جملهی ناگهانی و بیمقدمهاش، چون زلزلهای در گوشهای ماهبانو لرزید. قاشق و چنگال از بین انگشتان سِر شدهاش افتاد و با صدای بدی روی لبهی ظرف سقوط کرد. با خود گفت شاید شوخی کرده باشد، اما این چهرهی قاطعِ آلوده به خباثت چیزی را نمیخواست انکار کند. کمی زمان برد تا به مفهوم کلام حسام پی برد...
این اواخر برق رضایت را در چشمانش میدید؛ نمیخواست لطمهای به زندگیاش وارد شود. ماهبانو که از فرط انتظار و سرما کم مانده بود قندیل ببندد، وقتی درب باز شد و مادر را جلوی رویش دید عاصی و کلافه داخل شد و دستانش را با بخار دهانش گرم کرد.
- چرا اینقدر دیر باز کردین؟ یخ زدم!
یک نگاه به باریکههای...
فاطمه نمیفهمید، بیراه که به این حال و روز نیفتاده بود. مضطرب و دستپاچه دستان لاغر مادرش را بین سرانگشتانش فشرد؛ از سردیشان جا خورد.
- رنگش سفید شده، دستهاش یخ زدن. مهران ببریمش دکتر.
گریهاش گرفت. نرگس خانم از گوشهی چشم دخترش را نظاره کرد. پلکهایش تند و متوالی میپریدند.
- میخواد توی...
باقی سخنانش افکار ذهنش را عقب راند. ششدانگ حواسش را جمع کرد.
- زندگی من هم گل و بلبل نبود؛ یه دختری رو چند سال دوست داشته باشی و خواستگاریش بری، بعد بیارنت توی این جهنم و دستت از همه جا کوتاه باشه که سر آخر کنار یکی دیگه ببینیش.
با تأثر به چشمان اندوهگینش که انگار در دوردستها پی چیزی میگشت...
نخواست ادامهاش را بشنود، آرام غرید:
- برین سر اصل مطلب.
چنگ بین موهایش انداخت و به روبهرو خیره ماند. واژهها چون لقمهای سفت و سنگین، به اجبار در دهانش جویده میشدند. اسیر یک دوگانگی شده بود که شک و دو دلی را در کمینش نگه میداشت. بعد از اندکی این پا و آن پا کردن، پلک روی هم فشرد و دل به...
از همان روز اولی که در آبادی او را دید و شناخت، فهمید که در زباننفهمی و سماجت نظیر ندارد.
- باور کنین کارم واجبه، وگرنه مجبور نبودم این موقع صبح برای دیدنتون بیام.
یک تای ابرویش بالا رفت. نتوانست دست رد به سینهاش بزند. لابد کار مهمی داشت که با این وضع و اوضاعش تا اینجا آمده بود. همین سکوتش...
- باشه برای یه وقت دیگه حاج خانوم، بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
کمی در رفتن مکث کرد، سرش به سمت چپ چرخید. مهبان سعی داشت کار با موبایل اندروید را به دخترک یاد دهد و ترگل هم با دقت به راهنماییهایش گوش میداد؛ اصلاً حواسش به این سمت نبود. چشم از او گرفت و ایستاده با آقا ایرج دست داد.
- از...
بخار عینک فریم مشکیاش را با گوشهی روسری سنتی منگولهدارش زدود. در حینی که برمیخاست، صحبت را به سوی دیگری کشاند:
- جوون برازندهایه؛ کم مردهایی الانه مثلش پیدا میشن که آدم بتونه بهشون اعتماد کنه.
میخواست یکی از شیرینیهای نارگیلی را امتحان کند که با این حرف دست نگه داشت. چند لحظه زمان برد تا...