تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

✍️بحث و گفتگو کارگاه تابستانه داستانک نویسی ✍️

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ovin.arat

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
29/5/21
ارسال ها
99
امتیاز واکنش
288
امتیاز
63
محل سکونت
ارومیه
وضعیت پروفایل
زندگی برای زندگی کردن است نه رویابافی.
منم می‌تونم شرکت کنم.??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
منم می‌تونم شرکت کنم.??
متاسفانه کارگاه به اتمام رسیده و این تاپیک هم به زودی قفل میشه، کارگاه بعدی، کارگاه دلنوشته نویسی هستش.
می تونید توی اون کارگاه شرکت کنید تا در اینده مجدد کارگاه داستانک بزار بشه و بهتون اطلاع داده میشه.
 
آخرین ویرایش:
عضویت
17/9/20
ارسال ها
5,843
امتیاز واکنش
14,941
امتیاز
218
سن
21
محل سکونت
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
استاد قشنگم منم تمرینمو نوشتم اخراشم تموم کنم سریع میفرستمش??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
هوالمحبوب
داستانک: گل‌برگ‌های آدمیت.
نویسنده: آتریسا اکبریان

نگاهم را به در بسته شده اتاق دادم. گل رز قرمز کوچکی که از خانه همسایه کنده بودم میان دو دست می‌گیرد و شروع به پر پر کردن می‌کنم.
  • میاد؟
  • نمیاد...‌ .
  • میاد!
  • نمیاد!
سرم دوران گرفته و چشمانم سیاهی می‌رود. عطر خوش رزهای پر‌پر شده را به مشام می‌کشم. چه چیز زندگی خوب بود؟ ما خیلی وقت بود مرده بودیم. خیلی وقت بود. اصلاً از همان زمان که درون گهواره چشم گشودیم و به جای صورت مادر اتاق خرابه پرورشگاه را دیدم مرده بودیم. چرا باید زنده می‌ماندیم؟ وجود یک هوازی از درون مرده به چه درد این دنیای فانی می‌خورد؟
دفترچه یادداشت کوچک کنار دستم را برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. صفحه اول ″ من کیستم″. صفحه دوم ″ از دنیا چه می‌خواهم ″ و صفحات بعد. سوال های بی جوابی که سال‌ها یادداشت می‌کردم تا جوابی برایشان بیابم اما نیافته بودم. تنها یک صفحه باقی مانده بود تا پایان دفترچه‌. نفسی تازه کردم و نگاهم را به مسقطی‌های چیده شده داخل سینی مسی دوختم. گویی نوایی پرده‌های گوشم را نوازش داد. مداد قدیمی تراش خورده را میان دست گرفتم و با خط کج و معوج خود داخل آخرین صفحه نوشتم ″ من انسانم″. گل‌برگ‌های در حال پژمرده را میان مشت می‌گیرم و درون دفترچه صفحه به صفحه می‌چینم. لبخندی می‌زنم و دفترچه را درون کشوی میز هل می‌دهم و در بسته را می‌گشایم.
چقدر قلمت پیشرفت داشته.
توصیف، انتقال حس، پیام و مفهوم، نگارش، همه اینارو دوست داشتم، قلمت واقعا داره پیشرفت میکنه و می تونم بگم ازت راضی هستم ??
خسته نباشید.
 
آخرین ویرایش:

تاسیـان

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
7/3/21
ارسال ها
2,558
امتیاز واکنش
6,445
امتیاز
193
با یاد اوس کریم

روی صندلی نشست. کیفش را روی صندلی گذاشت. به جمعیت نگاه کرد. هرکس پی کار خودش بود.
به جلو خم شد و سرش را بین دستانش قرار داد.
-اصلا علیت وجود چیست؟
-زندگی...
-این که زندگی نیست! اشک و خون، زخم و مرگ...
-اگر عذاب نباشد چطور زنده بودن خود را اثبات میکنی؟
-خب...خب چه بدانم اصلا چرا باید بوجود بیاییم تا درد بکشیم؟
-هرچیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است. برای درک شادی باید غمگین باشی...برای درک آسایش باید سختی بکشی و این است حقیقت زندگی.
-نمیفهمم.اگر زندگی به معنای درد است چرا این جماعت اینقدر می‌کوشند تا درد بکشند؟ چرا بی‌خیالند؟
-درد بیشتر برای کسی است که تفکر بیشتر می‌کند.
-پس باید به سان دیگران ربات وار زندگی کنم بدون جستجوی علت؟
-علیت وجودت چیست؟
-خودت گفتی زندگی...
-نه علیت وجود جماعت زندگیست. علیت وجود تو چیست؟
-شاید تفکر.
-و درک مفاهیم. حال فرق جایگاه خودت را با جایگاه دیگران میدانی؟
-چگونه درد را تسکین دهم؟
-و هرکاری هنگامی که بخواهی مقدر می‌شود.
-من همین الان می‌خواهم که نوبتم بشود. آیا می‌شود؟
صدای بلندگو بگوش رسید
-شماره دویست و هفتاد و شش به باجه پنج...
سرش را بالا آورد و برای لحظه ای احساس خوشحالی کرد. برگشت که کیفش را بردارد اما سر جایش نبود پشت و زیر صندلی را نگاه کرد اما نبود. بیاد زمزمه عقل افتاد.
.
.
.
هر چیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
17/9/20
ارسال ها
5,843
امتیاز واکنش
14,941
امتیاز
218
سن
21
محل سکونت
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
به نام خدا
نویسنده: ح_وفا
نام داستانک:جانزن


زیر نور مهتاب نشست، نسیم گیسوان سیاهش را به بازی گرفت. برعکس ظاهر آرامش؛
درون قلبش طوفانی ویران کننده به پا بود! طوفانی که قصد مخرب کردن تک تک رویاهایش را داشت.
ل*ب ازهم گشود تا آرام کند دلی را که در مرز ویران شدن قرار دارد:
- می‌دونم توهم خسته شدی، دیگه داری کم میاری. منم مثل توام قلب عزیزم، منم دیگه نایی برام نمونده. خستم هربار خوردم زمین ادای آدمای قویی رو درآوردم پاشدم، تظاهر کردم چیزی نیست، نقاب لبخند رو زدم رو ل*بام و ادامه دادم. می‌دونم توهم پر سوالی ولی جوابی برای سوالات پیدانکردی، منم ذهنم پره از سوالای بی‌جواب. دنبال جواب سوالام وجب به وجب چشم‌های اونی که هربار با زخم زبون‌هاش با حرف‌ها و تهمت‌هاش خوردم کرد رو گشتم ولی سردی اون چشم‌ها تنم رو لرزوند؛ اما جوابی نبود که نبود!
شده تاحالا با سادگی از رویاهات حرف بزنی و تویه چشم بهم زدن نابود شدن رویاهاتو ببینی؟
من‌که چیز زیادی نخواستم! جز این‌که بهم اجازه‌ی نوشتن بده...می‌دونم تو فامیل اولین دختری هستم که واسه آینده‌اش رویا و هدف داره، اینم می‌دونم ممکنه تواین راه خیلی از آدما زمینم بزنن و مسخرم کنن ولی قلب مهربون توکه همیشه کنارمی و هوا داری تو جا نزن...کنارم باش و تنهام نذار. بذار به همه ثابت کنیم نویسندگی بهترین شغل و هنر دنیاست...اصلا چرا درک نمی‌کنن نوشتن پر لذته...قلب قشنگم...تحمل کن خودتم دیدی تو دنیای واقعی هیچ‌کی پیشرفت تو رو نمی‌خواد درست مثل همون دوست بچگیم که وقتی از رویای نویسنده شدنم بهش گفتم. گفت بدرد نمی‌خوره ولی دو روز بعد خودشم اومد گفت داره خاطره نویسی می‌کنه...زندگی همینه حقیقت‌هاش تلخ و شیرینه...باید من و تو ادامه بدیم مثل یه ستاره دنباله‌دار بشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
17/9/20
ارسال ها
5,843
امتیاز واکنش
14,941
امتیاز
218
سن
21
محل سکونت
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
میدونم یه ذرم شبیه داستانک نیس
الان که نمیتونم ولی یکم بم وقت بدین یکی دیگه مینویسم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تاسیـان

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
7/3/21
ارسال ها
2,558
امتیاز واکنش
6,445
امتیاز
193
با یاد اوس کریم

روی صندلی نشست. کیفش را روی صندلی گذاشت. به جمعیت نگاه کرد. هرکس پی کار خودش بود.
به جلو خم شد و سرش را بین دستانش قرار داد.
-اصلا علیت وجود چیست؟
-زندگی...
-این که زندگی نیست! اشک و خون، زخم و مرگ...
-اگر عذاب نباشد چطور زنده بودن خود را اثبات میکنی؟
-خب...خب چه بدانم اصلا چرا باید بوجود بیاییم تا درد بکشیم؟
-هرچیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است. برای درک شادی باید غمگین باشی...برای درک آسایش باید سختی بکشی و این است حقیقت زندگی.
-نمیفهمم.اگر زندگی به معنای درد است چرا این جماعت اینقدر می‌کوشند تا درد بکشند؟ چرا بی‌خیالند؟
-درد بیشتر برای کسی است که تفکر بیشتر می‌کند.
-پس باید به سان دیگران ربات وار زندگی کنم بدون جستجوی علت؟
-علیت وجودت چیست؟
-خودت گفتی زندگی...
-نه علیت وجود جماعت زندگیست. علیت وجود تو چیست؟
-شاید تفکر.
-و درک مفاهیم. حال فرق جایگاه خودت را با جایگاه دیگران میدانی؟
-چگونه درد را تسکین دهم؟
-و هرکاری هنگامی که بخواهی مقدر می‌شود.
-من همین الان می‌خواهم که نوبتم بشود. آیا می‌شود؟
صدای بلندگو بگوش رسید
-شماره دویست و هفتاد و شش به باجه پنج...
سرش را بالا آورد و برای لحظه ای احساس خوشحالی کرد. برگشت که کیفش را بردارد اما سر جایش نبود پشت و زیر صندلی را نگاه کرد اما نبود. بیاد زمزمه عقل افتاد.
.
.
.
هر چیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است.
@PAWRISSAW
خانم معلم نظرات شما را شنیدارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نِگینـا☼︎

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
14/3/21
ارسال ها
2,173
امتیاز واکنش
6,058
امتیاز
193
محل سکونت
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
با یاد اوس کریم

روی صندلی نشست. کیفش را روی صندلی گذاشت. به جمعیت نگاه کرد. هرکس پی کار خودش بود.
به جلو خم شد و سرش را بین دستانش قرار داد.
-اصلا علیت وجود چیست؟
-زندگی...
-این که زندگی نیست! اشک و خون، زخم و مرگ...
-اگر عذاب نباشد چطور زنده بودن خود را اثبات میکنی؟
-خب...خب چه بدانم اصلا چرا باید بوجود بیاییم تا درد بکشیم؟
-هرچیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است. برای درک شادی باید غمگین باشی...برای درک آسایش باید سختی بکشی و این است حقیقت زندگی.
-نمیفهمم.اگر زندگی به معنای درد است چرا این جماعت اینقدر می‌کوشند تا درد بکشند؟ چرا بی‌خیالند؟
-درد بیشتر برای کسی است که تفکر بیشتر می‌کند.
-پس باید به سان دیگران ربات وار زندگی کنم بدون جستجوی علت؟
-علیت وجودت چیست؟
-خودت گفتی زندگی...
-نه علیت وجود جماعت زندگیست. علیت وجود تو چیست؟
-شاید تفکر.
-و درک مفاهیم. حال فرق جایگاه خودت را با جایگاه دیگران میدانی؟
-چگونه درد را تسکین دهم؟
-و هرکاری هنگامی که بخواهی مقدر می‌شود.
-من همین الان می‌خواهم که نوبتم بشود. آیا می‌شود؟
صدای بلندگو بگوش رسید
-شماره دویست و هفتاد و شش به باجه پنج...
سرش را بالا آورد و برای لحظه ای احساس خوشحالی کرد. برگشت که کیفش را بردارد اما سر جایش نبود پشت و زیر صندلی را نگاه کرد اما نبود. بیاد زمزمه عقل افتاد.
.
.
.
هر چیز بهایی دارد و بهای زندگی رنج است.
حرفی باقی نمیمونه، یکی از بهترین های این کارگاه بودی شما.
خیلی پر مفهوم تفکر برانگیز، از موارد دیگه هم راضی بودم خسته نباشید.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
به نام خدا
نویسنده: ح_وفا
نام داستانک:جانزن


زیر نور مهتاب نشست، نسیم گیسوان سیاهش را به بازی گرفت. برعکس ظاهر آرامش؛
درون قلبش طوفانی ویران کننده به پا بود! طوفانی که قصد مخرب کردن تک تک رویاهایش را داشت.
ل*ب ازهم گشود تا آرام کند دلی را که در مرز ویران شدن قرار دارد:
- می‌دونم توهم خسته شدی، دیگه داری کم میاری. منم مثل توام قلب عزیزم، منم دیگه نایی برام نمونده. خستم هربار خوردم زمین ادای آدمای قویی رو درآوردم پاشدم، تظاهر کردم چیزی نیست، نقاب لبخند رو زدم رو ل*بام و ادامه دادم. می‌دونم توهم پر سوالی ولی جوابی برای سوالات پیدانکردی، منم ذهنم پره از سوالای بی‌جواب. دنبال جواب سوالام وجب به وجب چشم‌های اونی که هربار با زخم زبون‌هاش با حرف‌ها و تهمت‌هاش خوردم کرد رو گشتم ولی سردی اون چشم‌ها تنم رو لرزوند؛ اما جوابی نبود که نبود!
شده تاحالا با سادگی از رویاهات حرف بزنی و تویه چشم بهم زدن نابود شدن رویاهاتو ببینی؟
من‌که چیز زیادی نخواستم! جز این‌که بهم اجازه‌ی نوشتن بده...می‌دونم تو فامیل اولین دختری هستم که واسه آینده‌اش رویا و هدف داره، اینم می‌دونم ممکنه تواین راه خیلی از آدما زمینم بزنن و مسخرم کنن ولی قلب مهربون توکه همیشه کنارمی و هوا داری تو جا نزن...کنارم باش و تنهام نذار. بذار به همه ثابت کنیم نویسندگی بهترین شغل و هنر دنیاست...اصلا چرا درک نمی‌کنن نوشتن پر لذته...قلب قشنگم...تحمل کن خودتم دیدی تو دنیای واقعی هیچ‌کی پیشرفت تو رو نمی‌خواد درست مثل همون دوست بچگیم که وقتی از رویای نویسنده شدنم بهش گفتم. گفت بدرد نمی‌خوره ولی دو روز بعد خودشم اومد گفت داره خاطره نویسی می‌کنه...زندگی همینه حقیقت‌هاش تلخ و شیرینه...باید من و تو ادامه بدیم مثل یه ستاره دنباله‌دار بشیم.
اره از داستانک خارج شده، اما در کنار سادگی، بنظرم قشنگ بود و ارتباط برقرار می کرد با مخاطب و اون احساسات نویسنده به خوبی منتقل می شد.
اگه دوست داشتی بنویس یکی دیگه، اما اینک بذار
 
آخرین ویرایش:
عضویت
17/9/20
ارسال ها
5,843
امتیاز واکنش
14,941
امتیاز
218
سن
21
محل سکونت
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
اره از داستانک خارج شده، اما در کنار سادگی، بنظرم قشنگ بود و ارتباط برقرار می کرد با مخاطب و اون احساسات نویسنده به خوبی منتقل می شد.
اگه دوست داشتی بنویس یکی دیگه، اما اینک بذار
ممنونم چشم همینو میذارم
نه وقت نوشتن یکی دیگه رو ندارم

♥?
دفعه بعد که خاستم فلسفی بنویسم قشنگ مینویسم?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تاسیـان

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
7/3/21
ارسال ها
2,558
امتیاز واکنش
6,445
امتیاز
193
حرفی باقی نمیمونه، یکی از بهترین های این کارگاه بودی شما.
خیلی پر مفهوم تفکر برانگیز، از موارد دیگه هم راضی بودم خسته نباشید.
خیلی ممنونم??
تاپ داستانک اصلی رو کجا بزنم و اینکه تا چند پارت مجاز هست.
ممنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
خیلی ممنونم??
تاپ داستانک اصلی رو کجا بزنم و اینکه تا چند پارت مجاز هست.
ممنون
تالار ادبیات
ساب داستانک های کاربران
اونجا قوانین هست، تاپیک های مشابه هست. همونجا ایجاد کنید
 
آخرین ویرایش:

تاسیـان

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
7/3/21
ارسال ها
2,558
امتیاز واکنش
6,445
امتیاز
193
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آناشید

مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
عضویت
30/3/21
ارسال ها
3,244
امتیاز واکنش
9,329
امتیاز
193
محل سکونت
اقیانوس بلاهت
وضعیت پروفایل
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون!
سلام.
ببخشید تا کی وقت است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8