اسارت یا عاشقی؟
خلاصه ی داستان:
این داستان درباره ی دختری به نام پریسا و پسری به نام فرهاد است که بخاطر اتفاقی که در گذشته افتاده سر راه هم قرار گرفتند و فرهاد که پریسا را دزدیده و با خود به ترکیه برده است با گذشت زمان عاشق دختر قصه ی ما می شود، آیا باید دید دختر قصه ی ما نیز عاشق فرهاد می شود یا خیر؟
(این قسمت خلاصه رو نمیدونم به جاش باید چی بنویسم)
مقدمه:
هر آغازی را پایانی است امّا بعضی آغازها هستند که پایانی ندارند...
مثل آغاز عشق میان من و تو که هیچگاه پایان نمی پذیرد و روز به روز شعله ورتر می شود...
و چه عشق بی صدا در می زند و بی باز شدن در وارد می شود و من چه بی خبر میزبان این مهمان ناخوانده می شوم...
(داستان از زبان پریسا)
کم کم لای پلک هایم را باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم، نمی دونستم کجا هستم و چه اتفاقی برایم افتاده، یکم به مغزم فشار آوردم تا به یاد بیاورم جریان از چه قراره، من از خونه ی دوستم داشتم می رفتم خونه ی خودمون که توی یه کوچه ی خلوت یک نفر از پشت به من نزدیک شد و یه دستمال جلوی بینیم گرفت و من دیگه چیزی نفهمیدم...
(من از این بهتر نمی تونم بنویسم)
مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم، این جا کجاست؟!
نگاهی به دست ها و پاهایم انداختم که بسته بودن و آمدم جیغ بزنم و بگم کسی این جا نیست که دیدم دهنم نیز بسته است و نمی تونم فریاد بزنم، اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمم به پایین افتاد، خیلی ترسیده بودم و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود، توی دلم از خدا کمک خواستم و با تمام قوا جیغ زدم که چون دهنم بسته بود بی فایده بود و صدایم به جایی نمی رسید، توی ذهنم هر چه دنبال دلیل گشتم که چه کسی و چرا مرا دزدیده به نتیجه نمی رسیدم...
نمی دونم چقدر گذشت؛ چون دیگه توانی نه برای اشک ریختن داشتم و نه برای ناله کردن، یه گوشه توی خودم جمع شده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشتم که دیدم در باز شد و قامت یه مرد هیکلی توی چهارچوب در نمایان شد...