[افتاده از اسب، نشسته بر اصل!]
درِ اتاق را که باز کردم، صدای قیژ بلندی در فضای خالی خانه پیچید. چندین بار باز و بستهاش کردم و به لولاهایش خیره شدم. چیز مهمی نیست؛ فقط صدای زنگارگرفتهی در است!
آبگرمکن مدتی است چکه میکند و کسی برایش مهم نیست که خانه را آب برداشته. هیچکس برای این صداها گوش تیز نمیکند پس شاید آنها هم یاد بگیرند سکوت کنند.
در بازار که قدم میزدم، مردم مثل سایههایی از کنارم میگذشتند. آنها نه میدانند لولای در اتاقم قیژقیژ میکند و نه آبگرمکن خانهام چکه. همین که در چهرهات لبخندی داری، برایشان کافیست.
جلوی بساطی میایستم که دختری جوان به پای آن مدتیست در هوای سرد با کاپشنی پوسیده، مشغول گفتن قیمت به خریدارنماهاست. جلوتر میروم، یک شانه و چند کش مو میخرم. او خوشحال میشود و چیزهای دیگری را برای خرید تبلیغ میکند. لبخند میزنم و از کنارش میگذرم.
کمی آنطرفتر پسری داد میزند: «آبجی بیا! تموم این لباسها اوتلِت اصلاند. پشیمون نمیشی!»
به او خیره میشوم. باد از لابهلای موهایم میگذرد و آن کلمه در گوشم میپیچد: «اوتلِت.»
چقدر آشنا بود.
من هم یک اوتلتام. نه چون تاناک کهنه و فرسودهام، و نه چون استوک خراب و نیازمند تعمیر؛ فقط دیگر به کار این دنیا نمیآیم. نه در مُد جا میشوم، نه در قواعد لبخندها و نه در زمانبندی هم سن و سالهایم!
لباسم شاید ساده باشد، نگاهم شاید بیاعتماد،
اما من هنوز هم تمامقد ایستادهام؛ حتی اگر خریداری نباشد.
در خانه، آبگرمکن همچنان چکه میکند و لولای در هنوز هم قیژقیژ. و من، بیصدا در همین ریتمِ تکراری نفس میکشم.
ما، اوتلتهای خاموش و فراموششدهی این شهر،
نه در پی مرهم برای این کهنگی جاری، نه در سودای بازگشت به ویترین.
آرزوی ما تنها این است: که کسی زیر این غبار سنگین، اصالت ما را لم*س کند؛ و باور کند، افتادن از این چرخه، هرگز به معنای کهنه شدن نیست.
Outlet کالای اصل که از دورهی فروش خارج شده است.