بعضی چهرهها را با غمِ تهِ نگاهشان به یاد میآورم و بعضی را با لبخندی بیبدیل.
هرکدام در نوع خود زیبا هستند؛ مثل دو نغمهی متفاوت از یک ساز.
هیچکس نمیتواند بگوید کدام زیباتر است؛ موسیقی شاد یا غمگین.
شادتر بودن، دلیلی بر زیباتر بودن آن نیست، و غمگینتر بودن نیز نشانهی ضعف نیست.
اما چرا کسی زیباییِ چهرههای غمگین را نمیبیند؟
چرا از آنها دوری میکنند؟
راستش را بخواهید، شادمانی این روزها تبدیل به مسئولیتی سنگین شده است.
تلاطم درونت را پشت سکوت مصنوعی پنهان میکنی و دیواری از لبخند میسازی؛ از ترسِ آنکه مبادا قطرهی اشکِ لرزان پشت شیشهی نگاهت، دل کسی را بلرزاند.
شاید برای همین است که آدمهای امروز، همه یکشکل شدهاند؛
نه به واسطهی جراحی و تراشیدن صورتهایشان، بلکه به دلیل تکرارِ اجباریِ لبخند و خفقانِ سکوت. همهاش از بیمِ آن است که صدای حقیقت، کامِ دیگران را تلخ سازد. و این تلخی، همان حقیقتیست که از چشیدنَش هراس داریم.
گویی میترسند بگویند:
من شاد نیستم.
من عالی نیستم.
من اشتباه میکنم.
و بدتر از همه...
میترسند بگویند که هنوز درد دارند.