انزجار
چطور شد؟!
تنافر بیسابقهای را در خودم احساس میکنم؛
نمیدانم چه شد که حتی از شنیدن صداهایشان هم بیزار شدم.
این دلزدگی، به هر جملهای که به تو ختم میشود، چون تیغههایی خونین هجوم میآورد.
از تو دور میشوم.
پناه میبرم به دل سیاهی شب، با وعدهی سکوتی اجباری؛ اما در همان سیاهی، گویی صداها بیشتر میشوند. هر ضرب، مانند ضربات صدای ساعت، خودش را بیرون میکشد.
تیک تاک
تیک تاک
و من، هنوز هم گیر افتادهام میان این صداهای بیانتها… .
چطور شد؟!
تنافر بیسابقهای را در خودم احساس میکنم؛
نمیدانم چه شد که حتی از شنیدن صداهایشان هم بیزار شدم.
این دلزدگی، به هر جملهای که به تو ختم میشود، چون تیغههایی خونین هجوم میآورد.
از تو دور میشوم.
پناه میبرم به دل سیاهی شب، با وعدهی سکوتی اجباری؛ اما در همان سیاهی، گویی صداها بیشتر میشوند. هر ضرب، مانند ضربات صدای ساعت، خودش را بیرون میکشد.
تیک تاک
تیک تاک
و من، هنوز هم گیر افتادهام میان این صداهای بیانتها… .