چالش [ تمرین نویـسندگـی ]1️⃣

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
7,158
پسندها
19,428
امتیازها
918
ورود برای عموم آزاد است

هوالمحبوب

با سلام

همانطور که از عنوان مشخصه قراره چالش تمرین نویسندگی داشته باشیم

هربار با موضوعی متفاوت، البته در صورت استقبال از سمت شما عزیزان.

ـ هر هفته یک موضوع اعلام و اطلاعیه خواهد شد ـ


شروع تاپیک با این محتوا؛

a21071_782a0f3a651f46b9e431969ef6b60c40.jpg

 
او دور بود، خیلی دور. مثلا آن طرف خیابان.
چشمم خیره به نگاه او، گونه‌هایم زینت داده شده به اشک، منتظر بر ل*ب این خیابان.
گویی در این سیاهی شب، من و او ستارگانی بودیم که یک آسمان بین ما فاصله انداخته بود.
دوری ما، دوری دل و دلدار بود؛ اما دریغ که دلدار، آن طرف این آسمان بود.
هرچه می‌گذشت راه دور تر می‌شد و این دل بیشتر به آتش می‌افتاد.
تا کی باید در این سیاهی شب نگاهش کنم؟
تا کی او برای نگاهم، می‌ایستد؟
خواستم قدم بردارم و چنان بدوم، که زمین از رسیدنم به رعشه بیافتد و نفهمد کی به آغو*ش دلدارم رسیدم.
هرچه پا بر می‌داشتم قدم‌هایم سنگین‌تر می‌شد، خیابان نیشخندی نثارم می‌کرد و من که هنوز داشتم قدم بر می‌داشتم.
قدم‌هایم به سختی سنگ، با دردی چون مرگ بلند می‌شد و من فریاد می‌زدم.
گویی بالاخره امیدی بر دل ما افتاده بود. فکر می‌کردم تنها این راه، سدی بر سر عشق ما بود، که نوری بر خیابان تابیده شد.
سیاهی شب، پاره پاره می‌شد و زمین به روشنی می‌رسید.
به خودم آمدم و باز نگاهم به چشمانش افتاد. هر چه نور می‌آمد، ستاره‌ام کم نور تر می‌شد.
فریاد زدم:" نه... نرو..."
اما او کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شد‌. تا جایی که نگاهم دیگر کسی را ندید.
و در آخر من بودم، در روشنی خورشید، در تنهایی خیابان و می‌سوختم در آتش این دل.
 
او دور بود، شاید خیلی دور؛ مثلاً آنطرف خیابان
او دور بود و قلب من برای رسیدن به او تقلا می‌کرد. تلاشش بیهوده بود، می‌دانستم که به او رسیدن برایم محال است. گرچه که فاصله‌ی بین ما تنها یک خیابان به‌ نظر می‌رسید، اما من و او به اندازه‌ی یک دنیا از هم فاصله داشتیم.
می‌بینمش و باز دلم آشوب می‌شود؛ آنطرف خیابان ایستاده تا از لابلای ماشین‌ها بگذرد. حواسش به من نیست و فرصت می‌کنم خوب نگاهش کنم.
چشمان مشکی و جذابش خواب را از چشمانم ربوده و نوازش موهایی که بر روی پیشانی‌اش با نسیمی آرام تاب می‌خورند تمام آرزویم شده. نگاهش را دور و اطراف خیابان می‌چرخاند و نگاهش لحظه‌ای با منی که مشتاقانه خیره‌اش هستم تلاقی می‌کند. دلم می‌ریزد و گلویم خشک می‌شود؛ می‌داند که نگاهش دنیای من است؟
می‌داند که برای یک لحظه نگاه کردنش حاضرم جان بدهم؟ دلم می‌خواهد دنیا در همین لحظه توقف کند و من بمانم و اویی که نگاهم می‌کند، اما آرزوی محالیست.
او نگاه می‌گیرد و بی‌‌تفاوت، طوری که انگار اصلاً مرا ندیده است می‌رود و من می‌مانم و قلبی که ترک برداشته و چشمی که اشک‌هایش روان شده.
 
او دور بود، شاید خیلی دور. مثلا آن‌طرف خیابانِ وصال..
ناممکن‌تر از ‌توهمی شیرین و سردتر از قلبِ یک خورشید..
دوباره به آینه‌ی روبرویش نگاه کرد. او دور بود، خیلی دور… .
 
ورود برای عموم آزاد است

هوالمحبوب

با سلام

همانطور که از عنوان مشخصه قراره چالش تمرین نویسندگی داشته باشیم

هربار با موضوعی متفاوت، البته در صورت استقبال از سمت شما عزیزان.


ـ هر هفته یک موضوع اعلام و اطلاعیه خواهد شد ـ


شروع تاپیک با این محتوا؛

a21071_782a0f3a651f46b9e431969ef6b60c40.jpg


او دور بود، شاید خیلی دور. مثلاً آن طرف خیابان. درکش نمی‌کردم. چرا این گونه رفتار می‌کرد؟ چرا چیزهایی می‌گفت که مردم از کنارش بروند؟ مثل احمق‌ها، مدام حرکات بچگانه‌اش را تکرار می‌کرد. احتمالاً وقتی می‌مرد نمی‌توانست جلوی گندیدن و تعفن نفرت‌انگیز جنازه‌اش را بگیرد؛ اما اکنون که زنده بود چرا تلاشی نمی‌کرد تا زیبا جلوه کند؟ نشست زمین‌ و مثل بچه‌ها شروع به گریه کرد. گریه می‌کرد که چرا دوستش ندارند. چرا باید دوستش می‌داشتند؟ کارهای نسنجیده‌اش را دوست داشته باشند یا حرف‌هایش را که ذره‌ای سیاست ندارند؟
چند لحظه نگاهش کردم. چه می‌شد اگر فرصتی به او می‌دادم تا بشناسمش؟ فقط کافی بود از خیابان رد شوم.
از روی نیمکت بلند شدم. قدم اول را که برداشتم، مه ماشین‌ و عابر جلوی دیدم را گرفت تا مبادا به سمت او بروم؛ اما کنارشان زدم. چنان دویدم که انگار دنیا داشت تمام می‌شد و وقت آن‌قدر تنگ بود که در جیب جا شود. بالاخره به او رسیدم.
نزدیکش شدم و صورتش را برگرداندم. چقدر شبیه من بود. نه، شبیه نه. خودم بود. خودی که کنار خیابان رهایش کرده بودم و مانند باقی رهگذران، منزجر و اکراه‌آمیز نگاهش می‌کردم.
در آغو*ش گرفتمش. دیگر دور نبود. شاید خیلی هم نزدیک بود. ما این‌جا بودیم، در فاصله‌ای که هیچ خیابانی نمی‌توانست تغییرش بدهد.
 
خودم را از چشم های منتظر او پنهان کرده بودم
ترسیدم اگه مرا ببیند باز احساس غرورش بشکُفد .شاید میشد اسمش را بگذارم عاشق بزدل
برای دیدنم و شنیدن صدایم پر میکشید
اما امان از لحظه ای که چشم در چشم او میشدم ،انگار غریبه ای را در کنار خود حس میکرد ..بخاطر همین از او فاصله گرفتم که شاید در نبودم قدری به خود بیاید ..شاید با فاصله و دلتنگی عمیق زبان به اعتراف گشوده و مرا از دو راهی عشق و تردید رها کند ...
 
آخرین ویرایش:
او دور بود... شاید خیلی دور. مثلاً آن‌سوی خیابان.

لحظه‌ای مکث کردم. نگاهی به رفت‌و‌آمد آدم‌ها انداختم، به ماشین‌هایی که با شتاب از کنارم می‌گذشتند، به پرنده‌هایی که در ارتفاعی دست‌نیافتنی پرواز می‌کردند. چیزی در آن‌سوی خیابان انتظارم را می‌کشید؛ چیزی نه چندان دور برای دیگران، اما برای من... سفری طولانی و پر از چالش.

فاصله‌ای که دیگران با چند قدم ساده پشت سر می‌گذاشتند، می‌توانست مرا ساعت‌ها در خود گرفتار کند. به پاهای کوچکم نگاه کردم. تفاوت، درست همان‌جا خودش را نشان داد. من تنها یک مورچه‌ی کوچک بودم، در برابر دنیایی از انسان‌های غول‌پیکر.

و حقیقت این بود...
 
او دور بود، شاید خیلی دور؛ مثلاً آن‌طرف خیابان. نمی‌دانم، به حتم ترافیک‌ اجازه‌ نمی‌داد به نزدم بیاید، همین ماشین‌های پر سر و صدا و رنگاوارنگی که باعث میشد سکوت حزن‌انگیزم را نشنود. دودهای زنگار بینمان فاصله انداخته است! در این جاده‌ی طویل و شلوغ چراغ‌ها فقط لباس قرمز بر تن دارند، می‌خواهند ما را از بی‌راهه‌های زندگی نجات دهند. می‌ایستم، درست میان خطرهایی که مرا در خود محاصره گرفته‌اند؛ بوق‌های هشدار گوشم را می‌لرزاند و من به پای عهدی که با او بسته بودم به هیچ یک از اخطارها توجه نمی‌کنم. می‌بینمش، در آن بارانی بلند مشکی، پیپ گوشه‌ی لبش می‌سوزد. دودشادوش رقیب از کنارم گذشت؛ دور شد، خیلی دور. رفت و هیچ‌وقت نفهمید عبور از چراغ قرمز، جریمه‌اش مرگ خاموش منِ از یاد رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
ورود برای عموم آزاد است

هوالمحبوب

با سلام

همانطور که از عنوان مشخصه قراره چالش تمرین نویسندگی داشته باشیم

هربار با موضوعی متفاوت، البته در صورت استقبال از سمت شما عزیزان.


ـ هر هفته یک موضوع اعلام و اطلاعیه خواهد شد ـ


شروع تاپیک با این محتوا؛

a21071_782a0f3a651f46b9e431969ef6b60c40.jpg

او دور بود، شاید خیلی دور، مثلا آن‌طرف خیابان؛ و من ایستاده بودم این‌طرف، نه منتظر، نه دل‌تنگ؛ فقط گرفتارِ یک صحنه‌ی تکراری که بارها در رمان‌های دست‌دوم خوانده بودم!
قرار بود دلم بلرزد، قرار بود باد بیاید و چیزی در من تکان بخورد؛ اما نه، هیچ‌کدام. فقط دلم می‌خواست کسی زودتر از راه برسد و این قاب لعنتی را بشکند. از آن تصویرهایی بود که شاعران برایش می‌میرند؛ دو نفر، یک خیابان، یک فاصله! ولی من فقط فکر می‌کردم چرا کفش‌هایش این‌قدر معمولی‌ست؟ چرا حتی زحمت نداده خودش را کمی مرموزتر نشان بدهد؟!
تمام این نمایشِ «آن‌طرف خیابان» بودن، یک ادا بود؛ مثل بازیگر آماتوری که صحنه را اشتباه گرفته و دیالوگ‌هایش را فراموش کرده است. به خودم گفتم: «اگر الآن از خیابان رد شود، دیگر هیچ نیست؛ نه قصه‌ای، نه حسرتی، نه چیزی برای نوشتن. فقط یک آدم خسته که آمد و رفت.» و اگر نرود؟ خب، باز هم هیچ! فقط او می‌ماند و این نقش بی‌خاصیتِ «کسی که نمی‌آید».
من از این‌ همه «نمی‌آید» متنفرم؛ از این‌ همه انتظار که قرار است معنا داشته باشد. شاید وقتش رسیده نقش آخر را هم خودم بازی کنم؛ عبور از این طرف خیابان، بی‌آن‌که حتی نگاهش کنم... .
 
آخرین ویرایش:
او دور بود، خیلی دور. مثلا آن طرف خیابان، جایی که آسمان به رنگ آبی عمیق درآمده بود و ابرهای سفید مانند پفک‌های نرم در آن شناور بودند. در این فاصله، زندگی به طرز عجیبی آرام و ساکت به نظر می‌رسید، انگار که هر چیز در حال انتظار بود تا یک لحظه جادویی رخ بدهد. صدای خنده‌های دور دست‌ها و نسیم ملایم که برگ‌های درختان را می‌لرزاند، همه چیز را به یک شعر زنده تبدیل کرده بود...
 
او دور بود، شاید خیلی دور؛ مثلا آن طرف خیابان؛ برای من او خیلی وقت است که دور شده بود؛ شاید از لحظه‌ای که دستان سهمگینش بر روی صورت نازنینم حمله‌ور شد؛ شاید از لحظه‌ای که حنجره زخم خورده‌اش را بر سرم آوار کرد و شاید از لحظه‌ای که حرفهایش طعم تلخ طعنه به خود گرفتند؛ او از همان لحظه‌ها دور شد؛ نه فقط به اندازه آن طرف خیابان؛ او حتی به اندازه فاصله بین دو انگشت نیز از من دور شد.
 
عقب
بالا پایین