تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

یمنا

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
9/6/20
ارسال ها
1,831
امتیاز واکنش
4,249
امتیاز
148
وضعیت پروفایل
(:?
همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می‌آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته میشود.!

صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یمنا

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
9/6/20
ارسال ها
1,831
امتیاز واکنش
4,249
امتیاز
148
وضعیت پروفایل
(:?
به خودم می‌خندیدم، به زندگانی می‌خندیدم می دانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یک جور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد!

صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مـطی

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
17/6/21
ارسال ها
2,579
امتیاز واکنش
3,015
امتیاز
167
سن
19
محل سکونت
مشـهد
حالا دیگر نه زندگانی می کنم ونه خواب هستم ،نه از چیزی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید، من با مرگ آشنا و مانوس شدم مرگ یگانه دوست من است و تنها چیزی که از من دلجویی می‌کند.
صادق هدایت?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مـطی

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
17/6/21
ارسال ها
2,579
امتیاز واکنش
3,015
امتیاز
167
سن
19
محل سکونت
مشـهد
مرگ، همه هستی‌ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند نه توانگر می‌شناسد و نه گدا... .
صادق هدایت?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یمنا

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
9/6/20
ارسال ها
1,831
امتیاز واکنش
4,249
امتیاز
148
وضعیت پروفایل
(:?
هر چه فکر می‌کنم، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است. من یک میکرُب جامعه شده‌ام، یک وجود زیان‌آور، سربار دیگران. گاهی دیوانگیم گل می‌کند، می‌خواهم بروم دور خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم!

صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یمنا

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
9/6/20
ارسال ها
1,831
امتیاز واکنش
4,249
امتیاز
148
وضعیت پروفایل
(:?
بشر آنقدر که از نیستی می‌ترسد، از مرگ نمی‌ترسد و برای بقای وجود خودش است که متوجه عوالم معنوی و شئونات اجتماعی شده است. کسانی هستند که به امید زندگی ابدی با رضا و رغبت مرگ را استقبال می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یمنا

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
9/6/20
ارسال ها
1,831
امتیاز واکنش
4,249
امتیاز
148
وضعیت پروفایل
(:?
من همه دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم، مثل اینکه آدم ساعت‌های دراز از بیابان خشک و بی‌آب و علف می‌گذره به امید اینکه یک نفر دنبالشه! اما همین که برمی‌گرده که دست اون را بگیره، می‌بینه که کسی نبود. بعد می‌لغزه و توی چاله‌ای که تا اون وقت ندیده بود می‌افته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یمنا

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
9/6/20
ارسال ها
1,831
امتیاز واکنش
4,249
امتیاز
148
وضعیت پروفایل
(:?
در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده می‌شد، در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج می‌زد و پیامی باخود داشت که نمی‌شد آنرا دریافت، ولی پشت نی نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده می‌شود بود، نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده می‌شد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر می‌آمد نگاه‌های دردناک پر از التماس او را کسی نمی‌دید و نمی‌فهمید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8