فکرش را نمیکرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به مسیری بکشاند که روز و شب آرزوی مرگش را کند. وقتی در آن بحبوبحه جنگ و وحشت که برای پیدا کردن خواهر کوچکش در کوچهها ویلان و سیلان بود، نمیدانست که نباید آن زن زخمی چادری را نجات دهد و به بیمارستان برساند. فکر میکرد کار خیر و انسانی انجام داده، غافل...
حسام، همان طور که نگاهش مثل عقاب شکاری صورت دخترک را جستوجو میکرد، با ژست خاصی کت آبی نفتیاش را از تن بیرون کشید و تمسخرآمیز پاسخ مهشید را داد:
- اینجا ایرانه، نه آمریکای شما! من هم مثل شوهر جنابعالی سیبزمینی نیستم، این نسخهها رو واسه خودت بپیچ.
ماهبانو هینی در دلش گفت.
به قدری محکم و پر...
شبنم چشم از مسیر رفتنش گرفت و دست زیر چانه نشاند.
- خیلی مشکوک میزد، مگه نه؟
چیزی نگفت و شانهای به علامت ندانستن بالا انداخت. در حال خوردن میوه، محمد فرزند ارشد خان عمو، با شوخیهای طنزش جمع را گرم نگه میداشت. همیشه در ذهنش دکترها را سنگین و کمحرف فرض میکرد؛ اما در این مدت خلافش به او ثابت...
زن عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خندهکنان گفت:
- سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.
همراه حسام یکییکی با همه مشغول احوالپرسی شد. حنانه از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبان ماتیکیاش جان گرفت. کنارش روی مبل سه نفرهای نشست. حنانه چشمک ریزی...
دخترک از سر بدندرد و یا شاید خوابی که دیده بود همچنان میگریست. کنارش روی لبهی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
ماهبانو چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت. با کمکش نیمخیز شد و گفتهاش را عملی کرد. دل...
زندگی با این مرد و گذشتهی مبهمش او را دچار واهمه و تردید میکرد. باز هم یاد امیرعلی در ذهنش پررنگ شد. دوست داشت از ته دل صدایش بزند تا بیاید و مثل کوه پشتش باشد.
برای بار هزارم به خودش نهیب زد.
فکر کند امیرعلی وجود ندارد؛ خودش باید مقابل این دژ محکم مشکلات بایستد. با خیالی آشفته و مشغول نفهمید...
احساس خاصی به آن مرد نداشت؛ اما حسام جزو آن دسته از آدمهایی بود که نبودنشان به چشم میآمد. دلش بیجهت بهانهجویی میکرد و مثل هوای گریان شهر، هوس بارانی شدن داشت. شب از نیمه گذشته بود که آقا تشریفش را آورد. سریع تا بیاید خودش را در اتاق چپاند. دوست نداشت چشم در چشمش شود. حسام از دیدن سالن خالی...
***
با احساس سردرد شدیدی هوشیار شد. به پهلو چرخید. جای خالیاش خواب را کامل از سرش پراند. از روی تخت بلند شد و جلوی میز آرایش نشست. چشمان پف کرده و سرخش برای خودش هم تعجببرانگیز بود. سرش را محکم تکان داد تا افکار مزاحم از ذهنش فراری شود. او فقط نگران بود. مرد هم اینقدر بیخیال! روز جمعه هم...
در زمانی که مشغول حرف زدن بود، متوجه رنگ عوض کردن صورت و خط اخم غلیظ و باریک بین ابرویش شد. سکوت که کرد فرصت دفاعی به او نداد، یقهاش را بین یک دست گرفت و فشرد.
- اینقدر صغری و کبری نپیچ. کار من قانونیه، همه انجام میدن.
آرامش خودش را حفظ کرد و یقهاش را از بین پنجههایش نجات داد.
- زبون...