صاعقهای کبود از عصا شلیک شد و سینهی دراکولا را نشانه گرفت. اما سایهها پیچیدند، صاعقه را بلعیدند و هیچ اثری نماند. دراکولا آرام خندید. در یک پلکزدن، ردایش مثل بالهای شوم گشوده شد و پشت آکاریزسما ظاهر شد.
- سادهلوحی...!
پنجههایش بر شانههای جادوگر قفل شد. نیرویی اهریمنی او را به زانو...
در همان لحظه صدای آرام و سنگین دراکولا در تالار پیچید. صدایی که نیازی به فریاد یا تهدید نداشت؛ کافی بود تا نگهبانان بیدرنگ فرمانبردار شوند. موجی از سکوت، تاریکی را بلعید و همگی همچون مردگانی بیحرکت شدند. دراکولا آرام از دل سیاهی بیرون آمد؛ ردای بلندش بر سنگفرش کشیده میشد و نگاه نافذش روی...
سلام سونیا
مثل همیشه عالی
زبان اثر بسیار شاعرانه، روان و آهنگین، استفاده از آرایههای ادبی به خصوص استعاره، تشبیه و کنایه بسیار هنرمندانه و در جای خود
همیشه موفق باشی 💐
هیراشما بدون پاسخ گامی آرام برداشت و نگاهش را به راه پیشرو دوخت. آنها به تالاری پهن رسیدند؛ تالاری با ستونهای کج و ترکخورده که از سقف تا زمین ادامه داشتند مثل استخوانهای عظیمی که جسدی غولآسا را بر دوش میکشیدند.
کف تالار پر از رگههای خشکشدهی خون بود که مانند نقشهای پیچیده بر زمین...
آن زمزمهی شوم همچون خنجری در اعماق جانش میچرخید. گویی هر قدمی که برمیداشت سنگینتر از قبل میشد اما باز ایستاد، نگاهی سخت به افق انداخت و در حالی که شعلهی تردید و کینه درونش زبانه میکشید همراه با هیراشما به سوی دخمهی مخصوص دراکولا به راه افتاد؛ به سوی پدری که هم خونش بود و هم نفرینش.
لوسین...
اسکارل همچون سایهای سیاه و گسترده بالای سر لوسین خم شد. انگشتان دراز و استخوانیاش آرامآرام بر سینهی او فرو میرفتند، جایی که ضربان قلب وحشیانه میکوبید. نفسهای بریدهی لوسین با خون در هم میآمیخت و هر دمش به خسخس مرگ نزدیکتر میشد. صدای اسکارل آرام اما چونان خنجری در عمق روانش پیچید:
-...
اما دیری نپایید که زمین از غرش تازهای لرزید. سقفهای دخمه ترک برداشت و سایهای عظیم بر میدان افتاد. از اعماق تاریکی، لشکری سیاهپوش از خونآشامان برخاست؛ صفوفی منظم با چشمانی سرخ و بالهایی خفاشگون که به رهبری اسکارل مشاور اعظم، جنگاورِ وحشی خاندان شب، به قلب ارتش جادوگران تاختند. هر ضربهی...
صدای گامهای ارتش جادوگران همچون کوبش طبلهای مرگ در جنگل مارداک زیر پای قصر دراکولا میپیچید. زمین با هر قدمشان میلرزید و درختان کهن چون تماشاگرانی خاموش، سایههای درهمتنیدهی خود را بر لشکر میافکندند. آسمان خاکستری بیرحمانه خاموش بود؛ ابری سنگین چونان پردهای سیاه همهچیز را در خود بلعیده...
باد سردی از سمت قصر دراکولا میوزید و بوی خاک نمزده و خون خشکشده را در هوا میپراکند؛ بویی که گویی خاطرات مرگ و نابودی را در ریهها زنده میکرد. آکاریزسما با چشمانی بسته ایستاده بود و وردی نامرئی از لبانش زبانه میکشید، وردی که همچون شعلهای خاموشناشدنی میان زمین و آسمان پل میساخت. دستانش را...
سلام به برادرزادهی مهربونم ♡
1. اگه الان میتونستی فقط یه منظره رو تا آخر عمر ببینی، چی بود؟
2. چیزی که بیشتر از همه نشون میده تو کی هستی، چیه؟
3. یه لحظه از زندگیت که دلت میخواد دوباره تجربهش کنی، کدومه؟
سلام دوست عزیز و گرامی،
ابتدا از وقتی که گذاشتی و این نقد دقیق، زیبا، دلنشین، جامع و سازنده را نوشتی، بسیار سپاسگزارم. نکات مهم و ظریفی که اشاره کردی، کمک بزرگی به من برای بهبود نگارش و روایت داستانم خواهد کرد.
در مورد نام رمان، یک اختلاف نظر کوچک داریم که دوست دارم با شما در این زمینه همفکری...
گلایه از اجل
ای اجل! بیخبر از من، چرا چونان گذری؟
وقتِ حاجت که تو را خواندم، نیامد اثری
هر زمان دل که به پایان رسدم، مهلت نیست!
لیک ناگه به غروبی، تو درآیی به دری
با شتاب آیی و بربایی ز من هر چه بهجاست
تا بریزی همهی حاصلِ سال و ثمری
تو به کینه، به کمینِ نفسِ آخرِ من
نه به روزی که در آن،...
گلایه از خود
چقدر احمق، چقدر ساده، زودباور
که بستم دل به هر لبخند بیپیکر
به دستی گرم گفتم: خانهای امن است
نشد جز سایهی وهمی، سرابِ تر
به هر چیزی که بوی عاشقی میداد، خیره گشتم
که شاید عشق باشد در غبارش، سر
خودم طنّاب تقدیرم به شوق اندودم
بر آن شاخی که پژمرد و کلاغان بر
گلایه از که، جز از...
مردی چاقو کشید. بیفایده. در لحظهای کوتاه، تمام آنچه باقی ماند، صدای مکش خون بود و نفسهایی که دیگر هیچگاه برنگشتند.
بعد خانهی بعدی و بعدی.
هیراشما بیوقفه، از خونی به خونی دیگر، از هراسی به هراسی دیگر میدوید. همچون سایهای که گرسنه زاده شده باشد. هیچ چیز متوقفش نمیکرد.
لوسین، خونسرد در...
زوزهای بیصدا در اعماق وجودش پیچید. رگهایش برای لحظهای نور گرفتند. سرخ، داغ و درخشان. مردمکهایش کش آمدند، قلبش ایستاد و سپس دوباره کوبید. نه با آهنگ انسانی که با ریتمی ناشناخته، شبیه به طبلهای کهنِ جنگلهای ممنوعه.
پوستش لرزید. دمای بدنش سقوط کرد. نفسش بخار شد. دندانهای نیشش با صدایی آهسته...
چشمهای او بسته شد. نفسی از ژرفای جان بیرون داد و در سینهاش نوری آرام از درون درخشید.
اکاریزسما آرام زمزمه کرد:
- اکنون تو نخستین خونآشامی هستی که میتواند زیر نور آفتاب زنده بماند؛ تا زمانی که این عهد باقیست.
آوای طبل کهن دوباره در فضا طنین انداخت. آرام، سنگین، همچون گواهی بر عهدی نو.
درست...
چرا آفریدیام؟
ای خدای بیجواب نامهربان
یا تو بیخبربودی، یا من بدان
تو که میدیدی دل من ناتوان
در گذر از این همه تیر و کمان
تو که میفهمیدی این تقدیر چیست
دست من بستی و گفتی: امتحان!
من کجا، انتخابِ راهِ درد؟
تو کجا، با چشمِ دانا گشته سرد؟
این جهان از اولش نامهربان
دستها خالی، دل خسته،...
نام اثر: گلایه
نام شاعر: حمیدرضا نبیپور
ژانر: شعر معاصر - نیایشی، درونی، گلایهمحور
قالب اشعار: شعر نیمهکلاسیک موزون با لحن شخصی
مقدمه:
ای که با یک دم، جهان آری کنی
بینیاز از مرهبا، جاری کنی
گرچه گردش میکند بی گفتوگو
این زمین، با نیتت هشیار و نو
امشب اما دل به راهی بستهام
کار دل را جز...
قدمهایش صدایی نداشتند، اما شنیده میشدند؛ انگار زمین پیش از هر کوبش خودش را آماده میکرد.
در همان لحظه هیراشما آرام و بیصدا، از میان جمع قدم برداشت. شعلهها پیش پایش راه گشودند؛ نه با باد که با احترام.
در نور لرزان آتش، گردنبند سنگ سبزِ اسرار که بر سینهاش آویزان بود میدرخشید. اما این فقط...
هیراشما دست دراز کرد، انگار بخواهد چیزی را نگه دارد که قرار است برود... اما دستش در هوا معلق ماند. نگاهشان گره خورد؛ سنگین، طولانی، پر از حرفهای نگفته.
- تا شب میخوابم. وقتی ماه برگرده منم برمیگردم.
- برمیگردی ولی... ولی لوسینِ امشب نیستی!
لوسین لبخندی تلخ زد. خم شد و پیشانیاش را به...
صدایش محکم بود اما بیخشونت.
- فقط باید بدونی، بعد از اون شب. بعد از «خم آخر». دیگه جادوی تو اون جادوی سابق نیست. رگهات، فکرت، حتی رؤیاهات تغییر میکنن.
- و تو؟ تو حاضری همهی اینو با من شریک شی؟ حتی اگه یه روز... عطشم بهم غلبه کنه؟ اگه نوشیدن خون تبدیل بشه به لذتی که نتونم ترکش کنم؟ اگه...
کسی پیش از من درون من مرده بود
در آینه
خودم را دیدم
و حس کردم
چیزی
در من
سالهاست
نفس نمیکشد.
نه سایه بود،
نه روح،
نه خاطرهای نیمهجان—
یک «منِ کامل»،
مرده،
پنهان،
و آرام
درست زیر پوستم
دراز کشیده بود.
چشم دوختم به تصویر،
و او پلک نزد...
حتی وقتی اشکم
از گونهاش چکید.
باد از پشت پنجره...
«چرخیدن»
زمین گرد است،
نه برای آنکه
به نقطهی آغاز بازگردیم،
بلکه
تا بفهمیم
آغاز
هیچگاه
پایان نداشت.
آب میچرخد،
نه برای سیراب کردن،
بلکه
تا ثابت کند
چیزهایی هست
که حتی در بیفرمی
معنا دارند.
باد، برمیگردد
به همان پنجره،
باران
به همان خاک،
ما
به همان زخم...
و باز
نمیفهمیم
چرا همیشه
در...
«نبود و همین بود»
هیچکس
در را نبست.
هیچکس
نپرسید:
چرا چراغها خاموشاند
در خانهای که بوی بودن میداد.
دیوارها
سالهاست حرف نمیزنند.
و پنجره
به رفتن عادت کرده.
من ماندهام—
نه چون ریشه
نه چون انتظار،
بلکه چون کسی
که هیچجا نرفته
و هیچوقت
برنگشته.
دلم برای صداها تنگ شده،
برای آن لحنهایی...
پمینه بود. دست راست مشاور اعظم.
با تنی لرزان از جا برخاست، خونی که از دهانش چکیده بود خطی تاریک روی خاک کشید. چشمهایش از خشم میسوختند. صدایش زمزمهای خفه و پرکینه:
- مشاور اعظم... حالا اون دستور میده و من، سر تو رو با اون کتاب لعنتی، براش میبرم. خائن.
جمع از جا پرید. شمشیرها و عصاها بالا...
لوسین کنار آتشی ایستاده بود که شعلههایش آبیفام بود. جادوگری جوان و لرزان با جامی در دست به او نزدیک شد. دهانش باز ماند اما فقط صدایی شبیه سوت مار از گلویش برآمد. لوسین جام را گرفت، تنها بویید و گفت:
- طعم گذشتهها رو میده!
نگاهش در آن سوی آتش به هیراشما گره خورد؛ که میان حلقهی زنان رقصنده...
سکوت درون هیراشما ترک برداشت.
لوسین، آرام و بیصدا پیکر نیمهجان پسر را روی دستانش بلند کرد؛ گویی تکهای پر سبکوزن را به آغو*ش گرفته باشد. با گامی شمرده کودک را به سوی شنلپوش برد و در آغو*ش او نهاد. حرکتی مهربانانه، بیهیاهو، بینشانی از خشونت.
اما هنوز بدن کودک بر دستان آن مرد جا نگرفته بود که...
سپیدِ بیپایان
مدتهاست
تنهایم.
و حتی
یکنواختی هم
عادت نمیشود.
هر شب
تنهاییِ بیقرار
مرا میان انگشتانش میفشارد
آهسته…
بیصدا…
چنان که استخوانهایم فریاد میزنند
در سکوتی
که مثل برف،
میبارد.
تیکتاکِ ساعت،
جیرجیرکهای سحرگاه—
اینها
مراسمِ سوگواریاند
برای تمام چیزهایی
که بیصدا
مُردند...
پچپچها در میان جادوگران پیچید. برخی با هیجان، برخی با تردید و بیشترشان در سکوتی عمیق تنها نگاه میکردند به لوسین که حالا تنها ایستاده بود. همچون سایهای جدا از همه. همچون رمزِ حلنشدهای در متنِ آئین باستانی.
پسرک را مقابلش آوردند. پسر گریه نمیکرد، اما میلرزید. چشمهای بزرگش به لوسین خیره...
نگاهها منجمد ماند. نفسها بیصدا در سینه حبس شد. اکاریزسما قدمی به جلو برداشت؛ قامتش که پیشتر هم از بار سالیان خمیده بود، حالا گویی اندکی بیشتر فرو ریخته بود؛ انگار چیزی درونش ترک برداشت اما خودش را نگه داشت. هنوز سلطان بود، هنوز ایستاده.
اما لوسین با صدایی آرام، ناباورانه، شبیه کسی که با...
سپس رو به لوسین چرخید. صدایش آرام اما محکم در تاریکی طنین انداخت؛ با لرزشی درونی که چیزی میان جسارت و امیدی ممنوعه بود:
- فقط یه شرط دارم.
لوسین بیکلام سر خم کرد. هیراشما دست برد به گردنبند بلورینش و از زیر یقه، سنگی بیضیشکل بیرون کشید؛ سبز تیره، شفاف با رگههایی که در دلش پیچ میخوردند، انگار...
پاسخ من
نگاه کردم...
نه با امید
نه با کینه
فقط
نگاه کردم
سکوت کردم...
نه از درک
نه از بخشش
فقط
سکوت کردم
نه پرسیدم
نه پذیرفتم
نه حتی رد کردم
من
فقط
دیگر
باور نکردم.
صدای من از میان درد
فکر میکنی
این کشیدنِ درد
بازیِ بیرحمانهی من است.
در جدال با تو!
شطرنجی خونسرد...
با پیادهای تنها،
بازی میکنم...!
اما نه...
من، هرگز
تو را روی تختهی رنج نگذاشتم
که ببازمت
یا ببرمت.
من
تو را دیدهام...
آنسوی سکوت،
از لابهلای نفسهای کوتاه و بیامیدت،
از نبضِ...
شاید...
من
در اوجِ بیحسیام
جایی میان
فریادی که بالا نمیآید
و چشمانی
که اشک را
فراموش کردهاند.
نه ایمانی به آغوشی در انتظار
نه باوری
که ادامه،
ارزشی داشته باشد.
شاید...
آن طعمِ شیرینِ نایاب
دیگر نیست.
شاید
تکرارِ نفسها
و عبورِ لحظهها
فقط تمرینیست
برای مردنِ تدریجی حسها...
شاید
من...
من اینجا بودم...
نه به هیاهوی معجزه
نه در کوه و درخت
نه در دعایی بلند
نه در سِجدهای بیباور
من
در همان لحظهی نخستِ تردید
در آن مکثِ خاموش میان گریه و فریاد
در شکستِ واژه بر لبانت
در وا ندادنِ دلت به هیچکس
آنجا
بودم.
تو
گمان کردی ساحری
و خواستی بر دفترم خط بکشی
اما من
خط نمینویسم
من،...
گمگشتهام...
در میانهی بازیِ بیقاعدهای
که نامش را زندگی نهادهاند
و دستهایی دارد
ناپیدا، اما حاکم؛
با انگشتانی
که از هر بندشان
هزار ترفندِ خاموش
چون ماری در مه
به بیرون میخزد.
گمان میبردم
ساحریام
با نیرویی نهفته
که میتوانم
ناگفتهها را
پیش از نوشتن
درک کنم.
اما خطی آمد
نه آشنا
نه از...