۱۸شهریور ۱۴۰۴

  • بازدیدها: 83
خب تا همین‌جاش و‌ بلدم...

یه وقتایی برای داشتن چیزی، حسابی جون می‌کنی. با همه‌ی وجودت می‌ری دنبالش، بهش می‌رسی… ولی بعد، خیلی راحت از دستش میدی. واقعیت اینه که تو تا آخرین لحظه خیلی ذوق مرگ بودی ولی به وقتش با خودت میگی «خب من فقط تا همین‌جاش رو بلد بودم» و بعدش میری سراغ بعدی. باز دوباره با پشتکار بیشتر زور می‌زنی که یکی دیگه رو به دست بیاری.
این ماجرا برای همه‌چی صدق می‌کنه؛
شغل، رشته‌ی تحصیلی، یه چیز ساده مثل یه اکسسوری، و حتی عشق…
مثال بارز ترش میشه این که یکی هست با کلی سختی هفت سال پزشکی می‌خونه، ولی وقتی می‌بینه طاقت اون همه مسئولیت و فشار کاری رو نداره، یکهو ول می‌کنه و میره دنبال نقاشی. یکی دیگه هزار تا شغل رو امتحان می‌کنه، ولی هیچ‌جا بند نمی‌مونه. یکی هم عاشق میشه، اما وقتی رابطه به مرز واقعی شدن می‌رسه، جا می‌زنه.
مردم چی فکر می‌کنن؟
می‌گن «بزدله!» می‌گن «فقط بلده آدم‌ها رو بازی بده.» «هیچ وقت یه جا بند نمی‌مونه.» ولی واقعیت اینه که تو فقط داری کاری رو می‌کنی که بلدی: تلاش، رسیدن و بعد رها کردن.
مثل یه بازی می‌مونه. مراحل رایگانش رو با ولع میری، ولی وقتی به مرحله‌های پرمیومش می‌رسی، دیگه یا پولشو نداری، یا حوصله‌ و علاقه‌شو. و دوباره میری سراغ یه بازی تازه.
این وسط چیزی که آدم‌ها نمی‌بینن اینه که شاید برای تو، لذتِ زمانی رو که داری سپری می‌کنی مهمه نه تموم کردنش.
می‌دونم ممکنه فکر کنین دارم رفتاری که به ولنگاری تعبیر شده رو توجیه می‌کنم. اما این چیزی جز روایت یک عمل واکنش‌گرا نیست. همین!

عقب
بالا پایین