تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره ارتقای قلم

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 127
  • پاسخ ها 34
وضعیت
موضوع بسته شده است.
کاربر اخراجی
کاربر انجمن
Feb
19
4
3
من الان یکم ببخشید اعصابم بهم ریخته شده دوست نداشتم رمانم اینجوری تیکه و پاره بشه بعدا صحبت میکنیم
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
831
4,387
103
21
آرزوهای محال
لیلا با گریه در حال سخن گفتن بود؟ آخه نمیدونم والا من خودم این همه رمان خوندم این جوری نبود نوشته بود لیلا با گریه گفت.
عزیز این یک مدل شروع دیالوگه!
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
831
4,387
103
21
آرزوهای محال
کاربر اخراجی
کاربر انجمن
Feb
19
4
3
شما منو درک میکنید؟ شما کلا رمان و داری تغییرش میدی کلا تغییر دادن هم یعنی رمان دیگه مال من نیست دوست نداشتم اینجوری بشه رمانم
 
کاربر اخراجی
کاربر انجمن
Feb
19
4
3
کجا تایپ کنم براتون بفرستم؟
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
831
4,387
103
21
آرزوهای محال
کاربر اخراجی
کاربر انجمن
Feb
19
4
3
اسارت یا عاشقی؟
خلاصه ی داستان:
این داستان درباره ی دختری به نام پریسا و پسری به نام فرهاد است که بخاطر اتفاقی ‌که در گذشته افتاده سر راه هم قرار گرفتند و فرهاد که پریسا را دزدیده و با خود به ترکیه برده است با گذشت زمان عاشق دختر قصه ی ما می شود، آیا باید دید دختر قصه ی ما نیز عاشق فرهاد می شود یا خیر؟
(این قسمت خلاصه رو نمیدونم به جاش باید چی بنویسم)
 
کاربر اخراجی
کاربر انجمن
Feb
19
4
3
مقدمه:
هر آغازی را پایانی است امّا بعضی آغازها هستند که پایانی ندارند...
مثل آغاز عشق میان من و تو که هیچگاه پایان نمی پذیرد و روز به روز شعله ورتر می شود...
و چه عشق بی صدا در می زند و بی باز شدن در وارد می شود و من چه بی خبر میزبان این مهمان ناخوانده می شوم...
(داستان از زبان پریسا)
کم کم لای پلک هایم را باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم، نمی دونستم کجا هستم و چه اتفاقی برایم افتاده، یکم به مغزم فشار آوردم تا به یاد بیاورم جریان از چه قراره، من از خونه ی دوستم داشتم می رفتم خونه ی خودمون که توی یه کوچه ی خلوت یک نفر از پشت به من نزدیک شد و یه دستمال جلوی بینیم گرفت و من دیگه چیزی نفهمیدم...
(من از این بهتر نمی تونم بنویسم)
 
کاربر اخراجی
کاربر انجمن
Feb
19
4
3
مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم، این جا کجاست؟!
نگاهی به دست ها و پاهایم انداختم که بسته بودن و آمدم جیغ بزنم و بگم کسی این جا نیست که دیدم دهنم نیز بسته است و نمی تونم فریاد بزنم، اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمم به پایین افتاد، خیلی ترسیده بودم و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود، توی دلم از خدا کمک خواستم و با تمام قوا جیغ زدم ‌که چون دهنم بسته بود بی فایده بود و صدایم به جایی نمی رسید، توی ذهنم هر چه دنبال دلیل گشتم که چه کسی و چرا مرا دزدیده به نتیجه نمی رسیدم...
‌نمی دونم چقدر گذشت؛ چون دیگه توانی نه برای اشک ریختن داشتم و نه برای ناله کردن، یه گوشه توی خودم جمع شده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشتم که دیدم در باز شد و قامت یه مرد هیکلی توی چهارچوب در نمایان شد...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا