بزرگنمایی از زندگیشون
وقتی ازدواج میکنن فرت و فرت عکس از خودشون میذارن و جملات عاشقانهی مصنوعی🤧
وقتی از اکسپلور کلیپ میفرستن، از اینها که قبلاً صبح توی کانال خانوادگی باهاش روبهرو میشدیم😂
دیدن سر و ظاهر آشفتهی دختر پیش رویش، هیچ شباهتی به ترگلی که چهار ماه پیش دیده بود نداشت و باید هم کنجکاو میشد. خونمردگی جزئی پای چشم سمت چپش چنبره زده بود و زخمی به اندازهی نخود بالای لبش قرار داشت که در آن شب تصادف، از فرط دستپاچگی ندیده بود. آبمیوه را به سمتش گرفت که ممانعت کرد و سر عقب...
***
گریهی نوزاد در گوشهایش زنگ میزد. پا بره*نه در میان خار و خاشاک به دنبال آن آوای آشنا میدوید. پاهایش به نبض افتاده بودند، ضربان تند قلبش بیمحابا در سرش میکوبید. هر چه که پیش میرفت، صدا دور و دورتر میشد. دست به سمت دهانش برد، به خودش فشار آورد، ولی چیزی جز جیغهای خاموش نصیبش نشد. کمی...
آن هنگام به این فکر نمیکرد که ترگل چرا در هیرمند و این موقع شب تنها پرسه میزد، فقط امیدوار بود اتفاق بدی برایش نیفتد. وقتی که به بیمارستان رسید، دید که دارند از آمبولانس خارجش میکنند. مثل تیری از کمان رها شده به آن سو شتافت، همراه با برانکارد پلههای عریض و انگشت شمار بیمارستان را طی کرد. با...
پاهایش خشک شدند. از چه کسی صحبت میکرد؟ مگر غیر از او هم فرد دیگری در سانحه وجود داشت؟! دستش را به بدنهی داغ اتومبیل گرفت. نگاهش به نیسان کنار جدولی افتاد که از کاپوتش دود برمیخاست. رنگش عین گچ دیوار شد. بیتوجه به خونریزی بینیاش دستان مرد را پس زد و «یا خدا گویان» خود را به آن نقطه رساند...
در سر امیرعلی انگار رادیویی خراب شده آواز میخواند. جسم خشک شدهاش اینجا و ذهنش حوالی چهار سال پیش، در آن روز کذایی پرسه میزد. یاسر همچنان بیمراعات ادامه میداد:
- صابر سالاری عضو یه باند تبهکار، از قضا برادر کوچیکهی شاهرخ سالاریه که حین فرار کشته میشه.
تکانههایی در مغزش بهوجود آمد، صبح...