
کارما…
نور کمجان خورشید از پنجرهی نیمهباز اتاق، بر روی میز افتاده بود و اطراف فنجانِ قهوهسرد، سایهای محو و کدر بر سطح چوبیاش کشیده بود. چند قطرهی خشکشدهی قهوه، مانند لکهای کشیده، بر لبهی چینی فنجان جا خوش کرده بود. ملودی آرام گیتار، در فضا میپیچید و زیرلب با آن زمزمه میکردم:
- لا لا، لا لا… امم...
تصویر آن روز از ذهنم بیرون نمیرفت، هنوز برایم زنده بود و تداعی میشد.
آن روز، با شانههایی افتاده و بیرمق زیر باران ایستاده بود. لباسهای نازکش خیس و به تن لرزانش چسبیده بود. هقهق میکرد و میگفت:« یه روز میفهمی چه عذابی کشیدم!» و من، بدون هیچ تردیدی به او گفتم:«نمیخوام بیشتر از این بهم دل ببندی...»
با آن که همیشه مطمئن بودم همان بهترین انتخابم بود. اما حالا… این من بودم که دلتنگِ خاطراتِ آن عشقی بودم که هرگز وجود نداشت، کسی که تمام هستیام را به باورش گره زده بودم، به راحتی پا پس کشید.
و من، داغ عشق یکطرفه را زمانی فهمیدم که خودم تجربهاش کردم.