مقدمه:
سعی کردم به خودمان کمک کنم تا با یکدیگر دست در دست هم فراز و نشیب این زندگانی را طی کنیم!
اما نشد.
تلاشهایمان مثمر ثمر نبود چون دنیایمان با هم تفاوتها داشت؛ نمیتوانستیم ترک عادت کنیم و این بدترین اتفاق برای مایی بود که به راحتی به همدیگر دل بستیم و هیچ چیز جز یک زندگی ساده و آرام نمیخواستیم.
اما امید دارم که روزی دوباره کنار همدیگر در آرامش کنار امواج اقیانوس قدم میزنیم.
آسمان پیاپی و پشت سرم هم غرش میکرد، کهربا به اینجور صداها عادت کرده بود، پردهی زمخت اتاق را کشید و روکش سفید رنگش را در آورد، در حال جمع و جور کردن وسایلش بود که صدای زنگولهای که نزدیک به در ورودی کلینیک وصل کرده بود به صدا در آمد.
ساعت نزدیک به یک بامداد بود و آمدن کسی در این ساعت یعنی حیوان یکی از اهالی روستا در حال زایمان است، به یاد آورد گاو حاج حیدر نزدیک به زایمانش است پس با لبخندی که یک لحظه از لبانش جدا نمیشد به سرعت از اتاقش خارج شد، قبلا تمامی چراغهای کلینیک را خاموش کرده بود؛ خواست دستت ببرد و چراغ را روشن کند که با صدای بم و گرفتهی شخصی، لبخند از لبانش پر کشید و ترسیده دست بر روی قلبی گذاشت که مانند گنجشک تند میزد.
- روشن نکن!
با ترس دستش را از روی سینه به سمت دهانش سوق داد و هین بلندی کشید و گفت:
- شما... شما کی هستی؟
قامت بلند مرد روبرویش به یک باره فرو ریخت و از صدای افتادنش، جیغ بلندی کشید و به سمتش یورش برد.
برسام به سختی و با نالههای ریز و عمیق تن نسبتاً لش شدهاش را بالا کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
کهربا خواست حرفی بزند؛ اما برسام با سروصدایی که از بیرون شنید، به سرعت دست خونین و خیسش را بر روی دهان کهربا گذاشت و با لحن ملتمس سخن گفت:
- هیش! سروصدا نکن. اگه بفهمن من اینجا قایم شدم دوتامون رو میکشن.
لحن ملتمساش کاملا هشدار دهنده بود و کهربا آن را به خوبی فهمید، در آن تاریکی که چشمانش کمی عادت کرده بود، چهرهی درهم برسام را از نظر گذراند، کاملاً خیس شده بود و از موهای افتاده بر روی پیشانی بلندش و هی*کل بزرگ و درشتش آب میچکید، جوری که سر زانوهای کهربا بخاطر نوع نشستنش کاملاً خیس شده بود.
برسام چشمان و لبان نسبتاً باریکش را از درد روی هم فشار میداد و به نفسنفس افتاده بود، لرزش دستی که بر روی دهان کهربا گذاشته بود آنقدر زیاد شد که باعث شد اجزای صورت دخترک نیز اندکی بلرزد.
گوش تیز کرد، صدای گامهای عدهای که در باران راه میرفتند و با هم حرف میزدند را شنید:
- برسام زخمی شده نمیتونه دور شده باشه! همه جا رو بگردید.
کهربا با لرزش و چشمان نگران به دو گوی در حال ارتعاش برسام که در آن تاریکی مشکی دیده میشد خیره شد.
با بالا و پایین شدن دستگیرهی در، کهربا جیغ خفیفی کشید، برسام فشار دستش را بیشتر کرد و زمزمهوار سخن گفت:
- در رو بعد ورودم قفل کردم! نترس.
جدیت کلام و لحن دستوری آخرش باعث شد کهربا آرام سر تکان دهد. کمی گذشت، سروصدایی دیگر شنیده نمیشد و همین خبری خوش برای برسام بود.
دست خیس و خونینش را از روی دهان کهربا برداشت و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد. با صدای کهربا به زحمت لای چشمانش را باز کرد.
- زخمی شدی؟ باید بری بیمارستان!
کهربا خواست بلند شود که برسام از گوشهی لباسش گرفت و گفت:
- نمیتونم برم بیمارستان! مگه دکتر نیستی؟ همین جا درمانم کن!
با صدای غرش آسمان، نور اندکی کلینیک را روشن نمود که آن هم به لطف پنجرههای کوچکی بود که با پردهی نازک و حریر سفید رنگ پوشانده شده بود. کهربا در همان نور لحظهای و اندک، پهلو و شانهی برسام را دید که هنوز خونریزی داشت.
- اما من دامپزشکم!
برسام که از شدت خونریزی در حال بیهوش شدن بود از یقهی لباس کهربا گرفت و آن را به سمت خودش کشید، رخ به رخ کهربا با خشم غرید:
- دکتر! گلوله رو دربیار و بخیه کن! اگه اینجا جون بدم و بمیرم مطمئن باش برای تو بد میشه نه من!
کهربا دلهرهی شدیدی داشت، میدانست که میتواند گلوله را در بیاورد چون تا به حال حیواناتی که توسط شکارچیها زخمی شده بودند را درمان کرده بود، تنها رعب و وحشتش بخاطر افرادی بود که به دنبال این مرد مرموز بودند و اگر واقعا این مرد همینجا از شدت خونریزی جان میداد مطمئنا او را مقصر میدانستند و پروانهی پزشکیاش باطل میشد و راهی زندان...
ل*ب گزید حتی فکر کردن به این افکار مشمئزکننده روانش را به بازی گرفته بود چه برسد که روزی خدایی نکرده به حقیقت بپیوندد.