چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣

گُمانْ

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
152
پسندها
540
امتیازها
93
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری دوم تمرین نویسندگی؛
جمله‌ی زیر را ادامه دهید.



« در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد... »


 
در تاریکی مطلق صدایی “آشنا” نامم را زمزمه کرد… .
طنینش آرام بود، دلنشین بود و خواستنی… .
احساس کردم مرا بیشتر از یک اسم می‌شناسد و ملاحت آوایش، الفبای مرا از بر بود… .
ناگهان نیرویی نامرئی مرا از لبه‌ی تاریکی پرتاب کرد به یک خاطره‌ی قدیمی..یک روز تابستانی گرم در حیاط سرسبزِ “آشنا” و نسیمی که موقرانه می‌وزید… . من و چند تن از کودکان با ذوقی وصف‌نشدنی و لباس‌های خیس به دور حوض آبی می‌دویدیم و خنده‌هایمان حس نوستالژی عجیبی داشت.. نه خبر از درد بزرگسالی بود نه افکار پریشان.. رهاتر از یک قاصدک به نظر می‌رسیدیم.. دوباره همان نوای دل‌انگیز را شنیدم.. چه مادرانه اسم هرکداممان را زمزمه می‌کرد… .
صدا، طعم گیلاس‌های سرخ و زردآلوهای آبدار داشت.. صدا، یادآور ادابازی‌ها جلوی پنکه‌ی قدیمیِ “آشنا” بود… .
با طمانینه از پشت پرده‌ی حریر بیرون آمد.. چه دیدار عاشقانه‌ای! صدای “مادربزرگ” در آن روزهای بی‌بازگشت، خنکی مهربانی داشت… .
 
آخرین ویرایش:
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری دوم تمرین نویسندگی؛
جمله‌ی زیر را ادامه دهید.




« در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد... »


گرچه دلهره امانم نمیداد اما هر لحظه دلم میخواست از این تردید دو راحی به پشت سر نگاه کنم که درست شنیدم، خودش است همان که سالها انتظارش به زندگی ام امید میبخشید
 
در تاریکی مطلق صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد...
وحشت زده به پشت سر برگشتم؛ از ترس و حشت به نفس‌نفس افتاده بودم و قلبم قصد بیرون پریدن از سینه‌ام را داشت.
- ت... تو کی هستی؟
پژواک صدای خودم را شنیدم و از طرف آن صدای آشنا هیچ جوابی نرسید.
باز فریاد زدم:
- تو کی هستی؟
این‌بار هم انتظار جوابی را نداشتم، اما در عین ناباوری‌ام آن صدای رسا و آشنا گفت:
- من فرشته‌ی نگهبان تو هستم، سالهاست که از تو در برابر هر خطری حفاظت کرده‌ام.
گیج و گنگبه دور و اطرافم چشم می‌چرخاندم.
- نترس، این‌بار هم از خطر رهانیده می‌شوی؛ فقط کافیست تا در قلبت به خدا و قدرتش اعتماد کنی.
 
در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد‌، مژده‌ی کلامش، همچون چلچراغی فروزان مرا از سیاهی شب به سپیده‌دم عشق برد. به راستی او که بود که چشمان کورم از حلول وجودش نورانی میشد و یخ‌های روحم را آب می‌کرد؟ دستان بزرگش چون نسیم تن آلوده‌ام را نوازش می‌داد و ناپاکی‌ها را از رویش می‌زدود. حسش می‌کردم، لبخندش را می‌دیدم. تکه‌ای از قلب بزرگ و منزه‌اش را به دل کوچک چرکینم پیوند داده بود. دیگران گمان می‌کردند، شیدا و فریفته مردی شده‌ام! مرا دیوانه می‌خواندند. کاش می‌توانستم زهر نادانی را از رگ مردمان بیرون بکشم و بلند فریاد بکشم که عاشق شده‌ام، عاشق خدایی که منِ گناهکار را بمیراند و از نو خلق کرد.
 
در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد؛ چشمان خسته از خوابی کسل‌کننده و ناتمامم را گرداندم؛ هنوز پس از گذشت چند روز نتوانسته بودم عمیقأ آرامش خواب را به ذهن خسته ام هدیه دهم؛ هر بار این فکر بود که سایه اش را از اعماق ذهن بی‌قرارم برنمیداشت؛ به نوعی باید به انبار ذهنم قفلی از سکوت می‌زدم تا صدای امواج افکار درهم و برهمم، دستشان را از این جمجمه بینوا برمی‌داشتند؛ خسته و نالان به سوی تخت رفته و سرم را میان دو دستم اسیر کردم؛ دوباره همان صدا نجوا کرد؛ نگاهم را از زیر به بالا کشاندم؛ این بار قاب عکس او بود که صدایم میزد؛ بلند شده و به آن نزدیک شدم؛ هنوز هم امواج نگاهش با من حرف می‌زدند؛ شاید این سکوت موج‌دار صدای عزیز دلی باشد که قاب عکسش را برایم به یادگار گذاشته است.
 
در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد، و این زمزمه چنان عمیق و پرمعنا بود که گویی از دل تاریخ و زمان برمی‌خاست. این صدا مثل یک شعله کوچک در دل شب بود، که امید را در دل زنده می‌کرد. اما در این میان، حسی از تنهایی و فقدان هم وجود داشت؛ انگار این صدا تنها یادآور گذشته‌ای بود که هرگز نمی‌توانستم به آن برگردم. چشمانم پر از اشک شد، و در دل تاریکی فقط سکوتی عمیق و غمی بی‌پایان حاکم بود.
 
عقب
بالا پایین