تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

دفتر تمرین دفتر تمرین نویسندگی | HILDA کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع TELMA
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 485
  • پاسخ ها 15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

TELMA

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
عضویت
4/6/20
ارسال ها
9,049
امتیاز واکنش
24,717
امتیاز
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
71359_74bf9abbf25683d1776f1c187cd86433.png


بسم الرحمن

نویسنده‌ی محترم @HILDA
در این تاپیک،
تمرینات محول شده از سمت کارگاه آموزش نویسندگی را قرار دهید.
امید است که روند کار مورد رضایت شما قرار گیرد.
? از ارسالِ پست اسپم خودداری نمایید.

با تشکر
|مدیریت بخش کتاب|​
 
آخرین ویرایش:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
"به نام او"
^تمرین 1^
پاهای لاغرش را تکیه بر هم قرار داده بود و جوری قهقهه‌های از ته دل بر مخاطب هدیه می‌داد که انگار تنها دلخوشی‌اش، وصل به تک به تک کلماتی است که واج به واج‌اش،‌ نشانی است از اعتماد به نفس کاذب او است!
لباس‌های اسپرت به رنگ خاکستری که بر تن کرده بود،‌ هم‌خوانی بر موهای لخت قهوه‌ای و چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش ایجاب نمی‌کرد و ندانستم باید خوشحال باشم از آن که استایلش مزخرف است یا خیر؟!
جوش کوچک و قرمزی که در کنار پیشانی‌اش جای خوش کرده بود، نشانی بی‌بدیل با خال بر زیر چشمان و گونه‌اش داشت و کاش می‌شد در هنگام خندیدن،‌ کم با آن چال‌های گونه‌اش فخر برای مخاطب بفروشد!
کمی جا به جا شد و یقیه‌ی تی‌شرت سیاه رنگش را به عادت همیشگی،‌ از دو طرف با دستانش صاف کرد و او می‌دانست که لباسش از شدت صافی برق می‌زند یا خیر؟
شلوار لی مشکی و کفش آدیداس قرمز رنگش،‌ می‌توان گفت پارادوکسی زیبا را ایجاب کرد و من باز به تیپ ساده‌ام احساس بدی پیدا کردم.
آن چین‌خوردگی حاصل از خنده‌‌‌اش،‌ هیچ با گریه‌های ظاهرسازی که باعث چین در پیشانی و گوشه‌ی چشمان باریکش می‌شد،‌ نداشت. نوک بینی‌‌‌ قلمی‌اش کمی کبود بود و نشان از دعوای همیشگی با خواهرک کوچکترش را می‌داد.‌
و من امشب عجیب در تفکراتم،‌ به او راه داده‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TELMA

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
عضویت
4/6/20
ارسال ها
9,049
امتیاز واکنش
24,717
امتیاز
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
"به نام او"
^تمرین 1^
پاهای لاغرش را تکیه بر هم قرار داده بود و جوری قهقهه‌های از ته دل بر مخاطب هدیه می‌داد که انگار تنها دلخوشی‌اش، وصل به تک به تک کلماتی است که واج به واج‌اش،‌ نشانی است از اعتماد به نفس کاذب او است!
لباس‌های اسپرت به رنگ خاکستری که بر تن کرده بود،‌ هم‌خوانی بر موهای لخت قهوه‌ای و چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش ایجاب نمی‌کرد و ندانستم باید خوشحال باشم از آن که استایلش مزخرف است یا خیر؟!
جوش کوچک و قرمزی که در کنار پیشانی‌اش جای خوش کرده بود، نشانی بی‌بدیل با خال بر زیر چشمان و گونه‌اش داشت و کاش می‌شد در هنگام خندیدن،‌ کم با آن چال‌های گونه‌اش فخر برای مخاطب بفروشد!
کمی جا به جا شد و یقیه‌ی تی‌شرت سیاه رنگش را به عادت همیشگی،‌ از دو طرف با دستانش صاف کرد و او می‌دانست که لباسش از شدت صافی برق می‌زند یا خیر؟
شلوار لی مشکی و کفش آدیداس قرمز رنگش،‌ می‌توان گفت پارادوکسی زیبا را ایجاب کرد و من باز به تیپ ساده‌ام احساس بدی پیدا کردم.
آن چین‌خوردگی حاصل از خنده‌‌‌اش،‌ هیچ با گریه‌های ظاهرسازی که باعث چین در پیشانی و گوشه‌ی چشمان باریکش می‌شد،‌ نداشت. نوک بینی‌‌‌ قلمی‌اش کمی کبود بود و نشان از دعوای همیشگی با خواهرک کوچکترش را می‌داد.‌
و من امشب عجیب در تفکراتم،‌ به او راه داده‌ام!
خب سلام عزیزدلم ممنون اینکه اول از هپه تمرینات رو انجام دادی
توصیف عینی یعنی خیلی واضح و شبیه به گزارش
حالا من مشکلات رو پایین میگم
"به نام او"
^تمرین 1^
پاهای لاغرش را تکیه بر هم قرار داده بود و جوری
از کلمه جوری نباید استفاده کرد
چون انگار خودت رو داخل این توصیف دخیل کردی
باید وحود یه توصیف‌گر توی توصیفات عینی به کمترین حد امکان برسه
قهقهه‌های از ته دل بر مخاطب هدیه می‌داد
گفتم یه فیگور گرفته و ثابته پس نباید بخنده?
با کلمه انگار هم خودت رو دخیل کردی
باید شک و شبه رو از بین ببری
تنها دلخوشی‌اش، وصل به تک به تک کلماتی است که واج به واج‌اش،‌ نشانی است از اعتماد به نفس کاذب او است!
لباس‌های اسپرت به رنگ خاکستری که بر تن کرده بود،‌ هم‌خوانی بر موهای لخت قهوه‌ای و چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش ایجاب نمی‌کرد و ندانستم باید خوشحال باشم از آن که استایلش مزخرف است یا خیر؟!
جوش کوچک و قرمزی که در کنار پیشانی‌اش جای خوش کرده بود، نشانی
نشان هم همینطور
بی‌بدیل با خال بر زیر چشمان و گونه‌اش داشت و کاش می‌شد در هنگام خندیدن،‌ کم با آن چال‌های گونه‌اش فخر برای مخاطب بفروشد!
کمی جا به جا شد
تکون نخوره
و یقیه‌ی تی‌شرت سیاه رنگش را به عادت همیشگی،‌ از دو طرف با دستانش صاف کرد و او می‌دانست که لباسش از شدت صافی برق می‌زند یا خیر؟
اینجام بازم نباید تکون بخوره نباید خودتو دخیل کنی
شلوار لی مشکی و کفش آدیداس قرمز رنگش،‌ می‌توان گفت پارادوکسی زیبا را ایجاب کرد و من باز به تیپ ساده‌ام احساس بدی پیدا کردم.
اینجام ک با فعل و احساس خودت رو دخیل کردی?
آن چین‌خوردگی حاصل از خنده‌‌‌اش،‌ هیچ با گریه‌های ظاهرسازی که باعث چین در پیشانی و گوشه‌ی چشمان باریکش می‌شد،‌ نداشت. نوک بینی‌‌‌ قلمی‌اش کمی کبود بود و نشان از دعوای همیشگی با خواهرک کوچکترش را می‌داد.‌
و من امشب عجیب در تفکراتم،‌ به او راه داده‌ام!
تو توصیفات اکسپرسیونیستی عالی میتونی داشته باشی ولی توصیفات عینی رو باید تمرین کنی تا دخیل بودن خودت رو به کمترین حد امکان برسونی خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
خب سلام عزیزدلم ممنون اینکه اول از هپه تمرینات رو انجام دادی
توصیف عینی یعنی خیلی واضح و شبیه به گزارش
حالا من مشکلات رو پایین میگم

از کلمه جوری نباید استفاده کرد
چون انگار خودت رو داخل این توصیف دخیل کردی
باید وحود یه توصیف‌گر توی توصیفات عینی به کمترین حد امکان برسه

گفتم یه فیگور گرفته و ثابته پس نباید بخنده?

با کلمه انگار هم خودت رو دخیل کردی
باید شک و شبه رو از بین ببری

نشان هم همینطور

تکون نخوره

اینجام بازم نباید تکون بخوره نباید خودتو دخیل کنی

اینجام ک با فعل و احساس خودت رو دخیل کردی?

تو توصیفات اکسپرسیونیستی عالی میتونی داشته باشی ولی توصیفات عینی رو باید تمرین کنی تا دخیل بودن خودت رو به کمترین حد امکان برسونی خب؟
صحیح.. متشکرم...
آخه با خودم گفتم اگر عینی بگم خیلی شبیه گزارش میشه،‌ سعی کردم با تلفیقی از نظرم توی اون لحظه به متن روح بدم.؛)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TELMA

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
عضویت
4/6/20
ارسال ها
9,049
امتیاز واکنش
24,717
امتیاز
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
صحیح.. متشکرم...
آخه با خودم گفتم اگر عینی بگم خیلی شبیه گزارش میشه،‌ سعی کردم با تلفیقی از نظرم توی اون لحظه به متن روح بدم.؛)
توصیفاتت عالی بودها
هیچ عیبی درش نبود ولی برای عینی باید جوری نوشت که خودت داخلش دخیل نباشی خودت و ذهنت بهش اصالت نده
گزارش مانند میشه درواقع، نه داستان مانند یا اکسپرسیونیستی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
توصیفاتت عالی بودها
هیچ عیبی درش نبود ولی برای عینی باید جوری نوشت که خودت داخلش دخیل نباشی خودت و ذهنت بهش اصالت نده
گزارش مانند میشه درواقع، نه داستان مانند یا اکسپرسیونیستی
که این طور... یعنی یک ‌‌جورهایی سوم شخص؟
می‌خواید دوباره متن رو دقیق ویرایش کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TELMA

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
عضویت
4/6/20
ارسال ها
9,049
امتیاز واکنش
24,717
امتیاز
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
که این طور... یعنی یک ‌‌جورهایی سوم شخص؟
می‌خواید دوباره متن رو دقیق ویرایش کنم؟
اره عزیزم
مثلا:
دورتا دور دیوار پر از جانورهای کوچک و بزرگ بود که توی می‌لولیدند و مدام به اینور و اونور میرفتند.
---
هرطور صلاحته همین هم که انجام دادی و اهمیت دادی خیلی خوب بود?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
اره عزیزم
مثلا:
دورتا دور دیوار پر از جانورهای کوچک و بزرگ بود که توی می‌لولیدند و مدام به اینور و اونور میرفتند.
---
هرطور صلاحته همین هم که انجام دادی و اهمیت دادی خیلی خوب بود?
صحیح... مرسی بانو.??
نه مشکلی ندارم.؛)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
^تمرین 1^
•^ویرایش^•

پاهای لاغرش را تکیه بر هم قرار داده و ایستاده بود.‌ چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش خیره‌ی تابلوی کلاس بود.‌ موهای قهوه‌ای سوخته‌اش را بر زیر مقنعه به زور جای داده بود،‌‌ ولیک موهای لختش پیشانی‌ بلندش را پوشانده بود.‌ تارهای بلند موهای قهوه‌ای فامش،‌ جوش قرمز رنگ کوچک کنار پیشانی‌اش را نیز پوشانده بود.‌
بینی‌ قلمی‌اش کمی کبود بود و از دعوا با خواهرک کوچکترش خبر می‌داد و گونه‌های تپل و کک و مک‌های ریز اطراف آن،‌ ل*ب‌های نازک صورتی‌اش را بی‌حالت جلوه می‌کرد.
گونه‌هایش در هجم عظیمی از تپلی غرق بودند و چال گونه‌اش را نمایان نمی‌ساختند، زیرا که لبخند بر ل*ب نداشت.‌
مانتوری قهوه‌ای رنگ پر رنگ،‌ به همراه شلوار به نسبت چسبان قهوه‌ای سوخته تنش بود که هماهنگی خاصی با چشمانش ایجاب می‌کرد.‌
ناخن‌های بلندش در حصار دستانش بود و او همچنان به درب کلاس خیره بود.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TELMA

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
عضویت
4/6/20
ارسال ها
9,049
امتیاز واکنش
24,717
امتیاز
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨
^تمرین 1^
•^ویرایش^•

پاهای لاغرش را تکیه بر هم قرار داده و ایستاده بود.‌ چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش خیره‌ی تابلوی کلاس بود.‌ موهای قهوه‌ای سوخته‌اش را بر زیر مقنعه به زور جای داده بود،‌‌ ولیک موهای لختش پیشانی‌ بلندش را پوشانده بود.‌ تارهای بلند موهای قهوه‌ای فامش،‌ جوش قرمز رنگ کوچک کنار پیشانی‌اش را نیز پوشانده بود.‌
بینی‌ قلمی‌اش کمی کبود بود و از دعوا با خواهرک کوچکترش خبر می‌داد و گونه‌های تپل و کک و مک‌های ریز اطراف آن،‌ ل*ب‌های نازک صورتی‌اش را بی‌حالت جلوه می‌کرد.
گونه‌هایش در هجم عظیمی از تپلی غرق بودند و چال گونه‌اش را نمایان نمی‌ساختند، زیرا که لبخند بر ل*ب نداشت.‌
مانتوری قهوه‌ای رنگ پر رنگ،‌ به همراه شلوار به نسبت چسبان قهوه‌ای سوخته تنش بود که هماهنگی خاصی با چشمانش ایجاب می‌کرد.‌
ناخن‌های بلندش در حصار دستانش بود و او همچنان به درب کلاس خیره بود.‌
بازم سلام قشنگم
خوشحالم میکنی ک انقد به تمرینات اهمیت میدی
بریم توضیح بعدی
^تمرین 1^
•^ویرایش^•

پاهای لاغرش را تکیه بر هم قرار داده و ایستاده بود.‌ چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش
قهوه ای سوخته از نظر من یه جوره و از نظر تو یه جور دیگه پس این عینی و مستقیم نمیشه
تنا گفتن قهوه ای هم کفایت میکنه
خیره‌ی تابلوی کلاس بود.‌ موهای قهوه‌ای سوخته‌اش را بر زیر مقنعه به زور
به زور جا دادن ک ما متوجه نمیشیم
جای داده بود،‌‌ ولیک موهای لختش پیشانی‌ بلندش را پوشانده بود.‌ تارهای بلند موهای قهوه‌ای فامش،‌ جوش قرمز رنگ کوچک کنار پیشانی‌اش را نیز پوشانده بود.‌
بینی‌ قلمی‌اش کمی کبود
بود و از دعوا با خواهرک کوچکترش خبر می‌داد
اینجا خبر دادن هم مشکله چون نمیدونیم اصن کیه و خواهر داره
برای یکی توصیف میکنیم و مینویسیم ک اطلاعی از طرف نداره
و گونه‌های تپل و کک و مک‌های ریز اطراف آن،‌ ل*ب‌های نازک صورتی‌اش را بی‌حالت جلوه می‌کرد.
جلوه میداد بهتره
گونه‌هایش در هجم عظیمی از تپلی غرق بودند و چال گونه‌اش را نمایان نمی‌ساختند، زیرا
زیرا رو حذف کن
برای توصیف عینی هرچی جملات کوتاه تر باشه مخاطب بهتر میتونه درک کنه و تو ذهنش شکل بسازه البته این نظر منه
که لبخند بر ل*ب نداشت.‌
مانتوری قهوه‌ای رنگ پر رنگ
،‌ به همراه شلوار به نسبت چسبان قهوه‌ای سوخته تنش بود که هماهنگی خاصی با چشمانش ایجاب می‌کرد.‌

ناخن‌های بلندش در حصار دستانش بود و او
او رو حذف کن
همچنان به درب کلاس خیره بود.‌
عالی و زیبا?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
بازم سلام قشنگم
خوشحالم میکنی ک انقد به تمرینات اهمیت میدی
بریم توضیح بعدی

قهوه ای سوخته از نظر من یه جوره و از نظر تو یه جور دیگه پس این عینی و مستقیم نمیشه
تنا گفتن قهوه ای هم کفایت میکنه

به زور جا دادن ک ما متوجه نمیشیم


اینجا خبر دادن هم مشکله چون نمیدونیم اصن کیه و خواهر داره
برای یکی توصیف میکنیم و مینویسیم ک اطلاعی از طرف نداره

جلوه میداد بهتره

زیرا رو حذف کن
برای توصیف عینی هرچی جملات کوتاه تر باشه مخاطب بهتر میتونه درک کنه و تو ذهنش شکل بسازه البته این نظر منه



او رو حذف کن

عالی و زیبا?
سلام بانو،‌ وقت بخیر.
خسته نباشید عزیزدل.?
خواهش می‌کنم،‌ ممنون که زمان میگذارید و ایرادات رو می‌گید.??
متشکر.?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
^به نام او^

تمرین {2}

ابتدا با خواندن چنین داستانی،‌ دریافت کردم که اگر کودکی را تحت فشار قرار بدهیم،‌ چون هنوز درکی از این قوانین و مقررات نداره،‌ ممکنه رفتاری کاملاً عکس با اون چیزی که توی ذهن شخص است نشون بده.‌ هدف داستان نشان دادن این بود که شاید بهتر هست که گاهی اوقات خودمان را زیاد درگیر و دار قوانین و مقرراتی که برای زندگی وجود داره نکنیم.‌ گاهی نیازه کاری را که توی اون لحظه می‌خواهیم انجام بدیم؛‌ که نویسنده به صورت کاملاً حرفه‌ای به این موضوع پرداخت.‌
اولین خاطره‌ای که با خواندن این داستان در ذهنم نقش بست،‌ خاطره‌ی قرارداد بستن بین من و مادرم بود!‌ اینکه گاهی مجبور می‌شدم بخاطر اینکه ساعتی با کامپیوتر بازی کنم،‌ بشینم سه الی چهار صفحه ریاضی کار کنم،‌ که طرح سوال هم مادرم بودند.‌
این روند تا دو ماه ادامه داشت،‌ تا اینکه دیگه صبرم تحمل نکرد و با ناراحتی البته بیخیالش شدم.
مادرم هم کمی کوتاه اومد و یه جورایی به توافق رسیدیم که من اگر پنجشنبه‌ها دو صفحه ریاضی تمرین کنم،‌ میتونم یک ساعت و نیم با کامپیوتر سرگرم باشم.‌ این اولین چیزی بود که در عرض 5 دقیقه در ذهنم نقش بست.

《پایان》


♧در پناه حق♧
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
^به نام او^
تمرین {3}

روشویی سفید رنگ از تمیزی،‌ برقی خیره‌کننده را دارا بود. پایین روشویی حالت کمدی کوچکی بود که حاشیه‌های دستگیره‌های آن به رنگ طلایی بود.‌ شیرآلات تمامی از جنس رفلکس بودن و از شدت تمیزی،‌ برق را در چشمان مخاطب میخکوب،‌ آنچنان که می‌توانستی تصویر خود را واضح در آن ببینی.
حاشیه‌های طلایی رنگ که به صورت پیچک‌وار بر دور آینه‌ی لوزی شکل پیچیده شده بود و پنجره‌ی کوچکی در انتهای سرویس وجود داشت از درون آینه به واضحی مشخص بود. کلید‌های فن،‌‌ به صورت ساده ولی طلایی زیبا رنگ،‌ در کنار روشویی وجود داشت.‌ یک کلید برق نیز برای سشوار کشیدن وجود داشت.
توالت فرنگی در انتهای سرویس قرار داشت و کف از شدت سفیدی برق می‌زد یا تمیزی را کسی نمی‌دانست.‌‌ سیفون بر بالای توالت قرار داشت و ظاهری مربعی داشت.

《پایان》


♧در پناه حق♧
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
^به نام او^

تمرین {4}

ماه در آسمان می‌درخشید و آدم‌ها بی‌تفاوت از کنار یکدیگر می‌گذشتند.‌ اکثر مغازه‌ها در ساعت 10 شب بسته و مغازه‌دارها به خانه رفته بودند.‌ پیاده‌رو به نسبت پهنی که در کنار خیابان شلوغ باقری قرار داشت،‌ خلوت‌تر از صبح بود.‌ بارانی که زده بود،‌ زمین پیاده‌رو قدیمی را خیس و گل‌آلود کرده بود.
در تلالوی درخشش ماه بر زمین،‌ جعبه‌ای با کاغذ مشکی خود،‌ از دیده‌ها پنهان گشته است.‌ جعبه‌ای مکعب شکل که بر دور آن نوار طلایی رنگ کشیده شده و بر کنار سطل آشغالی در کنار مغازه‌ی جواهر فروشی قرار داشت.‌ بر روی کاغد مشکی جعبه،‌ اشکالی نامفهوم و به شکل مثلثی و مربعی طلایی رنگ دیده می‌شد. گوشه‌های جعبه بر اثر ساعت‌ها ماندن در کنار سطل،‌ مچاله شده بودند.
جعبه کاملاً از دیده‌ی آدمیان پنهان شده بود و کسی به آن جعبه‌‌‌‌ی مکعبی که قطرات باران جلوه‌ی آن را کمی خر*اب کرده،‌ اهمیت نمی‌داد.‌ گرچه که با بارش باران کاغذ کادوی نرسیده به مقصد خر*اب شده است،‌ اما رنگ مشکی همچنان جلوه خود را حفظ کرده بود.


《پایان》


♧در پناه حق♧
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
"به نام او"

تمرین {5}

هوا سرمای طاقت‌فرسایی را بر تن مرد القا می‌کرد، حتی با وجود آن اورکت مشکی رنگی که بر تن داشت. مرد نگاهی منتظر و ناامیدانه به اطراف انداخت. مردمان بی‌توجه از کنارش عبور می‌کردند و کسی از دل‌آشوبه‌ی درونی مرد خبر نداشت.‌ صدای بوق ماشین‌های اطراف بر اعصابش خدشه وارد می‌کرد و آرزو کرد کاش در جایی دیگر قرار را می‌گذاشت.
نگاهش بر ساعت مارک سیاه رنگش نشست و چرا او نمی‌آمد؟‌‌ مردمک‌های قهوه‌ای مرد بی‌قرار بر روی کادوی دوست داشتنی که برایش آماده کرده بود نشست.‌ کاغذ کادوی قهوه‌ای با حاشیه رنگ‌های آبی،‌ قرمز و سبز که به صورت خط‌های موازی یکدیگر را قطع می‌کردند و در چشمان مخاطب زیبا جلوه می‌کرد.‌ سر جعبه مطابق با سفارش او،‌ سفید بود و ربان پهن طلایی سر جعبه مکعبی را زینت می‌داد؛‌ ولی دلش بر ساز رنگ قرمز،‌ که نشانه‌ی رنگ مورد علاقه‌ی دختر برای ر*ژ بود،‌ نواخته شد.‌ برای همین ربانی قرمز بر سر ربان قهوه‌ای گذاشت تا نظر دختر را بیشتر به محتوای بیرونی جعبه جلب کند.‌
مرد کلافه از ایستادن بی‌وقفه و انتظاری که جوشان در قفسه‌ی سینه‌اش اظهار حضور می‌کرد،‌ بند طلایی و ریسمان مانند جعبه را در دست چپش گرفت و جعبه از دستش آویزان ماند.‌ چشمانش که چندین ساعت پیش براقی درخشان را دارا بود،‌ حال به مانند سیاهی یک قهوه می‌مانست که مخاطب را درون خود مغروق می‌ساخت.‌
نفس عمیقی کشید که بخار تنفسش درون هوا بخش شد.‌ مغازه‌ها در آن وقت ده صبح،‌ مشغول کار بودند و کاش دخترک دوست داشتنی‌اش نیز بود تا روزش را عالی سازد.‌ کاش در میان ازدحام مردمان و بوق ماشین‌هایی که در چهار قدمی پیاده‌رو وجود داشتند،‌ دخترک بود تا به او آرامشی از جنس رویا بدهد.‌
مرد،‌ سرش را پایین انداخت و بی‌توجه ماند به تارهای مشکی موهایش که جلوی چشم‌هایش مزاحمت ایجاد می‌کرد.‌ بی‌اعتنا ماند به شال گردن قرمز رنگی که تنها برای دخترک بر گردن انداخته بود و وگرنه او کی بر خویشتن اهمیت غائل می‌شد؟!
گام‌هایش سست و بی‌جان به عقب برگشت تا از کنار مغازه‌ی آجیل‌فروشی رد شود که ناگهان دستی بر شانه‌اش نشست.‌ نگاهش متعجب ماند و سریع سرش را برگرداند که چشمان آبی و اقیانوسی دختر دلش را فرو راند و اما.. نگاه دخترک با خوشحالی از چشمان مرد،‌ بر روی جعبه‌‌ی مستطیلی در دستان مرد نشست.‌ مرد با دیدن برق درون چشمان دختر،‌ فهمید تمام آن زمانی که صرف پیدا کردن بهترین کاغذ کادو گذاشته، مفید واقع شده است!

《پایان》


♧در پناه حق♧
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
4/7/21
ارسال ها
3,528
امتیاز واکنش
676
امتیاز
158
"به نام او"

{تمرین 6}

آفتاب چشمانم را زد و دوباره باید صبحانه تکراری را می‌خوردم!‌ اَه!‌ بالاخره درس تمام شد و می‌توانم یه روز هم حتی شده در حد یه ساعت! یکم استراحت کنم!‌ باز دوباره باید وانمود می‌کردم که آن صدای جیغ بچه‌های همسایه را تحمل می‌کنم!‌ درحالی که از درون آشوب می‌شدم!
امروز دیگر حتما باید می‌شد،‌ اصلا نمیشه که! باید کتاب کشتن را تموم کنم که اگر نکنم واقعا که!‌ یکم هم کتاب "لطفاً گوسفند نباشید!" هم بخونم،‌ جمله‌های قشنگی داره.
تازه باید خودم دوباره اتاق را جاروبرقی بزنم. عجب!‌ یعنی جدی امروز تموم شد؟‌ پس باید سراغ بررسی کردن کتاب‌هایی که قبلاً خوندم...‌ نکنه یه وقت یادم بره و اون وقت دیگه چه شود!‌ واقعاً که اصلاً!‌
یکم هم ورزش کنم بد نیست،‌‌ شاید مامانم از تعجب یه جوری نگام کنه،‌ اما خوب پوسیدن استخوان‌هایم!‌
اِ، باید برم تازه دنبال یه صبحونه جدید تا روزم خوب شروع بشود حداقلش!‌

《پایان》


♧در پناه حق♧

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8