تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

رمان کوتاه دکتر اقیانوس | زهرا رمضانی

مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
do.php

به نام خدای اقیانوس

نام: دکتر اقیانوس
ژانر: عاشقانه، جنایی
نویسنده: زهرا رمضانی
ناظر: @ژاکلین؛
خلاصه‌: سر گرم زندگی آرام خود بودم که ناگه پیدایت شد، نه توانستم از تو عبور کنم نه کنارم نگه دارمت! نبض زندگی‌ام با ورودت به تلاطم افتاد و من توان مانوس کردن آن را نداشتم.
راست می‌گفتی تو متمایز بودی از تمام افرادی که در اطراف من بودند. تلاش‌های بی‌وقفه‌ام برای شناختت کافی نبود و تو نمی‌دانی که چطور مرا در خلا فرو بردی!

 
آخرین ویرایش:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,131
7,934
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
124420_029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png




نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
@ژولیت
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
مقدمه‌:
سعی کردم به خودمان کمک کنم تا با یکدیگر دست در دست هم فراز و نشیب این زندگانی را طی کنیم!
اما نشد.
تلاش‌هایمان مثمر ثمر نبود چون دنیایمان با هم تفاوت‌ها داشت؛ نمی‌توانستیم ترک عادت کنیم و این بدترین اتفاق برای مایی بود که به راحتی به همدیگر دل بستیم و هیچ چیز جز یک زندگی ساده و آرام نمی‌خواستیم.
اما امید دارم که روزی دوباره کنار همدیگر در آرامش کنار امواج اقیانوس قدم می‌زنیم.





آسمان پیاپی و پشت سرم هم غرش می‌کرد، کهربا به اینجور صداها عادت کرده بود، پرده‌ی زمخت اتاق را کشید و روکش سفید رنگش را در آورد، در حال جمع و جور کردن وسایلش بود که صدای زنگوله‌ای که نزدیک به در ورودی کلینیک وصل کرده بود به صدا در آمد.
ساعت نزدیک به یک بامداد بود و آمدن کسی در این ساعت یعنی حیوان یکی از اهالی روستا در حال زایمان است، به یاد آورد گاو حاج حیدر نزدیک به زایمانش است پس با لبخندی که یک لحظه از لبانش جدا نمی‌شد به سرعت از اتاقش خارج شد، قبلا تمامی چراغ‌های کلینیک را خاموش کرده بود؛ خواست دستت ببرد و چراغ را روشن کند که با صدای بم و گرفته‌ی شخصی، لبخند از لبانش پر کشید و ترسیده دست بر روی قلبی گذاشت که مانند گنجشک تند می‌زد.
- روشن نکن!
با ترس دستش را از روی سینه به سمت دهانش سوق داد و هین بلندی کشید و گفت:
- شما... شما کی هستی؟
قامت بلند مرد روبرویش به یک باره فرو ریخت و از صدای افتادنش، جیغ بلندی کشید و به سمتش یورش برد.
برسام به سختی و با ناله‌های ریز و عمیق تن نسبتاً لش شده‌اش را بالا کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
کهربا خواست حرفی بزند؛ اما برسام با سروصدایی که از بیرون شنید، به سرعت دست خونین و خیسش را بر روی دهان کهربا گذاشت و با لحن ملتمس سخن گفت:
- هیش! سروصدا نکن. اگه بفهمن من اینجا قایم شدم دوتامون رو می‌کشن.
لحن ملتمس‌اش کاملا هشدار دهنده بود و کهربا آن را به خوبی فهمید، در آن تاریکی که چشمانش کمی عادت کرده بود، چهره‌ی درهم برسام را از نظر گذراند، کاملاً خیس شده بود و از موهای افتاده بر روی پیشانی بلندش و هی*کل بزرگ و درشتش آب می‌چکید، جوری که سر زانوهای کهربا بخاطر نوع نشستنش کاملاً خیس شده بود.
برسام چشمان و لبان نسبتاً باریکش را از درد روی هم فشار می‌داد و به نفس‌نفس افتاده بود، لرزش دستی که بر روی دهان کهربا گذاشته بود آنقدر زیاد شد که باعث شد اجزای صورت دخترک نیز اندکی بلرزد.
گوش تیز کرد، صدای گام‌های عده‌ای که در باران راه می‌رفتند و با هم حرف می‌زدند را شنید:
- برسام زخمی شده نمی‌تونه دور شده باشه! همه جا رو بگردید.
کهربا با لرزش و چشمان نگران به دو گوی در حال ارتعاش برسام که در آن تاریکی مشکی دیده می‌شد خیره شد.
با بالا و پایین شدن دستگیره‌ی در، کهربا جیغ خفیفی کشید، برسام فشار دستش را بیشتر کرد و زمزمه‌وار سخن گفت:
- در رو بعد ورودم قفل کردم! نترس.
جدیت کلام و لحن دستوری‌ آخرش باعث شد کهربا آرام سر تکان دهد. کمی گذشت، سروصدایی دیگر شنیده نمی‌شد و همین خبری خوش برای برسام بود.
دست خیس و خونینش را از روی دهان کهربا برداشت و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد. با صدای کهربا به زحمت لای چشمانش را باز کرد.
- زخمی شدی؟ باید بری بیمارستان!
کهربا خواست بلند شود که برسام از گوشه‌ی لباسش گرفت و گفت:
- نمی‌تونم برم بیمارستان! مگه دکتر نیستی؟ همین جا درمانم کن!
با صدای غرش آسمان، نور اندکی کلینیک را روشن نمود که آن هم به لطف پنجره‌های کوچکی بود که با پرده‌ی نازک و حریر سفید رنگ پوشانده شده بود. کهربا در همان نور لحظه‌ای و اندک، پهلو و شانه‌ی برسام را دید که هنوز خونریزی داشت.
- اما من دامپزشکم!
برسام که از شدت خون‌ریزی در حال بیهوش شدن بود از یقه‌ی لباس کهربا گرفت و آن را به سمت خودش کشید، رخ به رخ کهربا با خشم غرید:
- دکتر! گلوله رو دربیار و بخیه کن! اگه اینجا جون بدم و بمیرم مطمئن باش برای تو بد میشه نه من!
کهربا دلهره‌ی شدیدی داشت، می‌دانست که می‌تواند گلوله را در بیاورد چون تا به حال حیواناتی که توسط شکارچی‌ها زخمی شده بودند را درمان کرده بود، تنها رعب و وحشتش بخاطر افرادی بود که به دنبال این مرد مرموز بودند و اگر واقعا این مرد همینجا از شدت خون‌ریزی جان می‌داد مطمئنا او را مقصر می‌دانستند و پروانه‌ی پزشکی‌اش باطل می‌شد و راهی زندان...
ل*ب گزید حتی فکر کردن به این افکار مشمئز‌کننده روانش را به بازی گرفته بود چه برسد که روزی خدایی نکرده به حقیقت بپیوندد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
کهربا نه توان فکر کردن داشت نه وقتش را! یا باید او را درمان می‌کرد یا می‌گذاشت همینجا از شدت خون‌ریزی بمیرد و آینده‌ی کاریِ خودش را نابود کند.
قبل از آن که بیهوش شود دست سالم برسام را به دور گردن خودش انداخت و در حالی که او را به سمت بالا می‌کشید گفت:
- بلندشو ببرمت اتاق عمل!
برسام دست چپی که شانه‌اش زخمی بود را بر روی پهلوی راستش گذاشت و با کمک کهربا از جایش بلند شد، از شدت درد به جای ناله خرناس می‌کشید، از ابتدای کلینیک تا اتاق عمل شاید پنج متر نمی‌شد اما آن مسیر برای برسام کیلومترها فاصله داشت؛ لنگ‌لنگان و با دیدگان تار گام برمی‌داشت تا زمانی که به اتاق عمل رسیدند، می‌دانست آنقدر خونریزی کرده است که حتی احتمال مرگش وجود دارد اما باید زنده می‌ماند؛ کهربا به سختی برسام را بر روی تخت خواباند و همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد کلید برق را زد. برای لحظه‌ای چشمان هر دو از روشنایی یکدفعه‌ای اتاق مچاله شد.
قلب کهربا گنجشک‌وار می‌زد، به سرعت دستان خونینش را استریل کرد و تلاش نمود با چند نفس عمیق جلوی لرزش آنان را بگیرد، گیج و منگ کنار تخت ایستاده بود، انگار که کلاً مغزش ریست شده جوری که حتی توانایی کنکاش وضعیتی که در آن قرار گرفته بود را نداشت.
برسام از شدت درد لبه‌ی تخت را چنگ زد، هیچ واکنشی از جانب کهربا ندید و همین باعث شد با لحن به شدت مواخذه کننده‌ و غضبناکی سخن بگوید:
- دکتر کجایی؟
کهربا برای لحظه‌ای به چشمان قهوه‌ای رنگ و بی‌حال برسام چشم دوخت و سپس به یاد آورد که در چه موقعیتی است به سمت کمد داروهای بیهوشی رفت و با دیدن جای خالی داروها آه از نهادش بلند شد؛ به یاد آورد آخرین دارو را چند روز پیش استفاده نموده است.
به سمت برسام که صورتش از کم خونی سفید شده بود برگشت و گفت:
- بیهوشی و بی‌حسی ندارم می‌تونی درد رو تحمل کنی؟
برسام در آن وضعیت نیشخند کمرنگی زد و گفت:
- دردهای بدتر از این رو تحمل کردم. این که چیزی نیست کارت رو بکن!
این که در این وضعیت هنوز هم غد و مغرور بود باعث شد کهربا برای لحظه‌ای حرص بخورد؛ دستکش به دست کرد با قیچی پیراهن مشکی رنگ یقه سفیدش را پاره نمود.
با دیدن شانه و پهلویش که هنوز هم خونریزی داشت به سرعت باند استریل شده را بر روی پهلویش گذاشت و به سمت شانه‌اش رفت، آنقدر تند تند کار می‌کرد که به نفس‌نفس افتاده بود.
کهربا پارچه‌ای را برداشت و بین لبان برسام گذاشت و گفت:
- هر جا درد داشتی این رو فشار بده!
برسام سری تکان داد و این کهربا بود که مشغول کارش شد، گلوله‌ی شانه را به سختی در آورد و برسام آنقدر نعره‌هایش را در گلو خفه کرد که سر آخر از شدت درد و کم خونی بیهوش شد.
کهربا ترسید، نکند که به کما رود؟ خون حیوان داشت؛ اما نمی‌توانست به او تزریق کند به یاد آورد دو هفته پیش از خون خودش که اُ منفی بود یک کیسه ذخیره و در یخچال گذاشته بود.
به سرعت کیسه‌ی خون خودش را برداشت و بعد از پیدا کردن رگ دستش، به او تزرق کرد.
مشغول بخیه زدن شانه‌ی برسامی شد که کاملا بیهوش بر روی تخت افتاده بود، کار بخیه را به اتمام رساند و با ساعد دستش پیشانی عرق کرده‌اش را پاک نمود.
به سرعت تخت را دور زد و به سمت پهلوی راستش رفت، باند استریل که کاملاً از خونش رنگ گرفته بود را برداشت و به جان پهلویش افتاد.
ناله‌های ریز برسام گه‌گاهی به گوش کهربا می‌رسید که باعث می‌شد نگاهش را به سرعت به سمت صورت به خواب رفته‌اش سوق دهد تا اطمینان حاصل کند که وضعیت نرمال است.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
بالاخره بخیه‌ی پهلوی برسام هم به پایان رسید و کهربا بخیه‌های شانه و پهلویش را با چسب‌های ضد آب پوشاند، خون‌های خشک شده‌ی بدنش را با دستمال مرطوب پا کرد که حین کارش متوجه برآمدگی مربعی شکلِ کوچکی نزدیک به قفسه‌ی سینه‌اش شد که دقیقاً با فاصله چند سانتی‌متر پایین‌تر از جایی که گلوله خورد بود قرار داشت. مانند غده دیده می‌شد در حالی که شکل و شمایل آن را نداشت؛ با انگشت اشاره بر رویش دست کشید اما چیزی متوجه نشد! ترجیح داد بیخیال آن برآمدگی شود و به ادامه کارش بپردازد.
در بعضی از قسمت‌های پهلو و سینه‌اش رد چاقو و بخیه مشهود بود.
پیراهن پاره‌ شده‌اش را با قیچی تکه‌تکه کرد و بدون آن که به سرم خونی که به آن وصل کرده بود برخورد کند لباس را در آورد.
متوجه لرزش نسبتاً خفیف برسام شد، حق داشت اتاق عمل عملا برای فاسد نشدن بعضی داروها و استریل ماندن وسایل باید سرد می‌بود. درب اتاق عمل را باز کرد، برسام را به اتاق نگهداری حیوانات نمی‌توانست ببرد پس ترجیحاً او را به اتاق کار خودش برد.
به محض ورود بخاری اتاق را زیاد نمود و پتوی تکه نفره‌ای که در کمدش گذاشته بود را در آورد و بر روی برسام انداخت.
بالاخره بعد از دو ساعت توانست بنشیند، سرش را به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه داد و نفس عمیقی از هوایی کشید که در آن مردی مرموز بیهوش به خواب رفته بود.
فکرش به سمت برسام رفت، او که بود؟ برای چه قصد جانش را داشتند؟ از رد چاقو و بخیه‌های روی بدنش مشخص بود که جز افراد عادی نیست! نکند دزد باشد یا قاتل زنجیره‌ای؟ یا شاید مزدور است و به دنبال کسی؟
با فکر به این موضوعات برای لحظه‌ای از ترس ایستاد، نکند بعد از خوب شدنش او را نیز بکشد؟
قلبش از این افکار وهم آلود به تپش افتاد و مردمک چشمانش به لرزش در آمد.
به خودش امیدواری داد و گفت:
- نترس دختر! دیدی حمله کرد با تیغ شریان اصلی خونش رو بزنی مُرده!
با این حرفِ خودش دوباره لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست؛ خواست دوباره پلک‌هایش را روی هم گذارد که احساس کرد هنوز برسام می‌لرزد.
به سمتش رفت، دست بر روی پیشانی عرق کرده‌‌اش که گذاشت، متوجه شد در تب می‌سوزد.
همین را کم داشت، برای لحظه‌ای حرصی شد دوست داشت به او محل ندهد تا در تب بسوزد؛ اما این را هم خوب می‌دانست که دل رحم‌تر و دلسوزتر از آن است که بگذارد مریضی زیر دستش درد بکشد حال چه حیوان باشد چه انسان!
شربت تب‌بر داشت؛ پس به سرعت به سمت کمد چوبی قدیمی اتاقش رفت و بعد از برداشتن شربت، دو سرنگ پر را از گوشه‌ی ل*ب درون دهانش ریخت.
از اتاق خارج شد، تشت برای آب کردن نداشت؛ پس کاسه‌ای که مختص به ظرف آب حیوانات بود را برداشت و درون آن آب سرد ریخت مقداری نمک هم برای کاهش تب درون آب پاشید و با انگشت آن را مخلوط کرد؛ دستمال پارچه‌ای گل‌داری که از لباس‌های قدیمی خودش بود را از کنار سماور برداشت و دوباره وارد اتاقش شد.
مشغول پاشویه و خیس کردن بدن برسام شد؛ می‌دانست که اگر تبش پایان یابد لرزش اندامش نیز به اتمام می‌رسد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
آنقدر به کارش ادامه داد که نزدیک به چهار صبح بالاخره کالبد برسام به آرامش رسید.
کهربا با خستگی از اتاق خارج شد؛ مانتو و شالش که از خون برسام رنگ گرفته بود را در آورد و صورتش را نیز که به لطف گرفته شدن دهانش خونین شده بود را شست. لباس زیرش تونیک پاییزه و معقولی بود تنها یقه‌ی آن گرد بود که با شال می‌توانست آن را بپوشاند.
چراغ‌های کلینیک را روشن نمود و نزدیک به درب ورودی که خون‌ها خشک شده بود را با طی خیس شست.
طی را درون آبدارخانه گذاشت، چشمانش از بی‌خوابی می‌سوخت؛ خمیازه‌های متعدد و طولانی‌اش باعث به اشک نشستن چشمانش شد.
روی کاناپه‌ی قهوه‌ای رنگ دو نفره مچاله شد و آنقدر خسته بود که به سرعت به خواب فرو رفت.
هنوز دو ساعت از خوابش نگذشته بود که با صدای دستگیره‌ی درب ورودی کلینیک که بالا و پایین می‌شد با ترس از خواب جهید.
با صدای حاج حیدر که به در می‌کوفت و نام کهربا را صدا می‌زد از جایش بلند شد و کامل نشست.
- خانم دکتر! گاوم داره زایمان می‌کنه! خانم دکتر هستی؟
کهربا به سرعت بر روی مبل به حالت نشسته در آمد، آبی که از گوشه‌ی لبش سرازیر شده بود را با پشت دستش پاک نمود و از جایش بلند شد درب ورودی را باز کرد؛ حاج حیدر مجال سلام کردن به کهربا را نداد و با ذوق آمیخته به استرس سخن گفت:
- خانم دکتر سریع وسایلت رو بردار تا بریم!
کهربا تند سری تکان داد، وارد اتاقش شد با دیدن برسام که هنوز خواب بود به سمتش رفت، دست بر پیشانی‌اش گذاشت و بعد از چک کردن وضعیتش، لباس سفید رنگ دکتری‌اش را بر روی تونیک کرم رنگش به تن کرد و کیف چرم قهوه‌ای رنگ بزرگش را برداشت، چکمه‌های بلند زرد رنگی که پاشا یکی از پسر بچه‌های شر روستا برایش خریده بود را به پا کرد و بعد از قفل کردن درب کلینیک که اول روستا قرار داشت به سمت خانه‌ی حاج حیدر حرکت کرد.
به لطف باران سنگین دیشب، تمام کوچه‌ها گِل شده و تجمع آب در جای جای کوچه‌ی باریک به چشم می‌خورد. سوز سرد سرما باعث لرزَش شده بود؛ خودش را مچاله کرد تا زمانی که به خانه‌ی حاج حیدر رسیدند.
بدون وقت تلف کردن به سمت طویله رفت و بعد از احوال پرسی با زن حاج حیدر مشغول کار شد. بالاخره بعد از تلاش فراوان گوساله به دنیا آمد؛ کهربا با لبخند به گوساله سفید رنگی که چند جای بدنش خال‌های قهوه‌ای دیده می‌شد خیره شد و سپس بعد از مکثی رو به حاج حیدر کرد و گفت:
- میشه براش اسم انتخاب کنم؟
حاج حیدر که بیل را به دیوار تکیه می‌داد با خوشحالی گفت:
- بله خانم دکتر بفرمایید.
کهربا همان‌طور که خیره به گوساله بود سخن گفت:
- اسمش رو می‌ذارم فوکا!
حاج حیدر و خانمش به شدت از انتخاب اسم او استقبال کردند.
کهربا به دلیل انجام دو عمل سخت و طاقت فرسا در فاصله‌ی زمانی اندک، تمام انرژی بدنش تخیله شده بود.
بعد از گفتن یک سری نکات به حاج حیدر از خانه‌ی آنان خارج شد؛ کیفش را به ب*غل گرفت و هنوز چند قدم برنداشته بود که با صدای کیان خان‌زاده‌ی روستا به خود آمد.
- کجا میری کهربا؟
پف کلافه‌ای کشید، اصلاً از شخصیت رذل و بد ذات کیان خوشش نمی‌آمد؛ اوایل کارش در این روستا تمام سعیش را کرد تا از او دوری کند اما خب چه فایده!
خان‌زاده بود و فکر می‌کرد می‌تواند هر کاری کند و همین باعث انزجار کهربا نسبت به او شده بود. با خشونت و لحن ناراضی‌ای گفت:
- صد دفعه بهتون گفتم من رو با اسم صدا نزنید، اهالی روستا فکر بد می‌کنن.
کیان خودش را به او رساند و همان‌طور که کنارش مشغول قدم زدن شد سخن گفت:
- بزار بفهمن! مگه نگفتم چند وقت دیگه رسمی تو رو برای خو...
کهربا نگذاشت کلامش کامل ادا شود با غضب و ابروان درهم کشیده غرید:
- این فکر رو از سرتون بیرون کنین که من با شما ازدواج کنم.
تنها یک سال تحمل اینجا کافی بود تا بتواند از این روستا برود، با این که مردمان و اهالی اینجا را دوست داشت، اما بخاطر کیان هم که شده بود می‌خواست که از اینجا برود و خودش را راحت کند.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
یک ربع حرف‌های صد من یک غاز کیان را به جان خرید تا زمانی که به اول روستا جایی که کلینیک دامپزشکی در آنجا قرار داشت رسیدند.
درب را باز نمود؛ وارد شد و تا خواست کیان نیز وارد شود به سرعت سخن گفت:
- خسته‌ام می‌خوام بخوابم لطفاً مزاحمم نشین!
درب را با پرویی تمام بر روی کیان که با چشمان مشکی رنگ بهت زده‌اش به او خیره شده بود بست و قفل نمود؛ سپس همان‌طور که چکمه‌ها را در می‌آورد با خودش غر زد:
- پسره‌ی عو*ضی! کور بودی ندیدی کیفم چقدر سنگین بود خب می‌مردی از دستم بگیری تو که مثلاً خاطرخواه منی! ای من ری...
به محض بلند کردن سرش، برسام را با نیم تنه‌‌ی برهنه دید که با چهره‌ی درهم شده از درد به دیوار تکیه زده و او را می‌نگرد.
به کل حرف‌هایش را فراموش کرد به سمت برسام یورش برد و با لحن مواخذه کننده‌ای خطاب به او سخن گفت:
- چرا از جات بلند شدی؟ برو دراز بکش الان بخیه‌هات باز میشن.
برسام که بخاطر ضعف فراوانش، پاهایش سست شده بود از میان لبان پوست شده‌اش آرام سخن گفت:
- تشنه بودم!
کهربا با آن هی*کل ریزنقش و جثه‌ی کوچکش، پهلوی برسام را گرفت و همان‌طور که او را به سختی داخل اتاق خودش می‌برد سخن گفت:
- برو... دراز بکش... برات... غذا هم... میارم.
به محض دراز کشیدن برسام، لبخندی به رویش پاشید، روکش سفید رنگش را در آورد و وارد آبدارخانه شد؛ لیوانی را پر از آب نمود و اندکی نان و پنیر از یخچال برداشت و درون سینی گذاشت.
دوباره وارد اتاق شد، بعد از گذاشتن سینی بر روی میز، لیوان را برداشته و به دهان برسام نزدیک کرد و با لحن مهربان و لبان همیشه خندانش گفت:
- بخور! یکم بهت غذا هم بدم تا بتونی قرص کلداکس بخوری، مسکن رو برات تو سرم می‌زنم.
برسام سری تکان داد و بدون تشکر، چند جرعه آب نوشید، سپس لقمه‌هایی که کهربا برایش درست می‌کرد را از داخل سینی برمی‌داشت و آرام می‌خورد.
بعد خو*ردن دارو کهربا لبه‌ی شالی که افتاده بود را درست کرد و از جایش بلند شد؛ اما ندید که چطور برسام گردن غاز گونه‌اش را از نظر گذراند آنقدر نگاه‌اش تیز و ریز بود که جایی نزدیک به ترقوه‌اش خال کوچکی را نیز شکار کرد.
برسام در فکر فرو رفت، اینکه چه کسی قصد جانش را داشته! این را می‌دانست که دشمن زیاد دارد؛ ولی اینکه آن شخص اینجور به او حمله کند و قصد کشتنش را داشته در باورش نمی‌گنجید. نکند عمویی بویی برده که در حال جمع کردن مدرک علیه اوست؟
نه می‌توانست به حسام زنگ بزند نه به عابد! یعنی به هیچ کدامشان اعتماد نداشت؛ با اینکه این دو نفر از یاران قدیمی او محسوب می‌شدند. مغزش از این همه ندانستن در حال انفجار بود و سوزش سرشانه و پهلویش نیز باعث سلب قدرت فکر کردن از او شده بود.
با ورود دوباره‌ی کهربا، ترجیح داد کسی که باعث نجات جانش شده بود را بنگرد و اندکی کنکاش کند؛ کاری که بخاطر شغل مخوفش زیادی از آن استفاده می‌کرد.
چشمانش رنگ اقیانوس داشت که با هر بار نگاه کردن به آن تنها آرامش عاید آدم می‌شد، موهای بلندش امواج همان اقیانوس چشمانش را داشت که از هر طرف شالش با لجبازی بیرون زده بود، کهربا با تبسم زیبا و همیشگی با دو انگشت کشیده و بلندش موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد و ندید که برسام چطور به حرکات ظریف او خیره شده، تنها یک کلام در ذهن برسام از این دکتر اقیانوس نقش بست که او چهره‌ای رقیق و زیبا دارد که لبخندهای دائمی بر لبانش می‌لرزد و روح او را به نمایش می‌گذارد.
نتوانست بی‌تفاوت باشد و هیچ نگوید از آن همه زیبایی که برای لحظه‌ای زیادی به چشم برسام آمد، مانند مسخ شده‌ها یک جمله را به زبان آورد:
- موهای قشنگی داری دکتر اقیانوس!
همیشه همینگونه بود، با حربه‌ی زبانش دل خیلی از دختران را برای خود می‌کرد البته که تنها قصدش گفتن زیبایی‌هایی شخص مقابلش بود.
کهربا از این سخن یکدفعه‌ای برسام، برای لحظه‌ای چشمانش در حدقه به بالا جهید و موشکافانه به برسامی نگریست که بعد از گفتن این حرفش، ساعد دست راستش را بر روی چشمانش نهاد؛ آنقدر گیج شده بود که تنها ممنونی به زبان آورد.
صدای تک خنده‌ی برسام، گوش‌هایش را پر کرد و همین باعث شد ابرو درهم بکشد و بعد از زدن ضربه‌ای آرام به گونه‌‌اش خودش را زمزمه‌وار سرزنش کند.
- خاک بر سرت، ممنون چیه؟ مگه ازش چیزی خریدی!
برسام باز هم تمام سخنان کهربا را شنید، لبخند ملو از لبانش محو نشد که هیچ اندکی نیز پر رنگ‌تر شد! شاید قصدش از گفتن این جملات دیدن هول شدن و حرف‌های ناربط بود که مطمئنا به مراد دلش رسید.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
کهربا به سمت صندلی‌اش رفت و هنگام عبور، لبخند کمرنگ برسام را دید و همین باعث شد حرصی شود، قصدش آن بود که بر روی صندلی بنشیند و اندکی چشم بر هم گذارد؛ اما به ناگه راه‌اش را به سمت تخت برسام کج کرد و بدون خبر دادن به او، سوزن سرم خون را بعد از کندن چسب آن بیرون کشید که باعث شد برسام آخی از سر درد بگوید و با چشمان خشمگین برای لحظه‌ای به کهربایی بنگرد که لبانش را با حرص روی هم می‌فشارد.
کهربا سعی کرد بی‌تفاوت و بدون نگاه کردن به برسام سخن بگوید:
- برات سرم تقویتی می‌زنم، اما کیسه خون ندارم. همین یک کیسه هم از خون خودم بود.
چشمان خشمگین برسام به یک باره با ریختن موج آرامش از هیاهو خالی شد و دوباره از حربه‌ی زبانش استفاده کرد تا کهربا را اذیت کند.
- پس خون دکترِ اقیانوسِ مو خوشگل تو رگ‌های منه!
کهربا سعی کرد ل*ب بدوزد تا حرف بیخود نزند و برسام را به هدف اصلی‌اش نرساند که موفق هم شد. سرمی که قبلاً برای برسام برداشته بود را بدون توجه به نگاه خیره‌اش، به رگ دست دیگرش بدون هیچ رحمی زد که باعث شد باز هم چهره‌ی برسام درهم شود.
کهربا با رضایت از درد کشیدن برسام، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- میرم تو سالن می‌خوابم، چون خیلی خسته‌ام. تو سرم، مسکن زدم تا درد نکشی؛ اگر احیاناً از خواب بیدار شدی به جای بلند شدن، اسمم رو صدا بزن.
کهربا خواست فاصله بگیرد که برسام به سرعت سخن گفت:
- اسم خانم دکتر چیه که صداش بزنم؟
کهربا نیمچه لبخندی زد و گفت:
- همون دکتر بگی کفایت می‌کنه.
سپس با لبخندی که همیشه مهمان لبانش بود، اتاق را ترک کرد، به سمت مبل رفته و به آرامی روی آن دراز کشید و آنقدر خسته بود که به سرعت خوابش برد.
با صدای کوبیده شدن درب کلینیک، دوباره از خواب جهید و ایندفعه باعث شد برای لحظه‌ای سرش تیر بکشد. با سستی به سمت در قدم برداشت و بعد از باز کردن درب پاشا را دید که سگ گله‌اش را در آغو*ش کشیده است.
ناله‌های سگش که نامش را سوتو گذاشته بود باعث شد کهربا هوشیارتر شود.
پاشا که تازه وارد شانزده سالگی شده بود با چشمان به اشک نشسته گفت:
- خانم دکتر، سوتو رو نجات بده که خون ریزی داره!
کهربا به سرعت همان‌طور که به اتاق عمل می‌رفت و به پاشا دستور دنبال کردنش را داد سخن گفت:
- چی شده؟ چرا خونریزی کنه؟
پاشا با نفرت در حالی که سعی داشت صدای بغض‌دارش را پنهان کند سخن گفت:
- چند تا بچه شهری با چوب و سنگ بهش حمله کردن.
کهربا هینی کشید، فراموش کرده بود اتاق عملی که ده ساعت پیش برسام را در آن عمل کرده بود را تمیز کند؛ پس روی تخت دیگری که آنجا قرار داشت رو تختی یک بار مصرف پلاستیکی را پهن کرد و گفت:
- سوتو رو بزار رو تخت!
پاشا همان کاری که دکتر روستا از او خواست را انجام داد؛ کهربا سعی کرد با کمترین لم*س تنها برای آن که سوتو زوزه نکشد و اذیت نشود او را وارسی کند.
- برو از داروخونه‌ی دامپزشکی دکتر اسرد برام بی‌هوشی بگیر! بهش بگو دکتر دیبا گفته پولش رو تا چند ساعت دیگه می‌زنه؛ فقط سریع بیا پاشا.
پاشا به سرعت چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. کهربا باند استریل را بر روی پهلوی سوتو گذاشت که بریدگی بزرگی آنجا قرار داشت و سپس مشغول باند پیچی دست سمت چپ و گوش سمت راستش که خراش سطحی داشت شد.
حین کار قربان صدقه‌ی سوتو می‌رفت و با او سخن می‌گفت تا هنگامی که صدای زنگوله‌ی در به او فهماند که پاشا آمده است.
سرنگی را برای تزریق بیهوشی پر کرد و بعد از تزریق آن، از پاشا خواست اتاق را ترک کند؛ به محض بیهوش شدن سوتو مشغول بخیه زدن پهلویش شد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
کارش نزدیک به نیم ساعت طول کشید، نزدیک به بیست بخیه به پهلوی سوتو زد و حین عمل باعث و بانی این اتفاق را مورد عنایت قرار داد.
بعد از اتمام کارش، او را به بخش نگهداری حیوانات برد و درون قفس بزرگی گذاشت و بعد از چک کردن سرم و باقی چیزها از اتاق خارج شد و رو به پاشا که با نگرانی در حال رژه رفتن در کلینیک بود گفت:
- نگران نباش، حالش خوب میشه! فقط چند روزی باید مهمون من باشه.
پاشا مشغول تشکر از کهربا شد و بعد از دیدن سوتو که به بخاطر بیهوشی به خواب عمیقی فرو رفته بود، آنجا را ترک کرد.
به محض رفتن پاشا به دکتر اسرد زنگ زد و بعد از خوش و بش چند دقیقه‌ای و چند سفارش دارویی و پرسیدن مبلغ و تشکر، تلفن را قطع نمود.
مبلغ را با کمک موبایلش پرداخت کرد و تا خواست بنشیند صدای برسام را شنید، پفی از سر کلافگی کشید و وارد اتاقش شد و در حالی که موهایش را درون شالش قایم می‌کرد تا دوباره برسام از آنان چیزی نگوید سخن گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
برسام نگاه از سقف گرفت و سخن گفت:
- دستشویی دارم، میشه تا دستشویی کمکم کنی؟
کهربا نمی‌توانست نه بگوید، آه آرامی کشید و به سمت تختش رفت؛ ابتدا سوزن سرم خالی شده را از دستش کشید؛ سپس به او کمک کرد که از روی تخت به آرامی بلند شود؛ از اینکه بدن برهنه‌ی او را لم*س می‌کرد معذب بود باید فکری برای بالا تنه‌اش می‌کرد.
کهربا هنگامی که نزدیک به دستشویی رسیدند با نفسی منقطع که بخاطر سنگینی برسام به این روز درآمده بود سخن گفت:
- دستشویی... فرنگی نداریم! اگه... بشینی ممکنه... بخیه پهلوت... پاره بشه.
برسام به محض باز شدن درب دستشویی اندکی سرش را خم کرد و بعد از زدن چشمکی به کهربا با شیطنت گفت:
- نگران نباش دکتر! می‌تونم جوری تخلیه کنم که نیاز به دستشویی فرنگی نباشه.
سپس به کهربا مجال حرف زدن نداد و با کمک دیوار وارد شد و در را بست. کهربا بعد از چند ثانیه منظور برسام را فهمید؛ از خجالت سرخ شد از اینکه او اینطور غیرمستقیم و با شیطنت سخن گفت هم حرصی شد هم عصبی!
کمی گذشت تا درب دستشویی باز شد، کهربا با صورت سرخ شده که مطمئنا هم بخاطر عصبانیت بود هم شرم، بدون آن که تماس چشمی با برسام برقرار کند دوباره از زیر بغلش گرفت و گفت:
- غذا چی می‌خوری برات سفارش بدم.
برسام با چهره‌ای درهم شده با صداقت کلام ایندفعه بدون هیچ قصد و قرضی گفت:
- هر چی خودت می‌خوری منم می‌خورم.
کهربا دوباره پف کشید و بعد از گذاشتن برسام بر روی تخت خواست تماس بگیرد که با صدای زنگوله‌ی درب نگاهی به برسام انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد.
با دیدن پاشا که چندین ظرف غذا در دست داشت با خوشحالی و لبخند گفت:
- وای پاشا اینا چیه؟
پاشا با لهجه‌ی شمالی در حالی که ظرف غذا را به دستان کهربا می‌داد گفت:
- مامان براتون خورشت فسنجان و ترش تره درست کرده گفت بیارم اینقدر غذای حاضری نخورید.
کهربا با ذوق در حالی که ظرف‌های غذای بقچه پیچ شده را به بینی‌اش نزدیک می‌کرد و کاملا می‌بویید سخن گفت:
- دست مامانت درد نکنه.
پاشا همان‌طور که درب را باز می‌کرد تا خارج شود سخن گفت:
- شبم براتون غذا میارم از جایی سفارش ندین؛ خداحافظ.
کهربا قبل از خروج کامل پاشا به او گفت:
- پاشا میشه وقتی اومدی یکی از لباس‌های قدیمی بابات رو برام بیاری.
پاشا بدون آنکه بپرسد لباس برای چه می‌خواهد چشمی گفت؛ کهربا با تشکر بعد از بدرقه‌ی پاشا وارد آبدارخانه شد، غذاها را در ظرف‌هایی که داشت ریخت و بعد از چیدن درون سینی وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
804
3,279
103
21
آرزوهای محال
صندلی چرخدارش را به کنار تخت برسام برد و بعد از آن که تخت را به حالت نشسته در آورد مشغول خو*ردن شد.
کمی گذشت تا اینکه بالاخره برسام روزه‌ی سکوت را شکست و سخن گفت:
- دکتر؟
کهربا که در حال خو*ردن ترش تره‌ی خوشمزه‌ی مادر پاشا بود هومی گفت تا برسام ادامه دهد:
- از اینجا تا شهر چقدر فاصله داره؟
کهربا چشم از غذایش گرفت و در حالی که نگاه اقیانوسی رنگش را به چشمان قهوه‌ای رنگ برسام می‌داد سخن گفت:
- یک ساعت و نیم!
برسام ابرویی بالا انداخت و در فکر فرو رفت و مشغول حرف زدن با خودش شد.
- تنها کسایی که می‌دونستن من قراره برای کار برم خارج از شهر، عابد، حسام و عمو پرویز بودن. کدومشون به من خیا*نت کرده؟
با حرص ل*ب گزید و ظرف غذایش را نصفه و نیمه در سینی گذاشت؛ کهربا آنقدر گرسنه بود که بدون تعارف کردن، ظرف غذای برسام را برداشت و مشغول خو*ردن شد.
برسام از بابت این کار کهربا، لبخند کمرنگی زد و بدون هیچ خجالت و لحن عاری از شوخی گفت:
- دکتر شکموی مو خوشگل!
با این جمله از جانب برسام، غذا به گلوی کهربا جهید و همین باعث شد دست بر روی دهان گذارد و مشغول سرفه شود. برسام که دید سرفه‌های کهربا قطع نمی‌شود خیز برداشت که پهلویش تیر کشید، کهربا از زور سرفه‌های زیاد سرخ شده بود. برسام که دید کهربا هنوز به حالت اولیه برنگشته است به سختی از روی تخت پایین آمد و لنگان پشت سر کهربا ایستاد و دو دستش را دور شکمش حلقه کرد و محکم چندین بار فشار دستانش را کم کرد با اینکه به شانه و پهلویش فشار آمد؛ اما بالاخره تکه‌ گوشتی از گلوی کهربا بیرون جهید و همین باعث شد نفسی آسوده بکشد.
چشمان به اشک نشسته و صورت قرمز شده‌ی کهربا حاکی از آن بود که چند لحظه قبل نزدیک بود جان از تنش خارج شود.
پاهایش سست شده بود، با زانو روی پارکت‌های اتاق افتاد و گلوی آزرده‌اش که بخاطر سرفه‌های فراوانش می‌سوخت را چنگ زد.
برسام با چهره‌ی درهم شده از درد به تخت تکیه زد و در حالی که تمام نگاه‌ دردمندش از پشت به کهربا بود با نگرانی سخن گفت:
- خوبی؟
کهربا هومی از اعماق گلوی آتش گرفته‌اش خارج شد؛ چندین دم و بازدم عمیق کافی بود تا لرزش و سستی پاهایش از بین برود. بدون آنکه برگردد و به برسام نگاه کند از اتاق خارج و وارد آبدارخانه شد.
چندین مشت آب به صورت گُر گرفته‌اش پاشید و لیوان آبی خورد تا آتش گلویش را خاموش کند؛ بعد از چند دقیقه دوباره وارد اتاق شد، نگاه خیره‌ی برسام را روی خودش کاملاً احساس می‌کرد اما سعی کرد اصلا به او توجه نکند.
با اینکه تا به حال اینجور ابزار احساسات از جانب مردها را شنیده بود؛ اما جنس سخن گفتن برسام فرق داشت؛ از این خجالت می‌کشید که الان برسام چه فکر‌هایی در موردش می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
بالا