سلام زهرا جان
راوی رمان سوم شخص(دانای کل) نامحدوده و میتونه تموم حالات شخصیتها و مکان رو توصیف کنه. در طول رمان سعی شده شرح حال هر کاراکتر رو جوری بنویسم که مخاطب بفهمه الان منظورم با کیه.
قبلاً بود و ناظر قبلی تذکر نداده بود. فکر کنم به هر دو صورت درسته گلم
عزیزم خط دیالوگ خط تیره کوچیکه -...
آذر با چشمان گشاد شده سعی میکرد او را از خود جدا کند. تمام حاضرین انگشت به دهان مانده بودند.
- ولم کن دخترهی پاپتی! شوهرم رو اون برادر لقمه به حرومت کشت، حالا نوبت منه؟
ناسزا کنان به عقب هلش داد که اگر عزیز و عاطفه نبودند، به حتم از پشت میافتاد. آخ که زبان نیشدارش بدجور هدف را نشانه...
اخم کرد، تیز به طرفش چرخید.
- پس پلیس این وسط چیکاره بود؟
پوزخند زد.
- دیگه باید فهمیده باشی که قدرت این آدمها چقدر زیاده. توی این سالها با فردی به نام مختار خاکباز کار میکرده، قاچاق سوخت و مواد و اسلحه.
بعد نگاهی به دور و برش انداخت و محتاطانه عکس سه در چهاری از جیب سوئیشرتش خارج کرد. مردی...
خوشباورانه میاندیشید که یک کلمه امیدوارکننده جلوی به وقوع پیوستن حوادث ناگوار را میگیرد. زن جوان انگار در پاسخ دادن تردید داشت، رگههایی از تأسف در میان دیدگان ریز بادامیاش میغلتید.
- توکل به خدا! ما وسیلهایم، ولی تمام تلاشمون رو میکنیم. بهتره زودتر حرفهاتون رو بزنین، وقت تنگه.
بعد از...
***
نوک کفشش را با حرکت پرنوسانی روی خط عمودی کاشی میمالید. دلش داشت بالا میآمد و این پیرمرد خرفت هم یک ذره به کارش شتاب نمیداد. در حالی که دکمههای روپوش سفیدش را، کند و با طمأنینه گزافی میبست، آهسته پشت میز بزرگ مستطیلیاش خم شد و درب یکی از کشوهایش را گشود. موهای جوگندمی و ژولیدهاش که...
بوق ممتد موبایل، همانند سوت بلند قطار تنش را به رعشه میانداخت. طوماری از خیالات منفی، کمر همت بسته بود که مغزش را در خود قورت بدهد. یاسر با نگرانی از موتور فاصله گرفت و به سمتش آمد.
- دِ میگی چی شده یا نه؟
وقتی جوابی از سویش نشنید، موبایل را از بین انگشتان شل شدهاش قاپید، با دیدن صفحهی...
از این جواب کوبنده دندان به هم سابید و بیمیل رو گرفت. اسد، افتان و خیزان کلمات را سر هم میکرد تا خود را از دردسر معاف کند.
- به والله بیتقصیرم، تا رسیدم صدای فریاد آقا رو شنیدم؛ اون لحظه... اون لحظه دنیا روی سرم آوار شد.
رفتهرفته صورتش به کبودی میزد.
- دیدم خو... خونین و مالین افتاده...
امیرعلی که برای جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب یک دستش را به شکل سایهبان روی پیشانیاش گذاشته بود، با سقلمهای که یاسر به او زد، چشم از کنکاش دور و اطرافش برداشت و به سمت صدا چرخید. مردی خوشقامت با هیکلی ورزشکاری که عضلات برجستهاش از روی لباس قیری رنگش نمایان بود، با قدمهایی بلند و محکم طوری...
یاسر ضمن پرسیدن حالش، سوی صندلی خالی هدایتش کرد. سرهنگ به محض نشستن درخواست مسکنی کرد و دست بر فرق سر کممویش کشید.
- همین الان از ستاد برگشتم، خبر آوردن که یه کلهگنده کشته شده. توی این منطقه داره اتفاقهای عجیب و غریبی میافته!
سردی استیل لیوان، زیر پوست سرانگشتان جوهری امیرعلی دوید...
***
نالههای دردناک و پشت بندش ضرب و شتم و ناسزا، چون غرشی مهیب دیوارهای نازک پاسگاه را به رعشه میانداخت. رایانه را با کلافگی خاموش کرد و سرش را بین دستانش فشرد. حساسیتش نسبت به شاهرخ داشت تبدیل به نشخوار ذهنی میشد که نمیتوانست آنها را به راحتی گوشهای دور بیندازد. حرکت ممتد پاندول ساعت در...