالت را کنار گذاشته و علنا سر از خانه بیرون آورده تا از راز خانه‌مان مطلع شوند؛ زهرا خانم همسایه دیوار به دیوارمان به سختی قد کوچکش را کشیده بود که هم طراز پنجره شود تا بفهمد بین مرضیه و محسن چه پیش آمده؛ خونسرد نزدیک پنجره شدم و رو به او گفتم:
-میگم زهرا خانم می‌خواین یه چهارپایه براتون بگیرم اینجوری کمر درد میشین.
زن بیچاره با حضور ناگهانی ام حول شده و دستش را روی قلبش گذاشت، خواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم:
-حالا نمی‌خواد تو خرج بیفتین به مرضیه می‌گم از اول تا آخرش رو براتون تعریف کنه.
با گفتن این حرف از کنار او گذشتم و بی توجه به توجیحات بی اساسش کلید انداختم و وارد خانه شدم.
مثل همیشه مرضیه دمپایی به دست در یک گوشه حوض و محسنِ لش و همیشه خمار هم یک سمت دیگر ایستاده و با هم بحث میکردند؛ بی حوصله از کنار آنها گذشتم و شیر کنار حوض را باز کرده و صورتم را آب زدم؛ وقتی وارد خانه شدم و مروارید را گریان و کتک خورده گوشه اتاق دیدم، دیگر نتوانستم نقاب بی خیالی بر چهره بزنم؛ راهی که آمده بودم را برگشتم و به صدا زدن های مادرم توجهی نکردم، با آرامش مخصوص به خودم لبخندی زده و رو به مرضیه گفتم:
-میشه یکم صداتو بیاری پایین، حیثیت برامون نذاشتی عمه.
-من حیثیت نذاشتم یا این پدر سگ بی آبرو که صورت مروارید رو با آسفالت یکی کرده؟!
-حیثیت من ندارم که خواهر دست گلمو دادم دست این الدنگ؛ تو بیا برو تو، تا کار دست جفتتون ندادم.
جواب مرضیه در صدای کشیده شدن تسمه کمری ام و دوییدنم سمت محسن و سپس نواختن ضرب تسمه بر روی کمرش گم شد؛ با تمام وجود میزدمش، در تمام لحظاتی که زیر دست و پایم میلرزید؛ لرزش خواهر بی زبانم را تصور می‌کردم که چطور بی پناه و بی یاور زیر لگد های این نرِ به ظاهر مرد جان می‌دهد.
دستانم در چنگال متین و مروارید اسیر شد و کم کم تسمه از میان دستانم شل شد و روی زمین افتاد؛ در تمام مدتی که میزدمش سکوت کرده و فقط به جانش افتاده بودم تا صدایم به بیرون از خانه درز نکند؛ آخرین ضربه با فریاد محسن در هم آمیخت و من نیز به سمت دربِ حیاط رفته؛ از یقه اش گرفتم و او را به بیرون پرت کرده و در خانه را بستم.
همگی از رفتارم در عجب بودند، اما من بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشتم و مجدد وارد خانه شدم؛ مادرم کنار در اتاق ایستاده و در حالی که اشک می‌ریخت به منظره مقابلش چشم دوخته بود، نزدیکش که شدم دستش را گرفتم و وارد سالن کوچک خانه شدیم، صدای داد و بیداد محسن به گوشم می‌رسید و من بی توجه به او در سالن را بستم و کولر را روی دور تند تنظیم کردم؛ صدای غارغارک موتور کولر به مراتب بهتر از صدای گوشخراش محسن بود؛ بلافاصله پس از تعویض لباسم کنار مادرم نزدیک سفره نشستم و با بسم اللهی شروع به خوردن کردم؛ خسته از یک روز پر تنش کاری تنها چیزی که جانم طلب میکرد آرامش بود که صدای مرضیه و محسن همان یک ذره خواهش را از من سلب کرده بودند؛ بین غذا مرضیه خواست چیزی بگوید که با بی حوصلگی تمام گفتم:
-عمه الان اصلا توانش رو ندارم، هر وقت حالش رو داشتم شروع کن.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین