حالا دیگر نه زندگانی می کنم ونه خواب هستم ،نه از چیزی خوشم میآید و نه بدم میآید، من با مرگ آشنا و مانوس شدم مرگ یگانه دوست من است و تنها چیزی که از من دلجویی میکند.
صادق هدایت?
هر چه فکر میکنم، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است. من یک میکرُب جامعه شدهام، یک وجود زیانآور، سربار دیگران. گاهی دیوانگیم گل میکند، میخواهم بروم دور خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم!
بشر آنقدر که از نیستی میترسد، از مرگ نمیترسد و برای بقای وجود خودش است که متوجه عوالم معنوی و شئونات اجتماعی شده است. کسانی هستند که به امید زندگی ابدی با رضا و رغبت مرگ را استقبال میکنند.
من همه دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم، مثل اینکه آدم ساعتهای دراز از بیابان خشک و بیآب و علف میگذره به امید اینکه یک نفر دنبالشه! اما همین که برمیگرده که دست اون را بگیره، میبینه که کسی نبود. بعد میلغزه و توی چالهای که تا اون وقت ندیده بود میافته!
در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد، در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج میزد و پیامی باخود داشت که نمیشد آنرا دریافت، ولی پشت نی نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده میشود بود، نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده میشد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید!