۱۷شهریور ۱۴۰۴

  • بازدیدها: 44
دیده می‌شوم؛ اما نه…

یک احساس مبهم، می‌گوید مرا می‌بینند؛ اما نه انگار کسی حواسش نیست.

کوچک‌تر که بودم، همیشه بچه‌ی با اعتماد به نفسی بودم. تک نوه‌ی دختری و اولین دختر بودم. کسی که همیشه میان جمع، دیده میشد. پر از توجه، پر از دیده شدن. اگر صحبت می‌کردم و کسی گوش نمی‌داد، یکی آن وسط پیدا میشد تا به همه بگوید:«هیس ملیحه داره حرف می‌زنه، خب عزیزم بگو…»
به مرور دیگر دیده نشدم و حتی تمایلی به دیده شدن نداشتم. دچار نوعی حس بی‌گانگی و دوگانگی شدم. من کی هستم؟ چرا کسی دیگر منتظر نمی‌ماند که من حرف بزنم؟ چرا دیگر کسی صدایم را نمی‌شنود؟ گویی انتظار دارم سکوتم را هم بشنوند.
انتظار زیادیست می‌دانم.
اما بگو که مرا می‌بینی، چون گاهی احساس محو شدن دارم. انگار یک شبه تبدیل به گریفن(یکی ازساکنین هتل ترانسیلوانیا) شدم.
شاید به واسطه‌ی- عینک عجیب و غریبی که نمی‌دانم چیزی نشانم می‌دهد یا نه؟ - مکان مرا شناسایی کنند ولی وقتی عینک را بر می‌دارم واقعا محو می‌شوم.

پس فقط به من بگو که مرا می‌بینی...
زیرا این برایم بسیار مهم است.


عقب
بالا پایین