روزگاریست مرا از دل خود میرانی
از دل غمزدهی من چه ها میدانی؟
تیر مژگانت نشست بر اعماق جان من
چه کنم امروز تو، پیروز این مِیدانی
تا نهادم سر به دامانت دل مغلوب شد
به فنایم دادی، آری بدین آسانی
در تصور هم نمیگنجید بدینسان روزی
مهر بندگی خورد هم دل و هم پیشانی
شرح این عشق نرسد به سر انجام...
تو همان جام شرابی که ببرد بنیادم
من از این حادثهی سوی فنا دلشادم
چه کنم که این همه فضل و عبادتها را
لحظهای دیدن آن سرو جمال برد یادم
ناتوان کرد دلم را این همه شور و ادا
ناز کم کن شیرین که کرد فرهادم
مرحمت کن، به این عاشق دلباختهی خود
که ز جور تو برفت سر به فلک فریادم
من از آن روز که در بند...
جهان را شمع سوزانش نهانی فتنه انگیزد
از این فتنه همی قلبها درونش عشق برخیزد
اگر در راه آن نرگس، رود جانم باکی نیست
که از هر زلف او حاشا هزاران جان میریزد
در او یافتم آرامش درین گرداب پر آشوب
ولی پروانه شد او تا ز دستم هی بگریزد
نمیدانم نمیخواهد بداند یا نمیداند
که از عشقش هزار رویا به قلبم...
مثل مرحومی که خاکش نام و تصویری نداشت
مرده بودم گرچه مرگم شرح و تفصیری نداشت
اشکهایم را نبین، احوال زارم را نبین
من کسی بودم که لبخند از لبش سیری نداشت
خوش خیال بودم از این رویای وارونه ولی
جز حقیقتهای کابوسوار تعبیری نداشت
میرسد از لابهلای خاک صدای فاتحه
واژههایی که برایم نقش تاثیری نداشت...
آمدی از عمق جانم قلبی شیدا دگر
یا نگار برگرد و این حس را که پیدا شد نگر
بیخبر عشق تو با جان و دلم پیوند خورد
کشته هم گر بشوم خارج نخواهد شد دگر
طرح لبخندت برایم خود جهانی دیگر است
لذتی والاتر از این هم وجود دارد مگر
با نفسهای تو من زنده میمانم تا ابد
ترسی از اجل ندارم بر سرم آید اگر
این دلم...
میوزد باد صبا، تنگ غروب است ولی
رفتنش حال مرا آشفته پیوست ولی
مانده است جریان درد بر گونههای خیس من
بر دل بیچاره بغض، راه عبور بست ولی
ریختهام بار دگر باده به ل*ب سر میکشم
یاد او هست هنوز، ایمان من رست ولی
توبه کردم تا نباشد او دگر معبود من
شرمسارم یا خدا که توبهام بشکست ولی
رفته و تنها...
او که همدردم شده؛ گویا خودش هم درد بود
او خودش زخم همان مرهم که میآورد بود
من چه باطل باختمش دل را به رسم عاشقی
بودِ او یک درد، نبودش صد هزاران درد بود
او دلش جای دگر بود و ولی حرفی نزد
حس من نسبت به خود را دید ولی دلسرد بود
گفتمش من عاشقم ولیکن او خندید و رفت
مرحبا باد بر دلش که این چنین نامرد...
دچار دردی گشتهام که قلبم را میلرزاند
مرا کوچ نگار، هر شب به خوابهایم میترساند
دمی رویا، دمی افسوس، دمی شبها به صد کابوس
خدایا یک نفر باشد که این حس را بفهماند
دلا حرمان نصیبت شد در این دشت غبار آلود
نگاری نیست غبارها را ز چشمم دور بگرداند
به هر جا چشم میچرخانم روی ماه او را بینم
چگونه...
رفتی سنگ بودم ولی در هم شکستم بیگناه
مبتلا رخت عزا بر تن ببستم بیگناه
غم چه هشدارها بداد از سمت تو بر جانبم
جاهلانه سمت او فریاد ببستم بیگناه
یا نگار افکار من با تو گره خورده ولی
همچو مرده زندگی را دست گسستم بیگناه
ترسم این فرسودگی جهان را نابودی کشد
آوخ زنجیر فریبت هست به دستم بیگناه
عشق...
چشم به سوی من کشید، عشق به قلب من چکید
صبح چه آهنگی نواخت، در گیسوان او دوید
قلبِ مرا داد تکان این موجِ عشقِ خون فشان
تیر به زهر کرده نشان، عقل و روانم را درید
تیر به جان من نشست، شیشهی عمرم را شکست
رفت و ز من دست گسست، باران مِهرم را ندید
انگار قصد جان بداشت که بذر به قلب من بکاشت
طرح به بوم...
گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید
من چه دانستم درین صحرای بیآب و علف
زیر چشمانم به دریا ماتمی خواهم کشید
بیتو انگار که زمان رفت و رها شد از قفس
سیر لبخند را با خود به خاتمی خواهم کشید
میرود ز دست و بالم شب و روزها پیش و پس
یاد گیسوی تو را به شبنمی خواهم...
هوالرازق
عنوان: حزین
کاتب: تاوان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
قالب: غزل
مقدمه:
ای که یادت اندرین رگهای تن دست برده
صبر من از بهر تو جان مرا افشرده
آه ز آن گیسوی تو پیچ و خم ابروی تو
که عیان گشت بر من و هوش مرا در برده
پرسشی کن، حالی پُرس و گر نمیدانی بدان
مهر دردی، بند در این سینه به نامم خورده
حال...