۳ آبان ۱۴۰۴

  • بازدیدها: 65
cedf25_25ed9e24-251919311e1e7e097b93ff58c95aa81752.jpg

[وعده‌های شیرین]

باد، بی‌رحمانه از میان صخره‌ها می‌گذرد...
و ناقوس مرگ، در دل مه آویخته است.
دره، در تلاطم آب می‌لرزد...
و آسمان، آخرین نورِ خورشید را می‌بلعد.
ابرِ غلیظی، همچون سایه‌ی مرگ، بر فراز کوه گسترده است.
هیچ‌چیز مرا نمی‌ترساند...
جز آن‌که تو در کنارم نباشی.
مدت زیادی‌ست از تو بی‌خبرم،
و عجیب است که حالا... مرگ هم دیگر مرا نمی‌ترساند.
صدای شیهه‌ی اسبان، در میان باد می‌پیچد.
ملودی شومی از فریاد انسان‌ها برمی‌خیزد -
همچون سمفونی‌ای که تنها با آخرین نفس‌هایشان پایان می‌گیرد.
در خانه، کتری کوچکی بر شعله‌ی نحیفِ نفتی می‌جوشد،
و بوی زَنبق در هوا پراکنده است...
و خاطره‌ی حضورت را زنده می‌کند.
می‌گویند سَد خواهد شکست،
و سیل، همه چیز را خواهد برد.
اما من می‌دانم...
هیچ سیلی نمی‌تواند خاطره‌ی تو را از دل من بشوید.
اگر مرگ چهره‌ای داشته باشد
حتماً لبخند تو را بر خود دارد.
اکنون، در میان این طوفان و ویرانی،
هنوز امید دارم...
شاید بازگردی.
تا دیداری تازه کنیم
و فنجانی چای،
و شیرینیِ وانیلی که دوست داری را،
در کنار عطر زنبق‌ها بنوشیم...
همان وعده‌ای که داده بودی.


عقب
بالا پایین