-
-
-
الکساندرا، نگاهش را پایین کشید و دو مرتبه، به پاکت درون دست او، زل زد. با خود گمان می‌کرد که اوضاع آن‌قدرها هم به دور از میلش پیش نرفته...
-
هنوز آخرین کلمات از دهان کولجا خارج نشده بودند که به یک‌باره، پشتش لرزید و چهره‌اش، درهم فرو رفت. با فرض آن که سرمای باران با گذر از سد...
-
*** باران دوباره شروع شده بود. دانه‌هایش نرم و بی‌صدا، روی شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی وانت فرو می‌ریخت و خطوط مات و لرزانی را روی سطح آن...
-
میگل، انگشتانش را روی جعبه فشرد. بیست و شش سال پیش؟ یعنی نزدیک به همان زمانی که مادر لعنتی‌اش، آن‌ها را ترک کرد تا با زابکوف، به روسیه...
-
قفل با صدای خفه‌ای شکسته بود. با تردید، لبه‌ی جعبه را گرفت و به آرامی آن را باز کرد. نور کم‌جان چراغ خیابان، از پشت شیشه‌ی خیس وانت،...
-
دومینیکا فک قفل‌شده‌اش را روی هم فشار داد؛ بدون آن که گره‌ی مشت‌هایش را باز کند. انگار که اگر قدرت داشت، می‌توانست همان لحظه استخوان‌های...
-
میگل به طور واضح، هیچ تلاشی برای رهایی نمی‌کرد و فقط نگاهش را به چشمان شعله‌ور دخترک دوخته بود. سکوتش برای او، حکم یک سیلی ناعادلانه را...
-
نگاهش از میان پرده نازک اشک به چشمان میگل چسبیده بود و لحظه‌ای از او جدا نمی‌شد. _ تموم این مدت داشتی نگاه می‌کردی... . انگشتانش در هوا...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
